• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

شاهان سخن‌پرداز ايران

چاووش

متخصص بخش ادبیات
مقاله حاضرجمعي‌ازشاهان ايران-ازابتداالي سلسله قاجاريه-كه‌درزمينه شعرفارسي ذوق آزمايي كرده‌اند معرفي مي‌شوند و اميد است با گروه كثير شاهزادگان نيز طي مقاله آينده آشنا شويم . بهرم گور و ماجراي نخستين شعر فارسي:
بهرام گورپادشاه معروف ساساني كه درتاريخ به بهرام پنجم مشهوراست از420 ا‌لي 438 ميلادي سلطنت كرده است. اززندگي پرتنعم وجنگاوريهاوخوشگذرانيهاي او داستانهاي بسيار گرد آمده كه قسمت عمده آنها از كتب پهلوي نقل شده است .
اگرقول قاطبه مؤلفان ومحققان تاريخ ادبيات ايران وتذكره‌نويسان پذيرفته آيدكه اولين شعر فارسي-ولودرهم شكسته وعاري ازآهنگ عروضي-ازآن اوست پس بهرام‌گوررا بايدنخستين شاعر شعر(پهلوي با دري آميخته به عربي)دانست كه در مقام سلطنت به نظم كلام پرداخته است .
نورلدين محمد عوفي صاحب كتاب مشهور لباب‌الباب كويد:
«اول كسي كه شعرپارسي گفت بهرام گوربود… وقتي ،‌آن پادشاه درمقام نشاط وموضع انبساط اين چندكلمه موزون به لفظ راند:
منم آن شير گله،منم آن پيل يله نام من بهرام گور،كنيتم بوجبله»
اما‌تا‌زماني كه عوفي به تأليف لباب‌الباب دست بيت مزبورمراحل تكامل بسيارطي‌كرده،تدريجأ به وزن عروضي انتقال يافته بود وگرنه آنچه براي نخستين‌بار در
المسالك و المالك ابن خرداذبه
آمده است بابيت مزبورقابل مقايسه نيست، وي ذيل شلنبه گويد:«بهرام‌گورگفته است:‌‌منم شير شلنبه و منم ببر يله» .
شمس‌الدين محمدقيس‌الرازي مصنف المعجم في مايير اشعارالجعم گويد:«وهمچنين ا‌بتداء شعر پارسي به بهرام گور نسبت مي‌كنند. . . و آنچه عجم آنرا اول اشعار پارسي نهاده‌اند و به وي نسبت كرده اينست:
منم آن پيل دمان و منم آن شير يله نام من بهرام گور و كنيتم بوجبله
و در بعضي كتب فرس ديده‌ام كي علماء عصر بهرام ،هيچ چيز از اخلاق و احوال او مستهجن نديدند الا قول شعر. پس چون نوبت پادشاهي بدورسيدوملك بروي قرارگرفت آذرباذزرادشتان حكيم پيش وي آمدودر معرض نصيحت گفت:
اي پادشاه بدانك انشاء شعر از كبار معايب و دني عادت پاذشاهانست. . .
بهرام گور از آن بازگشت و بعد از آن شعر نگفت و نشنود و فرزندان و اقارب خويش را از آن منع كرد .».
دولتشاه‌بن علاءالدوله سمرقندي در تذكرةالشعراء
خود كه درحدودسال 892 تأليف شده است مي‌نويسد:«علماء و فضلا ،به زبان فارسي قبل از اسلام ،شعر نيافته‌اند… اما در افواء افتاده كه اول كسي كه شعر گفت به زبان فارسي بهرام گور بود و سبب ،آن بود كه اورا محبوبه[اي] بود كه وي رادلارام چنگي مي‌گفته‌اند… وبهرام ،بدوعاشق بودوآن كنيزك رادائم به تماشاي شكارگاه بردي و دوستكامي و عشرت ،بهم كردي .روزي بهرام به حضور دلارام در بيشه به شيري درآويخت و آن شير را دوگوش گرفته بر هم بست وازغايت تفاخر،برزبان بهرام‌گذشت كه:منم آن پيل دمان ومنم آن شير يله و هر سخني كه از بهرام واقع شدي دلارام به مناسبت آن جوابي گفتي.بهرام گفت:جواب اين،داري؟دلارام مناسبتاين بگفت:نام ،بهرام تراو پدرت بوجبله. پادشاه را آن طرز كلام به مذاق افتاد».
همانگونه كه ملاحظه مي‌شود درا‌نتساب اولين بيت فارسي به بهرام‌گوراختلافي دررويات نيست‌وآنچه هست مربوط به كلمات تشكيل‌دهنده بيتي است كه بر زبان بهرام گور يه معشوقه‌اش دلارام تعبيه شده است.
- جلال‌الدين ملكشاه :
سلطان جلال‌الدين ملكشاه‌بن الب‌ارسلان سلجوقي به سال447 تولديافت، به سال 465 به سلطنت رسيد و بپايمردي وزيرمقتدر و دانشورش نطام‌الملك، صاحب كشوري پهناور گرديد. وي از دهم رمضان سال471 تقويم جلالي را در سراسر مملكت وسيع سلجوقي به رسم داشت و در سال 485 در بغداد در چذشت. آرامگاه وي در اصفهان و رباعي مليح زير با رديف «ديده من» ازوست:
بوسي زد يار، دوش بر ديده من او رفت و ازو بماند تر، ديده من
زان داد برين چهره نگارينم بوس كاو چهره خويش ديد در ديده من
سلطان سنجر:
آنچه درباره جلال‌الدين ملكشاه سلجوقي گذشت از آتشكده آذر نقل گرديد،گفتا كه فخري هر وي مؤلف تذكره روضةالسلاطين تأليف سالهاي 962-958در عين حال كه مي‌نويسد:«از سلاطين،كي نظم نگفته است تا زمان سلطنت آلسلجوق»مقالات‌خودرابانام«سلطان سنجربن‌سلطان ملكشاه»آغازكرده‌است.وي‌درباره‌سنجرگويد:«چهل سال پادشاهي كردچنانكه عالم ازسر[ختا]تا اقصاي روم و مصرو شام و عراق و يمن در تحت فرمان او بودند و او بغايت پادشاهي مبارك قدم ودرويش و عادل و خوشخوي و خوش‌خلق بود و در نظم، طبع خوب داشت ورعايت اين طايفه بسيار مي‌كردودركلازمت اوزااهل نظم،اوستادان نيكخواه بوده‌اندوقصايد غرا بنام او انشا نموده… اما چون از باران حوادث، بناي دولت سلطان سنجر روي به انهدام آورد خورشيد اقبالش ازاوج كمال،توجه به حضيض زوال كرد… مغلوب و گرفتار گرديد … [وچون ]از قيد نجات يافت… اين ابيات را گفته:
به ضرب تيغ جهانگير و گرز قلعه‌گشاي جهان مسخر من شد چو تن مسخر راي
بسي قلاع گشودم به يك گشودن دست بسي سياه شكستم به يك فشردن پاي
چو مرگ،تاختن آورد هيچ سود نداشت بقا بقاي خداي است و ملك ملك خداي»
سلطان سنجر به سال 551 در مرو در گذشت .
طغرل:ركن‌الدين‌طغرل(573-590)بن‌ارسلان‌شاه‌بن‌طغرل‌بن‌محمدبن‌ملكشاه‌بن‌الب‌ارسلان‌آخرين‌شهريارازسلاجقه عراق بود .تولد وي به سال 564،جلوسش به‌سال573 ومركش‌به‌سال590 اتفاق افتاد.طغرل‌پادشاهي‌دليرو‌پهلوان، ولي سبكسروكامران بودو از خردوتدبير ،بهره‌اي نداشت.صاحب‌راحةالصدوردرباره‌وي گويد:«به‌زوربازو،،مغرور بودي.گرزاوسي‌من‌بودچنانكه به‌يك‌زخم ،‌مردواسب‌را‌بكوفتي‌وحمايل‌هفت‌مني‌بكاربردي…وهروقت‌اين [رباعي] كه خود گفته بود بر يبان براندي و خواندي:
من ميوه شاخ سايه پرورد نيم در ديده خورشيد جهان گرد نيم
گربرسرخصمان كه نه‌مردان منند مقناع زنان بر نكنم ، مرد نيم»
ومؤلف آتشكده آذركويد:«ازبي‌اعتباري زمانه، امور مملكت به كف كفايت ديگري گذاشته انزوا اختيار نمود كه شايد دمي به استراحت زيد،ازناسازي آسمان ،همين معني باعث گسستن رشته سلطنتش گرديد…اين رباعي‌ازوي ملاحظه و ثبت افتاد :
ديروز چنان وصال جان افروزي امروز چنين فراق عالمسوزي
فرياد كه در دفتر عمرم ، ايام آن‌را روزي نويسد اين‌را روزي»
5-اتابك مظفرالدين زنگي: اتابك مظفرالدين سعدبن زنگي ازاتابكان فارس و پنجمين حكمران آن سلسله بود كه از سال 543 در فارس و ديكر نواحي جنوبي ايران حكومت داشت . بيت اول رباعي زير ازو وبيت دوم از عميدالدين ابونصر اسعدبن نصر… وزير از فضلا و اعيان اوايل قرن هغتم است:
در رزم،چو آتيشم و در بزم ،چو مورم بر دوست،مباركيم و بر دشمن ،شوم
از حضرت ما برند ، انصاف به شام وز هيبت ما برند ، زنار به روم
6-سلطان اتسز: لفظ آذري معادل «آدسنز»يعني بي‌نام كه بنا برتوجيه دهخدادرلغتنامه،تفأل براي ماندن ونيمرايي بوده است. اتسزبن محمدبن انوشتكن سومين فرمانرواي سلسله خوارزمشاهي بود كه از 470تا 628 در خوارزم و تا 616 در ماوراءنهرواغلب نواحي ايران حكومت داشتند. وي درسال 521 پس ازدرگذشتن پدر، به فرمان سنجربن ملكشاه، حكومت خوارزم يافت ونخستين كسي است كه درفرمانروايي خوارزم ،استقلالي بهم رسانيد و ازين بابت ميان او و سنجر.چند نوبت كار به جنگ كشيد و چون تاب مقاومت دربرابر او نياورد در حال هزيمت ،اين قطعه را انشاد كرد:
مرا با فلك طاقت جنگ نيست وليكن به صلحش هم ،آهنگ نيست
اگر بادپاي است يكران شاه كميت مرا نيز ، پا ، لنگ نيست
ملك شهريار است وشاه جهان گريز از چنين پادشه ننگ نيست
به خوارزم آيد به سقين و روم خداي جهان را جهان ، تنگ نيست
اتسز،پادشاهي دانش دوست وادب‌پرور بود.رشيدالدين و طواط ،كتاب حدائق‌السحر رادر علم بديع به نام او پرداخته است. اتسز يك سال، پيش‌از سنجر يعني در سال 551 به مفاجاه ، در گذشت .
7-ملك شمس‌الدين: سرسلسله آل كرت واول شهرياراز ملوك آن دودمان است كه بر تخت سلطنت نشست. امري كرت ازنژادغوريان بودندوپس از ضعف ايلخانان،‌برخراسان مستولي شدندوسرانجام ،دولت آنان به دست امير تيمور گوركاني برچيده شد. صاحب تذكره آتشكده ،سه رباعي زير را به نام او نقل كرده است:
با دشمن ،من،چو دوست بسيار نشست با دوست نشايدم دگر بار نشست
پرهيز از آن عسل كه با زهر آميخت بگريز از آن مگس كه بر مار نشست
*
مي‌خواره اگر غني شود عور شود وز عربده‌اش جهان پر از شور شود
در حقه لعل آن زمرد ريزم تا ديده افعي غمم كور شود
*
هر گه كه من از سبزه طربناك شوم شايسته سبز خنگ افلاك شوم
با سبزخطان،سبزه خورم در سبزه زان پيش‌كه‌همچوسبزه درخاك شوم
همانگونه كه ملاحظه مي‌گردددررباعي اخيرصنعت اعنات (لزوم‌مالايزم)با آوردن كلمات سبز وسبزه بكار رفته است.
8-شاه‌شجاع :جلال‌الدين‌ابوالفوارس شاه شجاع پسرا‌ميرمبارزالدين مظفربه سال 733 ازمادربزاد،در سنه 759 جلوس كردو به سال787 در گذشت. وي ممدوح خواجه حاقظ شيرازي بود تا آنجا كه لسان‌الغيب صرفنظر از چند مورد كه از او ياد كرده در يكي از غزلياتش بدينگونه بر«فرو دولت» او سوگند خورده است :
به فر دولت گيتي‌فروز شاه شجاع كه نيست با كسم از بهر مال و جاه، نزاع
باري صاحب تذكره آتشكده گويد: «بعد از آنكه پدرخود مظفر را از حليه بصرعاري ساخت و ….. لواي سلطنت برافراشت با برادرش شاه محمود مخاصمه داشت دربين مخاصمه ايشان، محمود مراد [ شاه شجاع، رباعي زير را به همين مناسبت انشا كرد]:
محمود برادرم شه شير كمين ميكرد خصومت از پي تاج و نگين
كرديم دو بخش، تا برآسايد ملك او زير زمين گرفت و من روي زمين
شاه شجاع را با سلطان اويس جلاير كه در عراق عرب سلطنت داشت مكاتبات واقع شده اين قطعه را ضمن نامه‌اي براي وي فرستاد:
ابوالفوارس دوران منم شجاع زمان كه نعل مركب من تاج قيصر است و قباد
منم كه نوبت آوازه صلابت من چوصيت همت من در بسيط خاك افتاد
چو مهر تيغ‌گدازوچوصبح عالمگير چو عقل راه‌نماي و چو شرع نيك نهاد
نبرده عجز به درگاه هيچ مخلوقي كه در بناي توكل نهاده‌ام بنياد
به هيچ كار جهان روي دل‌نياوردم كه آسمان در دولت به روي من نگشاد
بروتوجاي‌پدر‌همچومن‌به‌مردي‌كوش كه چرخ، كار ترابر مزار خويش نهاد»
سلطان اويس پاسخي تلخ و گزنده براين نشيده فرستاد كه نقل آن در اينجا زائد به نظر رسيد.
9ـ بايسنقر سلطان: (802ـ837) وي پسرشاهرخ ونوه تيمور گوركاني بود، دولتشاه سمرقندي در حق او آورده است: «جمالي داشت با كمالي…… و از سلاطين روزگاربعدازخسروپرويز، چون بايسنقرسلطان، كسي به عشرت و تجمل، معاش نكرد، شعر تركي و فارسي را نيكو گفتي و فهميدي، به شش قلم، خط نوشتي. شبي از فرط شراب، به فرمان رب‌الارباب، به خواب گران فنا گرفتار شد وسكنه هرات به سبب آن وفات، سكته پنداشتندووقوع اين واقعه…….. در دارالسلطنه هرات در باغ سپيد بود در شهور سنه سبع و ثلاثينو ثمانمائه (837) و عمر او سي و پنج سال بوده».
صاحب مجالس‌النقايس، دو بيتي ذيل را از او نقل كرده است:
نديدم آن [مه] و اكنون دو ماهست ولي مهرش بسي در جان ما، هست
گداي كوي او شد باي‌ستقر گداي كوي خوبان پادشاهست
10ـ شاه اسمعيل بهادر«خطائي»: شاه اسمعيل بهادرپسرسلطان حيدربن‌سلطان جنيدبن شيخ ابراهيم كه با شش واسطه به قطب‌العارفين شيخ صفي‌الدين اردبيلي وبا شانزده واسطه ديگربه امام موسي‌الكاظم (ع) مي‌رسد سردودمان صفوي يا سلسله صفويه بود. وي در سال 892 از مادر بزاد، درسال 905 با قيام به سلطنت رسيد و به سال 908 لقب شاه را براي خودانتخاب كرد.
شاه اسمعيل به سرودن شعر فارسي اقبال چنداني نداشت و اكثر اشعار اوبه تركي است. مرحوم تربيت گويد: «ديوان مرتب و چندين مثنوي به عناوين دهنامه و مصيحت‌نامه و مناقب‌الاسرار و بهجة‌الاحرار دارد».
شاه اسمعيل كه در شعر، «خطائي»‌تخلص مي‌كرد پس از تسلط براكثر ولايات ايران كنوني، دين جعفري را اشاعه داد و در سنه 930 در سراب، جهان را بدرود گفت و در اردبيل، مدفون گرديد.
از آثار اوست:
بيستون ناله زارم چو شنيد از جاشد كرد فرياد كه:‌فرهاد دگر پيدا شد



دل، كشته آن موي كه برروي توافتد جان كشته آن چين كه بر ابروي توافتد
بيخوابم‌ازآن‌خواب كه‌درچشم توبينم بيتابم از آن تاب كه بر موي توافتد
درغيبت‌من‌گفت‌رقيب آنچه توانست روشن شود آن روز كه با روي تو افتد
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
شاهان سخن‌پرداز ايران - 2

11ـ شاه طهماسب حسيني: صاحب تذكره «مجمع‌الخواص» درباره وي آورده است: «اين پادشاه مرحوم، مانند نياكان خود دلير بودوهمت بلند داشت. پنجاه وسه سال سلطنت كرد. درنيمه اول آن به هركشوري كه روي مي‌آورد دشمن در برابر وي تاب مقاومت در خود نمي‌ديد و اگكر ايستادگي مي‌كرد شكست مي‌خورد ودر نيمه دوم، معارضان هند و روم با پاي خود به درگاهش مي‌شتافتند و بدانجا پناهنده مي‌شدند و بزرگان تركستان و فرنگستان براي وي تحف وهدايامي‌فرستادند. چنان استعدادذاتي داشت كه سخنانش ازسرتاپا لطايف وظرايف بودواگر مي‌خواست مي‌توانست در تمام عمر، به كلام موزون سخن گويد. منظومه ذيل را در مدح اميربيك‌مهر، بالبديهه گفته است:

اي بلند اختر سپهر شرف وي گرامي در خجسته صدف
رانده درقلزم فصاحت، فلك كار فرماي صد نظام‌الملك
نيست‌درزيرچرخ‌چون‌تووزير شرف روزگار بنده امير»
رباعي زير نيز از اوست:


يكچندبه‌ياقوت‌ترآلوده شديم يكچند پي زمرد سوده شديم
آلودگيي بودبه هرحال‌كه بود شستيم به‌آب توبه‌وآسوده شديم


سال مرگ شاه طهماسب صفوي حسيني را 984 نوشته‌اند.
12ـ شاه اسمعيل دوم «عادلي»: شاه اسماعيل ثاني كه درشعر، عادل يا عادلي تقلص مي‌كردبنا برمشهور،‌فرزند چهارم از ميان فرزندان متعدد شاه طهماسب بود كه به سبب رفتارناهنجار وغيرمردمي، از جانب پدر به مدت بيست سال در قلعه «قهقهه» زنداني گرديدوچون جاي پدرنشست فرمان قتل جميع شاهزادگان راصادركرد. صاحب تاريخ عالم‌آراي عباسي نوشته است: در مدت يك سال كه براي تعيين ساعت سعد جلوس جاي پدر نشست «سلاطين اطراف از بيم خونريزش…… از رعب اوآرام وخواب نمي‌يافتند بسكه بيرحم و سفاك و بدگمان و بي‌باك بود نهال عمر اكثري از جوانان سلسله صفوي را بي‌گناه ازپاي درآوردتا به ديگران چه رسد؟». شگفتا كه چنين سلطاني نه تنها درشعر، خود را عادل يا عادلي مي‌خواند در عنوان احكام و فرمانها و مناشير خود نيز «هوالعادل» قلمي مي‌كرد.

اما مؤلف تذكره مجمع‌الخواص گويد: «ارشد اولاد شاه طهماسب بود. پادشاهي خوش‌ذوق و عليشأن و هيبتناك بود و طبع نقاشي داشتبا اينكه ظاهرمهيبي داشت درباطن خيلي ملايم و خوش‌خلق بود. پيش از [آنكه] به سلطنت برسد بسيار كارهاي بي‌باكانه ازو سرزد و [شاه طهماسب] به ملاحظه افكار عمومي مدت بيست و يك سال در قلعه قهقهه حبسش كرد…… چون پادشاه در گذشت بر جاي او نشست. در آغاز سلطنت رعبش چنان بر دلها مستولي بود كه در مدتي متجاوز از دو سال به سر حدها حاكمي اعزام نشد و با اينحال كسي جرأت نكردكه راه نافرماني پيمايد… اين رباعي ازوست:

دوران، مارا زوصل، شادان نكند جز تربيت رقيب نادان نكند
هرگز نرساند دل ما را به مراد كاري به مراد تا مردان نكند»

رباعي ديگري كه مؤلف مجمع‌الخواص به نام شاه اسمعيل دوم ضبط كرده است در تاريخ عالم‌‌‌‌‌آراي عباسي از قول يكي از ظرفاء اردوي معلي در پاسخ رباعي ديگري آمده كه منسوب به خان احمدگيلاني است و به هر حال رباعي، اينست:

آن روز كه كارت همگي قهقهه بود......... از راي تو راه مملكت صد مهه بود
امروز درين «قهقهه»‌با گريه بساز.......... كان قهقهه را نتيجه‌اين «قهقهه» بود
همچنين مؤلف مجمع‌الخواص گويد: «و اين بيت را از زبان خودش شنيدم:

من و عشق اگر چه باشد همه حاصلم زخوبان........ ز امي، نا اميدي ز مراد، نامرادي»


شاه اسمعيل دوم درسيزدهم رمضان ياسوم ذي‌الحجه سال 985 با توطئه خواهرش پري‌خان خانم و بدستياري سران قزلباش مسموم گرديد و در گذشت.
13ـ سلطان محمدخدابنده «فهمي»: پيش ازآشنائي با آثارسلطان محمدخدابنده جاداردتوضيح دهم كه در ادب منظوم و منثور فارسي قرن دهم و بعداز آن «فهمي»‌به عنوان تخلص افراد زير آمده است:
1ـ طهماسب قلي ميرزا طهراني رازي كه از درباريان شاه طهماسب بود و غزل را نيكو مي‌سرود. وي چندي نيز در هند به دربار اكبرشاه تقرب داشت.
2ـ مولانا فهمي كاشاني كه از طريق كرباس‌فروشي روزگار مي‌گذرانيد ودر اقسام مختلف شعر، دست داشت تا آنجا كه برخي پس از محتشم، او را بر ديگران برتر مي‌شمردند.
3ـ فهمي هر موزي از مردم جزيره هرمز يا هرموز بوده و رباعي را نيكو مي‌سروده است.
4ـ ميرشمس‌الدين خبيقس از سادات خبيص كرمان (شهداد امروز) و از مشاهير علماي قرن دهم بود. دررياضيات و نجوم و رمل دست داشت و نويسنده و شاعر زبردستي بود. شاه‌طهماسب در مسايل شعري به دستور اورفتار مي‌كرد و وي در منصب صدارت شاه طهماسب كليه عوايد شخصي خود را به طلاب و تنگدستان مي‌بخشيد.
5ـ فهمي سمرقندي از شاعران ماورءالنهر و در معما و غزل فارسي، استاد عهد خود بوده است.
6ـ فهمي استرآبادي ازشاعران مستعددربار اكبرشاه بود ودرجواني از ايران به هند عزيمت كرد. مبالغي غزل و رباعي از او در دست است.
7ـ ميرفهمي بدخشي از سادات محتشم بدخشان كه غزل فارسي را نيكو مي‌سرود.
8ـ ميرفهمي بخارايي ازسادات بخارا بوده ومردي دانشمند بشمارمي‌رفت است وي نيزغزل فارسي را نيكو مي‌سرود.
9ـ شاه قاسم قزويني ازطايفه جبله قزوين كه دراقسام شعردست داشت و فهمي تخلص مي‌كرد. وي به سال 999 در گذشته است.
10ـ شاه محمدخدابنده: پسر بزرگ شاه طهماسب اول و پدرشاه عباس كبير، پادشاهي بود صاحب جود و كرم و در فن نقاشي وآداب شعر واصطلاحات موسيقي مهارت و اطلاع فراوان داشت. مؤلف تاريخ عالم‌آراي عباسي گويد در شعر، «فهمي» تخلص اختيار كرده بود و صاحب مجمع‌الخواص رباعي و ابيات ذيل را از آن پادشاه نقل كرده است:

دلدار، مرا به رغم اغيار امشب داده است به بزم خويشتن بار امشب
اي صبح!چراغ‌عيش‌مارانكشي ز نهار دم خويش نگهدار امشب


چونقش ابروي او در شراب ناب نمايد هلال عيد بود كز فلك در آب نمايد
فغان‌كه‌نيست‌چنان‌محرمي‌كه نامه شوقم ز روي لطف نهاني بدان جناب نمايد
ز دردمندي «فهمي» به واجبي شودآگه ازين غزل دو سه بيتي گرانتخابنمايد
سال مرگ وي را 1004 ضبط كرده‌اند.
14ـ شاه عباس بزرگ: شاه عباس اول (ماضي) ملقب به كبيرشب دوشنبه اول رمضان سنه 978 در هرات تولد يافت و در غره محرم سال 996 در عمارت چهل ستون اصفهان به تخت سلطنت نشست. وي پادشاهي بزرگ، با صلابت، مدبرو سختگير بود، به اعتقاد مورخان مشهور، نامدارترين و بزرگ‌منش‌ترين شهرياران بعد از اسلام ايران است. وي نه تنها خودبه فارسي وتركي شعرمي‌سرود بل كه درباره شعرشاعران ديگراظهار نظر مي‌كرد و آنانرا گرامي مي‌داشت.
با آنكه صادقي افشاركتابدار شاه عباس و مؤلف مجمع‌الخواص كه در تحرير اين مقاله ازتذكره وي بهره برده‌ام كئيد: «پادشاه مزبور….. به شعر گفتن تنزل نمي‌كند» ابيات زير را لز وي ياد كرده است:

زغمت چنين كه خوارم زكسان كنار دارم من و بي‌كسي و خواري به كي چه كار دارم
مگذار بار ديگر بدلم ز سر گراني كه به سينه كوه حسرت من بردبار دارم
مگشا زبان به پرسش بگذار تا بميرم كه ز جور بي‌حد تو گله بيشمار دارم
ميرزا محمدنصرآبادي درتذكره خودقطعه زيرراكه روشنگرتاريخ بناي تكاياي چهارباغ اصفهان است نقل كرده است:

كلبه [اي] را كه من شدم باني مطلبم تكيه سگان عليست
زين سبب فيض يافتم ز اله كه مرا مهر با علي ازليست
خانه دلگشا شدش تاريخ چونكه‌ازكلب‌آستان‌عليست
وي همچنين گويد: «ازشخص معتبري مسموع شدكه آن سلطان با ايمان غزلي طرح كرده بود و امرا همه گفته بودند و شاه، اين بيت را فرمودند:
نه زهر شمع و گلم چون بلبل و پروانه، داغ
يك چراغم داغ دارد يك گلم در خون كشد»چ
مرحوم تربيت در كتاب دانشمندان آذربايجان، دوغزل زيررا كه داراي وزن ومقطع واحدي است ازو نقل كرده است. مأخذغزل بدانگونه كه نصرالله فلسفي در«زندگاني شاه عباس اول»‌نقل كرده، طعرفات عاشقين» اثر تقي‌الدين محمد اوحدي است و به ترتيبي كه خواهيم ديد شاه عباس در شعر، «عباس» تخلص مي‌كرد:

محبت آمد و زد حلقه بر در و جانم.............. درش گشودم و شد تا به حشر مهمانم
نه« هست»‌هستم و نه«نيست»‌ام نمي‌دانم...... كه من كيم؟ چه كسم؟ كافرم؟ مسلمانم؟
اگر مسخر كفرم كه بست زنارم؟................. و گر متابع دينم كجاست ايمانم؟
ازين كه هر دو نيم بلكه عاشقم عاشق...........محبت صنمي كرده نا مسلمانم
اگر چه هيچم و از هيچ كمترم اما................ يگانه گوهر درياي بحر امكانم؟
دو روز شد كه دگر عاشقم بجان عاشق ....... به نو گلي كه برد نقد دين و ايمانم
عجب كه از الم عشق، جان برد عباس......... كه درد بر سر درد است و نيست درمانم


تو دوستي و منت دوستدار از جانم به دوستي كه به جز دوستي نمي‌دانم
ز هيچ كمترم و كمترم ز هيچ اما يگانه گوهر بحر و محيط عرفانم

خدا پرستم و اسلام من محبت است اگر ترا نپرسم مدان مسلمانم
به پيش ديده حق بين تفاوتي نكند اگر چه مور ضعيفم و گر سليمانم

محبت تو به دينم فكنده صد رخنه ز دوستي تو بر باد رفته ايمانم
عجب كه از الم عشق، جان برد عباس كه درد بر سر درد است و نيست درمانم

غزل زير نيز به نام او درعرفات عاشقين آمده است و ما آنرا از زندگاني شاه عباس اول نقل مي‌كنيم:

هر دو كه مي‌گريزد از دوست بيگانه مخوان كه آشنا اوست
نظاره برون ز قرب و بعد است هر [جا] كه دل است ديده با اوست
بي تخم نهال گل نرويد الا گل دوستي كه خودروست
اي كاش كه باز پس توان يافت از عمر هر آنچه رفته بي دوست
ز شوق تو حبيب من زدم چاك با پيرهنم دريده شد پوست

ابيات زير نيز از شاه عباس اول در تاريخها و تذكره‌ها نقل شده است:

ز قهرش گاه مي‌سوزم به لطفش گاه مي‌سازم...... دل ديوانه خود را به راه دوست مي‌بازم
به جز مهر تو در دل كفر و ايمان را نمي‌دانم...... بدين عشقي كه من‌دارم به دردخويش مي‌سازم
بدين دردي‌كه من‌دارم نمي‌دانم چه‌سان سازم....... بدين قهري كه بر من ميكني بر چرخ مي‌نازم


 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
شاهان سخن‌پرداز ايران - 3

[h=2]ابيات پراكنده:
چو شوخ دلبر من بر سر عتاب هزار بار دل و جان به پيچ و تاب در آيد


مگر كه حضرت ايزد ترحمي بنمايد براي اين دل ديوانه‌اي كه خواب ندارد


ذات ما رانرسد نقص زانكار حسود كه نسب‌نامه ما مهر نبوت دارد


هركس‌براي‌خودسرزلفي‌گرفته‌است زنجيرازآن‌كمست كه‌ديوانه پرشده است


زيبا صنمي نهاده در زلف ايمان مرا به رهگذر دام
گر بت اينست و كيش بت اين بر ميگردم ز دين اسلام


به نيم آه دلي نه فلك خراب شود زهم گشادن درهاي آسمان سهلست


ملك ايران چو شد ميسر ما ملك توران شود مسخر ما
آفتاب سرير اقبالم مي‌رسد بر سپهر، افسر ما


شراب‌ما‌همه‌خونست‌ونقل‌مجلس‌سنگ نواي ناله مطرب صداي توپ و تفنگ


ما موسي و طور ما دل انور ماست ابراهيميم و طبع ما آذر ماست
هستيم خليل وقت وصدچون نمرود آزرده نيش پشه لاغر ماست



همانگونه كه ملاحظه مي‌شود سروده‌هاي شاه عباس بر خلاف نظر برخي تذكره‌نويسان و مورخان گزافه‌گوي نه تنها متضمن آن بلاغت و فصاحت نيست كه مثلا از انوري و فردسي و ديگران، گوي برتري و تفوق بر بايد كه عاري از لطافت شعري نيزهست و اين نكته را اسكندر بيك تركمان مؤلف عالم‌آراي عباسي منصفانه‌تر و به گونه‌اي سر بسته تذكار داده است: «به اشعارفارسي دانا بوده، شعر را بسيار خوب مي‌فهمد و تصرفات مي‌نمايند و گاهي به نظم اشعار نيز زبان مي‌گشايند» مع هذا توان گفت شاه عباس درسايه قريحه ذاتي و هوش سر شار خود، بدو نيك شعر شاعران را بي‌درنگ در محك انديشه مي‌كشيده و ارزيابي مي‌كردودراينمورد داستانهائي پرداخته‌اند كه ما فقط به نقل يكي از آنهاازتذكره نصرآبادي مبادرت مي‌ورزيم: «روزي[ملاشكوهي همداني]به اتفاق ميرآگهي درقهوه‌خانه عرب كه پسران زلفدار در آنجا مي‌بودند نشسته بود كه شاه عباس ماضي به قهوه‌خانه مي‌آيداز ملاشكوهي مي‌پرسد كه چكاره [اي؟] مي‌گويد كه شاعرم. شعر ازو طلبيد اين بيت را خواند:



ما بي‌دلان به باغ جهان همچو برگ گل پهلوي يكديگر همه در خون نشسته‌ايم
شاه تحسين مي‌فرمايند و مي‌گويند كه عاشق را به برگ گل تشبيه كردن اندكي ناملايم است.



شاه عباس شب پنجشنبه 24 جمادي‌الاولي سنه 1038 در مازندران چشم از جهان فرو بست.
15ـ شاه‌عباس ثاني: لطفعلي بيك‌آذردر«آتشكده» گويد: «شاه عباس ثاني خلف شاه صفي‌است، پادشاهي‌عاليقدر بوده اين مطلع، ازوست:



به ياد قامتي در پاي سروي ناله سر كردم
چو مژگان، برگ برگش را به آب ديده تر كردم»
بيت زير نيز در تذكره نصرآبادي به نام او آمده است:



صبا از شرم نتواند به روي گل نگه كردن كه رخت غنچه را واكرد و نتوانست ته كردن
16ـ فتحعليشاه قاجار: فتحعليشاه قاجاركه از دادگري و عدالت‌پروري او مورخان به نيكي تمام ياد كرده‌اند به خاقان صحبقران شهره يافته است. مؤلف تذكره مصطبه خراب كه خودازملكزادگان قاجار بود درباره او آورده است: «الحق درمدت چهل سال ايام حكومتش ابناي زمان صغيرا وكبيرا مرفه‌الحال در سايه عدالتش آسوده و همواره ابواب رأفت ورحمت بر روي اهالي ايران گشوده است انصافا پس از بهرام‌گور و استيلاي عرب و عجم سلطاني با اين فراعت و عيش الي زماننا هذا نزيسته…..».



محمودميرزا قاجارمؤلف تذكره سفية‌المحمودذيل عنوان «خاقان»‌پس‌ازذكرشرح‌كشافي‌ازخدمات وغزوات فتحعليشاه، تمام آثارمنظوم اورادرمجلس اول نقل كرده است واين همه، روشنگرقريحه ذاتي و احساس شاعرانه اين پادشاهست و ذيلا دستچيني از سروده‌هاي او به عنوان حسن ختام نقل مي‌شود:



[h=2]تغزل در مدح علي (ع): چشمت ز سحر، جادوي بابل نشان دهد زلفت نشان ز سنبل باغ جنان دهد
تير كرشمه‌ات همه دم خون به دل كند لعل لبت توان به دل ناتوان دهد
رحمي‌وگرنه عاشق زارت به صدزبان شرح‌شكايست‌به‌شه‌انس‌وجان دهد
شير خدا علي ولي آنكه هيبتش تب لرزه بر تن اسد آسمان دهد
آيد نيم خلقش اگر سوي بوستان گلبن گل بهار به فصل خزان دهد
خواهد اگر ضعيف‌نوازي ز معجزه آن كوتواندآنكه‌به هرمرده جان دهد
هم مور را شكوه سليمان عطا كند هم پشه را صلابت شير ژيان دهد


[h=2]تركيب‌بند شاهانه در منقبت خاندان رسالت: در حيرتم كه چرخ، چرا غرق خون نشد در ماتم حسين، زمين واژگون نشد؟
چون آفتاب يثرب و بطحا غروب كرد رخسار آفتاب چرا قير گون نشد؟
چون فخر كاينات نگون شد زپشت زين بنياد كائنات چرا سرنگون نشد؟
افتاد آسمان امامت چو بر زمين ساكن‌چراسپهروزمين‌بي‌سكون نشد؟
جان جهان‌زجسم‌جهان‌رفت و اين‌عجب اين‌جان‌سخت،ازتن ياران‌برون نشد؟
آن تيره شب دريغ كه در دشت كربلا بررهنماي خلق، كسي رهنمون نشد؟
«خاقان»‌به ماتم ‌شه دين ‌گفت با فغان معدوم ازبراي چه‌اين‌چرخ‌دون نشد؟
دردا كه زندگي به دو عالم حرام شد
كاين چرخ‌سفله‌دشمن‌دين‌رابكام شد
گردون بسوخت زاتش غم جان فاطمه شرمي نكرد از دل سوزان فاطمه
از تند باد كينه مروانيان دريغ پژمرده گشت نو گل بستان فاطمه
غلتان‌به‌خاك‌معركه‌چون‌صيدبسمل‌است آن گوهري كه بود به دامان فاطمه
از تيرهاي كاري شست مخالفان شد چاك چاك پيكر سلطان فاطمه
ديدي كه عاقبت چه رسيد ازسپهردون از شست اهرمن به سليمان فاطمه؟
از عرش، رستخيز دگر گردد آشكار در روز رستخيز ز افغان فاطمه
«خاقان»‌به پاي‌عرش‌برين گفت جبرئيل و احسرتا ز ديده گريان فاطمه
از تندباد حادثه نخل دين شكست
از‌آن‌شكست، پشت‌رسول‌امين‌شكست
پنهان به خاك تيره‌چوشدماه مصطفي رخسار ماه تيره شد از آه مصطفي
شدسرنگون‌زگردش‌اين‌چرخ واژگون از تند باد حادثه خرگاه مصطفي
از بهر ماتم شه دين، فخر اوصيا بودند ديو و دد همه همراه مسطفي
اززخم‌خنجري كه به‌آن شاه دين‌رسيد گويا دريد شمر، جگر گاه مصطفي
شا منخسف‌زگردش‌اين‌چرخ واژگون خورشيد مشرقين زمين ماه مصطفي
دل خون شود ز ديده گريان فاطمه و احسرتا ز ناله جانگاه مصطفي
«خاقان»به‌روزحشرشفيعت‌شودحسين يارب به حرمت علي و جاه مصطفي
«خاقان»‌زسبيل حادثه دين راخراب ديد
زان ظلمها كه شافع يوم‌الحساب ديد
بفشرد پاي در ره صبرورضاحسين با حق نمود وعده خود را وفا حسين
بادافداي خاك رهش صدهزارجان چون كردجان به‌امت‌عاصي فداحسين
در روزگار، زينت آغوش مصطفي در روز حشر، پيشرو اوصيا حسين
خاكم به سركه‌ازستم روزگارگشت غلتان به خاك معركه كربلا حسين
آه از دمي كه شكوه كندپيش دادگر در روز رستخيز سر از تن جدا حسين
«خاقان»‌در اين معامله خاكم بسر شود
چون دادخواه روز جزا دادگر شود
از دود ظلم، تيره رخ آفتاب شد بنياد دين ز سيل حوادث خراب شد
از تند باد حادثه در خاك كربلا از آتش جگر دل آن شه خراب شد
ازبيم‌اين‌خطاكه‌سرازچرخ‌سفله‌زد عرش برين ز واهمه در اضطراب شد
دردشت‌ماتم‌اشك‌يتيمان‌چوبحرگشت در بحر غم سرادق عصمت حباب شد
«خاقان»‌زآب كوثرآتش‌به‌دل فتاد تا با خبر ز تشنگيش بو تراب شد
شيرخدا كجاست كه در دشت كربلا
از چنگگرگ، يوسف‌خودراكندرها؟
اي ساكنان عرش،زدل ناله بركشيد اين داوري ز شمير، بر دادگر كشيد
آن ناله‌اي كه‌درغم يحيي كشيده‌ام در ماتم حسين‌ بن بيشتر كشيد
آتش به‌جان‌زحسرت‌خيرالنسازنيد از دل فغان به ياري خيرالبشر كشيد
در ماتم و عزاي شهيدان كربلا اي طايران قدس، زخون بال‌و پر كشيد
اي‌سكنان‌خاك‌چو«خاقان»‌درين‌عزا افغان ز دل به گنبد افلاك بر كشيد
در ماتم حسين به تن جامه‌ها دريد
فرياد الامان به در كبريا بريد
يارب هميشه‌ديده‌خورشيد، تارباد تا روز حشر، سينه گردون فكار باد
داد اززمين‌وچرخ كه بيدادكرده‌اند اين بي‌مدار باشد و آن بيقرار باد
پيوسته‌چشم‌زال‌فلك‌ازخدنگ غم تاريك همچو ديده اسفنديار باد
شدتشنه‌كام‌كشته، چوسلطان‌دين‌حسين در خرمن فلك ز حوادث شرار باد
چون ازپي‌شفاعت ماجان‌نثاركرد «خاقان» به مرقد شه دين جان نثار باد
منت خداي راكه‌فلك‌هست چاكرم
شاهنشه جهانم و درويش اين درم



[h=2]گلجين ادبيات پراكنده: اشك راقاصدكويش‌كنم‌اي ناله‌بمان زانكه صدبار برفتي، اثري نيست ترا


خواست‌بيرون‌كندازسينه‌غمت‌راخاقان دل به دامان آويخت كه: همسايه‌ماست


عالمي در شادي و ما را غم است اين غم ما از براي عالم است



دلم به‌مرتبه‌اي‌تنگ‌شدكه‌مي‌ترسم خدا نكرده غمت از دلم برون آيد


طرح‌ابروي‌توكزروزازل ريخته‌اند بر سر سو، كماني است كه آويخته‌اند


مگودرهجرمن، چون‌زنده‌ماندي؟ كه من خود مردم از اين شرمساري


نهفته‌بودبه‌ظلمت‌ولي‌دهان توكرد عيان به‌صورت‌خورشيد،آب حيوان را
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
پاسخ : شاهان سخن‌پرداز ايران - 2

تاپیک تأیید شد.
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
پاسخ : شاهان سخن‌پرداز ايران - 3

تاپیک تأیید شد.
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
تاپیک ها ادغام شدند.
تاپیک حاضر، از بخش هنر به بخش ادبیات منتقل شد.:1:
 
بالا