• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ضرب المثل های ایرانی

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
ضرب المثل های ایرانی :

در اين تايپيك سعي ميكنيم ضرب المثل هاي ايراني را يك جا جمع كرده و ارائه دهيم .

تك قانون :
از نوشتن توضيحات اضافي و طولاني، براي ضرب المثلهاي ارائه شده خودداري نماييد و فقط خود ضرب المثل اصلي و در صورت نياز معني و يا توضيح نيم سطري آن را بيان كنيد .
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
یا اجل میدواند یا روزی یا بکش یا دانه ده یا از قفس بیرون کن
یا تخت یا تخته
یا جواب یا ثواب
یا خدا یا خرما
یار بد بدتر بود از مار بد
یارب مباد که گدا معتبر شود/گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
یار غار
یار مرا یاد کند یک هله پوچ
یاری که تحمل نکند یار نباشد
یاسین بگوش خر خواندن
یا مرغ باش بپر یا شتر باش و ببر
یا مفت یا مفت
یا مکن با پیلبانان دوستی/یا بنا کن خانه ائی در خورد پیل
یا نصیب و یا قسمت
یتیم شاد کنک
یتمی درد بی درمان یتیمی
ید الله فوق ایدیهم
یکبار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر به دستی ملخک
یک بام و دو هوا
یک پا پیش یک پا پس گذاشتن
یک پش این دنیا یک پاش آن دنیا است
یک پول چگرک سفره قلمکار نمیخواد
یک پیاله کمتر
یک تخته اش کم است
یک تیر و دو نشان دن
یک جان در دو قالب بودن
یک چیز بگو بگنجد
یک خوبی میماند یک بدی
یک دست بی صداست
یک دستش خیر است یک دستش شر
یک دست صدا ندارد
یک دستی زدن
یک دنده اش کم است
یک ده آباد به از صد شهر خراب
یک دیوانه سنگی به چاه اندازد صد عاقل نتواند آنرا بیرون کند
یک روده راست در شکم ندارد
یک روزه مهمانیم صد سال دعا گو
یک زبان داری دو گوش یکی بگو دوتا بنیوش
یکسال بخور نون و تره بعدش بخور نون و کره
یک ستار در هفت آسمان ندارد
یک سر و هزار سودا
یک سوزن بخودت بزن یک جوال دوز به مردم
یک شب تب یک شب مرگ
یک شب هزار شب نمیشه
یک شهر دو نرخ
یک بوم و دو هوا
یک قصه بیش نست غم عشق وین عجب/از هرکه میشنوی نا مکرر است
یک قصه و چل طوطی
یک کلاغ و چل کلاغ
یک کلوخ صد کلاغ را بس است
یک گناه بسیار هزار طاعت کم
یک گوشت را در کن یکی را دروازه
یک مویز و چل قلندر
یک نان بخور یک نان هم خیر کن
یک نظر حلال است
یک نه بگو نه ماه بدل نکش
یک و دو کردن
یکی از سیری میمرد یکی از گرسنگی
یکی از هزار
یکی باید من باشد یکی نیم من
یک بگو یکی بشنو
یکی در چهر شنبه گم میکند یک دیگر پیدا میکند
یکی درد و یکی درمان پسندد/یکی وصل و یکی هجران پسندد
یکی را به ده راه نمیدادند سراغ خانه کدخدا را میگرفت
یک کم است دو تا غم است سه تا خاطر جمع است
یکی مرد ویکی مردار شد یکی به غضب خدا گرفتار شد
یکی میبرد یکی میدوزد
یکی میمرد ز درد بینوائی یکی میگفت خانم زردک میخواهی
یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهاش باز شود
یکی نگفت خرت به چند
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
هرکس به امید همسایه نشیند گرسنه میخوابد
هر که خربزه بخوره پای لرزش هم میشینه
هر کس خر شد ما پالانیم
هر کس دردش در دل خودش است
هر کسی پنج روزه نوبت اوست
هر کسی جائی دارد
هرکس خدائی دارد/جای جدائی دارد
هرکسی را بهر کاری ساختند
هرکه آمد عمارتی نو ساخت/رفت و منزل بدیگری پرداخت
هرکه با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود
هرکه بامش بیش برفش بیشتر
هر که تنها به قاضی رود راضی برمیگردد
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
هرکه را میخواهی بشناسی یا با معامله کن یا سفر کن
هرکه ریش دارد بابای من نیست
هرکه دگران پیش تو آورد و بگفت/بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد گفت
هر گردی گردو نیست
هرگز از شاخ بید بر نخوری
هر گلی بوئی دارد
هزارت آفرین صد باریکلا
هزار چاقو بسازد یکیش دسته ندارد
هزار دوست اندک است یک دشمن زیاد
هزار کلاغ را یک سنگ بس است
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
هزار وعده خوبان یکی وفا نشود
هشتش گرو نه است
هفت خم خسروی
هفت قران در میان
همان آش است و همان کاسه
همت بلند دار که مردان روزگار/ از همت بلند بجائی رسیده اند
همسایه را بگناه همسایه نگیرند
هم فال هم تماشا
هم قیمت هم منت
هم لحاف است هم تشک
هر ابری باران ندارد
همه خران را با یک چوب نمیرانند
همه را بیک چشم میبیند
همه فن حریف
همه ماهی خطر دارد بد نامیش صفر دارد
همیشه خره خرما نمیریند
همیشه در بیک پاشنه نمیگردد
همی یکی را که زائیده ائی بزرگ کن
همین یکی را نداریم
هند جگر خوار
هندوانه زیر بغل کس گذاشتن
هنر نزد ایرانیان است و بس
هنوز باد به زخمش نخورده است
هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید
هیچ دوئی نیست سه نشود
هیچ عزیزی خوار نشود
هیچ کاره و همه کاره
هیچکس را بگور کسی نمیگذارند
هیچ کس روزی دیگری را نمیخورد
هیچ گربه ائی محظ رضای خدا موش نمیگیرد
وام چنان کن که توان باز داد
وای اگر از پس امروز بودفردائی
وای بحالت
وای بکاری که نسازد خدا
و امر هم شورا بینهم
ورق برگشتن
وصف العیش نصف العیش
وصلت با خویش معامله با بیگانه
وصله بردار نیست
وصله ناجور است
وصیت همین است جان برادر/که اوقات ضایع مکن تاتوانی
وطن در خطر است
وعده سر خرمن دادن
وفا داری را از سگ باید آموخت
وفای سگ
وفای هر چیز بیش از آدمیزاد
وقت خوردن خاله خواهر زاده را نمیشناسد
وقت خوردن قول چماقم/وقت کار کردن چلاقم
وقت را غنیمت دان
وقت سر خاراندن ندارد
وقت گل نی
وقتی جیک جیک مستانه ات بود یاد زمستانت بود
وقتی مادر نباشد باید با زن بابا ساخت
ول کن تا ول کنم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
--------------------------------------
هادی هادی هادی/اسمتو رو من نهادی
هایی شد و هوئی شد کل هم بنوائی شد
هر آنکس که بد کرد کیفر برد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد
هر آنکس که دی نقش امروز دید/تواند به فردای دولت رسید
هر بیشه گمان مبر که خالیست/شاید که لنگ خفته باشد
هر پستی یک بلندی دارد
هر جا آش است کل فراش است
هر چه سنگ است مال پای لنگ است
هر جا دود است دم هم است
هر جا گل است خار هم است
هر جا گنج است مار هم است
هر چه از دوست رسد نیکوست
هر چه بزرگتر میشود گهتر میشود
هرچه بکاری همان بدروی
هرچه بگندد نمکش میزنند/وای از آن روز که بگندد نمک
هر چه پول بدی آش میخوری
هر چه پیش آید خوش آید
هر چه خاک او است عمر تو باشد
هرچه تو شنیدی ما دیدیم
هر چه خورده پس نداده
هر چیز که خوار آید /روزی بکار آید
هر آنچه دیده بیند دل کند یاد
هر چه را باد بیاورد باد هم میبرد
هر چه عوض دارد گله ندارد
نا برده رنج گنج میسر نمیشود
ناخن خشک است
ناخنک زن صاحب سلیقه میشود
نازکش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن
ناشسته رو
ناکرده کار نبرید به کار میخوره بار نمیکنه کار
ناف شان را باهم بردیده اند
نام آباد وشهر ویران است
نام نیکو گر بماند یادگار/به کز او ماند سرای زر نگار
نان امروز که داری غم فردا چه خوری
نان اینجا آب اینجا کجا برم از اینجا
نان به هم قرض دادن
نان پشت شیشه مالیدن
نان بده فرمان بده
نان خودت را میخوری حرف مردم را میزنی
نان را به نرخ روز خوردن
نانش تو روغن است
نان جویده را دهان کسی نمیگذارند
نان کسی را آجر کردن
نانش نداره اشکنه بادش درخت و میشکنه
نان کور
نباشد دعای پدر بی اثر
نخونده ملاست
نخودهر آش
نخورده مست است
نخوری همیشه داری
نداری عیب نیست
نخوردیم نان گندم دست مردم که دیدیم
نردبان پله پله
نرود میخ آهنین در سنگ
نزده میرقصد
نزن نخور
نشاشیدی شب دراز است
نیشتر بزنی خونش در نمیاید
نصحیت تلخ است
نعل وارونه زدن
نفس زدن
نفست از جای گرم در میاید
نقره داغ کردن
نقش بر آب زدن
نقل هر مجلس شدن
نمک خوردن و نمکدان را شکستن
ننوشته خواندن
نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید
نور علی نور
نوشدارو پس از مردن سهراب
نوکر خودمم آقای خودم
نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار
نویسند داند که در نامه چیست
نه از غم فزونی بیاید نه کم
نه بدار است نه ببار است اسمش علی بختیار است
نه پای گریز نه دست ستیز
نه چندان بخور کز دهانت براید/نه چندان که از ضعف جان درآید
نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به بسگ دهم
نه شیر شتر نه دیدار عرب
نه سر پیاز نه ته پیازه
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
نه قم خوبه نه کاشون لعنت به هر دو تا شون
نه کور میکند نه شفا میدهد
ننه من غریبم در آوردن
نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نیکی فراموش نمیشود
مزن فال بد کاورد حال بد
مزه لوطی خاک است
مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد
مستور ی بی بی از بی چادری است
مسجد جای خر بستن نیست
مسلمان نشنود کافر نبیند
مشت کسی باز شدن
مشت در کونی
مشت نمونه خروار است
مشک آنست که خود ببوید/نه آنکه عطار بگوید
مشکل دو تا شد
مشکلی نیست کهآسان نشود/مرد باید که هراسان نشود
مصیبت بود پیری ونیستی
معما چو حل گشت آسان شود
مغز خر خورده است
مفلس در امان خداست
مکش مرگ ما
مگر آب اماله است /مگر اجلت رسیده/مگر روغن غازدارد/مگر بچه ات میافتد
مگر بوران آمده است /مگر پشت گوشت را ببینی/مگر پول ما سکه عمر دارد
مگر پی آتش آمده ائی/مگر تخم دو زرده کرده است/مگر ترکی/مگر چشم بندی است
مگر خر کونش گذاشته است
مگر خم رنگزی است /مگر توبیابان مانده ائی/مگر خوشی زیر دلت زده است
مگر سر دیگ حلیم میریم/مگر سر گردنه است/مگر سر گنج نشسته ام
مگر سگ هارم گرفته است/مگزر سیب سرخ برای دست چلاغ خوب است
مگر ششماهه بدنیا آمدی/مگر شما عقدی هستید ما صیغه ائی
مگر شهر هرته/مگر صاحبش مرده است/مگر پول علف خرس است
مگر قران خدا غلط میشه/مگر کاوانسراست/مگر کف دستم را بو کردم
مگر گیست را تو آسیاب سفید کردی/مگر ماست به دهنت مایه زدی
مگر مال خودت از گلویت پائین نمیرود/مگر مال دزدی است
مگر مغز گنجشک خوردی/مگر مردم آزاری خوب است
مگس میپراند
من آنچه شرح بلاغ است با تو میگویم/تو خواه از سخنم پند گیر یا که ملال
من آنم که رستم بود پهلوان
من از بیگانگان هرگز ننالم/که هرچه کرد با من آشنا کرد
من اگر نیکم اگر بد تو برو خودرا باش
من برای تو برای کی
من پیر سال وماه نیم یار بی وفاست
من در میان جمع دلم جای دیگر است
منشین با بدان که صحبت بد/گر چه پاکی تر پلید کند
منع نکن به سرت میاید
من که پیرم و میلرزم به صد جوان می ارزم
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است
من مرده وتو زنده
من میگم نره اون میگه بدوش
موشه به سوراخ نمیرفت جارو به دمش بسته بود
مور چه چیه که کله پاچه اش چی باشد
موش آب کشیده
مومن مسجد ندیده
موی از ماست کشیدن
موی بر اندام راست شدن
موی دماغ کسی شدن
مو لا درزش نمیرود
مویش را آتش زدن
موی شکافی
ماه در شب تیره آفتاب است
مهرم حلال جانم آزاد
مهره مار دارد
مهمان حبیب خداست
مهمان هرکه باشد در خانه هر چه باشد
مهمان یک روز دو روزه
مهمان دیر وقت خرجش با خودش است
مهمان خرجش را با خودش میاورد
مهمان که یکی شد صاحب خانه برایش گاو میکشد
میان دعوا حلوا خیر نمیکنند
میان دعوا نرخ تعین میکند
میان دو تن جنگ چون آتش است/سخن چین بدبخت هیزم کش است
میون کلامتان شکر
میان ماه من تا ماه گردون/تفاوت از زمین تا آسمان است
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
میبنی و میپرسی
می حرام است ولی به زمال حرام
میراث خوار به از چشته خوار است
میراث خرس به کفتار میرسد
میرزا قشم شم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
محبت در چشم است
محبت محبت می آورد
محتسب کون برهنه در بازار /میزند جنده را که رو بپوش
محرم با یک نقطه مجرم میشود
محض خالی نبودن عریضه
محک داند که زر چیست
مدزد و مترس
مدینه گفتی و کردی کبابم
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
مرا کاشکی مادر نمیزاد
مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان
مرا بگور شما نمی خوابانند
مراد خسرو از شیرین کناری بود آغوشی/محبت کار فرهاد است و کوه بیستون کندن
مرد این میدان نیست
مرد باید که در کشاکش دهر/سنگ زیرین آسیاباشد
مرد آنست که عیب خود بیند
مرد سر میدهد سر نمیدهد
مرد که تنبانش دو تا شد فکر زن نو میافتد
مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند
مرده شوی ضامن بهشت و جهنم نیست
مردی که نان ندارد یک گز زبان ندارد
مرغ دل
مرغ شد به هوا رفت
مرغ نیست که پایش را ببندم
مرغ همسایه غاز است
مرغ یک پا دارد
مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه
مرگ برای اوعروسی است
مرگ پیر و جوان نمی شناسد
مرگ حق است
مرگ خبر نمی کند
مرگ میخوای بر و گیلان
مرگ یکبار شیون هم یکبار
مزاجش شیر خشتی است
مزد آن گرفت که جان برادر که کار کرد
مزد گر میطلبی طاعت استاد ببر
مزن بر سر ناتوان دست زور/که روزی در افتی به پایش چو مور
لب برچیدن
لب بود که دندان آمد
لب گزیدن
لر به بازار نرود بازار میگندد
لفتش دادن
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان
لقمه را به اندازه دهانت بگیر
لقمه را دور سر گرداندن
لقمه سر سیری
لگد به بخت خود زدن
لنگ انداختن
لنگر انداختن
لیلاج است
لیلی را باید به چشم مجنون دید

ما اینور جو شما اونور جو
ما بخیر شما بسلامت
ما برای وصل کردن آمدیم /نی برای فصل کردن آمدیم
مادر را دل میسوزد دایه را دامن
مادر زنت دوستت داشت
مادر زن خرم کرده توبره بر سرم کرده
مادر که نیست با زن پدر باید ساخت
مار خوش خط و خالی است
مار در آستین پروراندن
مار گزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسد
ماست به دهانش مایه زده اند
ماست مالی کردن
ماستها را کیسه کردن
ماستی که ترش از تغارش پیداست
مال خودم مال خودم مال مردم هم مال خودم
مال دنیا به دنیا میماند
مال مفت و دل بیرحم
مال یک جا میرود ایمان هزار جا
ماما که دوتا شد سر بچه کج در میاید
مامور معذور
ما و شما نداریم
ماه از کدام طرف در آمده
ما هم خدائی داریم
ما هنوز اند خم یک کوچه ایم
ماه همیشه زیر ابر باقی نمیماند
ماهی از سر گنده گردد نی ز دم
ماهی را هر وقت از اب بگیری تازه است
مترسک سر خرمن (لو لو سر خرمن)
مته به خشخاش گذاشتن
مثل آب خوردن/مثل الماس/مثل بچه آدم/مثل برف/مثل برق/مثل بره/مثل تپاله
مثل تیر/مثل جغد/مثل جن بو داده/مثل جهنم/مثل حلوا/مثل خر/مثل روباه
مثل روز/مثل زالو/مثل زقوم/مثل زهر/مثل سگ و گربه/مثل سگ هارمثل شاش خر
مثل شمر/مثل شیر/مثل شیشه/مثل شیطان/مثل عمر/مثل غربال/مثل غول
مثل فرفره/مثل فلفل/مثل قفس/مثل قند/مثل قیر/مثل کاغذ/مثل کاه
مثل کاکا سیاه/مثل کبک/مثل کفتار/مثل کمند/مثل گاو/مثل گچ/مثل گدای سامره
مثل لیمو/مثل مرغ پر کنده/مثل مغز پسته/مثل مگس/مثل مور و ملخ/
مثل موش آبکشیده/مثل موم/مثل میت/مثل میمون/مثل نخود چی/مثل هلو/
مثل یخ/مثل یزید/مثل یوسف/مثل یخچال
گلاب به روتان
گل با خار است
گل بی عیب خداست
گل سر سبد
گلگیهات بسر م باشه عروسی پسرم
گلیم خودرا از آب بیرون کشیدن
گمان میکند علی آباد هم شهری است
گناه از آدمی عفو از خداوند است
گناه از کوچک است بخشش از بزرگتر
گنج در ویرانه است
گنجشک روزی بودن
گنج قارون
گنج و مارو گل و خارو غم شادی بهمند
گندم از گندم بروید جو ز جو
گندم نمای جو فروش
گواهی دادن دل
گورم کجا بود تا کفنم باشد
گوساله بسته زدن ندارد
گوسفند را به گرگ سپردن
گوش باشد گوشواره بسیار است
گوش به فرمان بودن
گوش کسی را بریدن
گوش بزنگ بودن
گوشت به دست گربه سپردن
گوشت هم را میخورند اما استخوانش را به غریبه نمیدهند
گوش خر
گوشش پر است
گوش شیطان کر
گوش عزیز است گوشواره هم عزیز است
گوشمالی دادن
گوی سبقت از میدان ربودن
گوئی سر آورده است
گیرم پدر تو بود فاضل /از فضل پدر ترا چه حاصل
گاو ان و خران بار بردار/ به زآدمیان مردم آزار
گاو بی شاخ و دم
گاو پیشانی سفید
گاو حاج میرزا اقاسی(مهمان ناخوانده)
گاو خوش علف
گاو دل(ترسو)
گاو ده من شیر ده
گاو را از خر تشخیص ندادن
گاو ریش(نادان)گاوش زائیده است
گدا به گدا رحمت به خدا
گدا را چه یک نان بدهی و چه یک نان بگیری گدا است
گدا را رو بدهی صاحب خانه میشود
گدا ها را میگیرند
گدائی کن تا محتاج خلق نباشی
گذر پوست به دباغ خانه میافتد
گذشته گذشته است
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده
گربه را دم حجله باید کشت
گربه رقصاندن
گربه مسکین اگر پر داشتی /تخم گنجشگ از زمین برداشتی
گر تضرع کنی و گر فیاد/دزد زر باز پس نخواهد داد
گرت نیست باور بیا و ببین
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است
گر حکم شود که مست گیرند/در شهر هرانکه هست گیرند
گرد بر آوردن از روزگار
گرد پای حوض گردیدن(سر گردان بودن)
گرد و خاک کردن
گرد و خاک راه انداختن
گردن خارندن(دفع وقت کردن)گردن خم را شمشیر نمی برد
گر زمین را به آسمان دوزی/ ندندت زیاده از روزی
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی/پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی
گرسنه چشم(حریص)
گرفتن آسان است پس دادن مشکل
گرگ آشتی
گرگ باران دیده
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه نیست
گرگ در لباس میش
گرگ دهان آلوده و یوسف ندریده
گرگ همیشه گرسنه
گره بباد زدن
گره بر آب زدن
گریه اش در آستین است
گریه بر هر درد بی درمان دواست
گریه دام زن است
گریه را هم دل خوش میخواهد
گشاد بازی در آوردن
گفت چشم تنگ دنیا دار را/یا قناعت پر کند یا خاک گور
گفت خان قاضی عروسی است گفت بتوچه گفت من را هم دعوت کرده اند گفت بمن چه

منبع : masal.blogfa.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
الف :

ابر کن و مبار
(برای بقای مهابت دربرابر تقصیر زیردستان خود را خشمگین نمای لیکن هربار خشمِ خود را با گوشمالِ مقصر توأم مساز)
ابلهی‌را که بخت برگردد/اسبش اندر طویله خر گردد!
ابلهی گفت و احمقی باور کرد.
ابلیس فقیه است گر این‌ها فقهایند! (از حکیمِ حجّت، ناصرخسرو قبادیانی است: این رشوت‌خواران فقهایند شما را؟ …)
اجاره‌نشین خوش‌نشین است! (این‌جا نشد جای دگر این‌خر نشد خر دگر = مستأجر تحمّل سؤرفتار همسایه‌گان و خرابی خانه و بدیِ آب‌وهوا و امثالِ آن نکند)
اجل آفتاب است و ما شبنمیم/چو او بردَمَد ما گسسته‌دَمیم (از حضرت ادیب است)
اجل‌گشته میرد نه بیمار سخت.
احتیاج مادر اختراع است.
احمق‌را ستایش خوش آید.
اختلاف‌العلماءِ رحمة
(از بایزید بسطامی‌ست)
از آب دیده‌ی کسی آسیاب گرداندن (کسی‌را بسیار گریاندن)
از آب‌وگِل درآمدن (به‌حدّ مردان رسیدن)
از آسمان افتاده‌ام (همین است که هست)
از آن پُرهنر بی‌هنر چون بُوَد!؟
ازآن ترس کو از تو ترسان بُوَد.
از آن‌جا مانده از این‌جا رانده
(چوب دوسر طلا/هم از شوربای قم مانده هم از هلیمِ کاشان)
ازآن نترس که هایُ‌هو دارد/ازآن بترس که سر به‌تو دارد
از اسب افتاده‌ئیم نز اصل
(هرچند دچار فقر و پریشانی هستیم لیکن بزرگی تبار و نجابت ارثی برجای‌است)
از اسب فرود آمد و بر خر بنشست (تنزلِ مقام یافت)
از این‌طرف که منم راهِ کاروان باز است (اگر تو نمی‌توانی یا نمی‌خواهی با من درتماس باشی، من‌که می‌خواهم و می‌توانم!)
از باران به ناودان گریختیم.
از برهنه پوستین چون برکنی؟
از بی‌کفنی زنده است.
از پارو بالا رفتن
(بسیار بودن)
از پدرش چه‌خیر دیدیم که از خودش ببینیم؟
از پر کلاهِ کسی رد شدن
(بلایی نزدیک‌شدن ولی آسیب‌نرساندن)
از پس مرده بد نباید گفت.
از پس هر بوسه کناری‌ست.
از پشیمانی چه‌سود اکنون‌که کار از دست رفت!؟
از پوست به‌در آمدن
(بی‌پرده و پوست‌کنده سخن‌گفتن)
از پیش قاضی دوخصم راضی نیایند.
از چوب به‌جز موسی عمران نکند مار.
از حق تا ناحق چهارانگشت است
(4انگشت فاصله‌ی چشم تا گوش است)
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن. (لَخشیدن: لغزیدن، لیزیدن)
از خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است.
از خوردن سیر نشدی از لیسیدن سیر نمی‌شوی.
از دردِ لاعلاجی به‌خر می‌گویند خان‌باجی!
(از ناچاری به‌کونِ خر بوسه می‌زنند/دستی‌را که نتوان برید باید بوسید)
از دو بالِ سریش‌کرده نشد/هیچ طرار جعفر طیّار!
از دو شش چهاری نیامدن
(اقلّ مرتبه‌ی مقصود حاصل‌نشدن)
از دهانِ گاو بیرون آمده (بسیار کیس و ترنجیده است)
از دیده و دندانِ کسی کشیدن (به‌زور چیزی‌را از کسی ستاندن)
از دیو دوسر نمی‌ترسد (کودکی جسور و ستیزه‌کار است)
از دیوار راست برو بالا (تکلیفِ شاق‌کردن است)
از رانِ خود کباب خوردن (برای وصول به‌لذتی در زیان و بسا هلاکِ خویش کوشیدن)
از رودِ خشک ماهی می‌گیرد!
از زمین به‌آسمان بارد!؟
(آیا نیازمند و فقیر است که باید به مستغنی بی‌نیاز چیزی دهد!؟)
از سایه‌ی خود می‌ترسد.
از سخن سخن می‌شکافد.
از سستی آدمی‌زاد گرگِ آدم‌خوار پیدا می‌شود.
از شاخی به‌شاخی پریدن
(به‌واسطه‌ی نقص ادله، بحث را منحرف کردن و به بی‌راهه بردن)
از شاه زی‌فقیه چنان بود رفتنم/کز بیم مور در دهنِ اژدها شدم (از حکیمِ حجّت، ناصرخسرو قبادیانی است = از باران به ناودان گریختیم)
از شیخ‌علی‌خان بترسیم، از سگ‌اش هم بترسیم!؟
از صدگل، یک‌گلش نشکفته است!
(در عُنفُوانِ جوانی است)
از غوره‌گی مویز شده! (در جوانی حالتِ پیری دارد)
از کشته پشته ساختن…
از کفر ابلیس مشهورتر است
(با لحن عداوت بیان می‌شود: به‌نهایت شهره‌ی آفاق است)
از گلیم خویش پا بیرون نمی‌باید نهاد.
از گیر دزد درآمد به‌گیر رمّال افتاد.
از ماست که برماست!
از ماه تا به‌ماهی…
(همه‌ی جهان)
از مردمکِ دیده بباید آموخت/دیدن همه‌کس را و ندیدن خود را
از مردی تا نامردی یک‌قدم است…
از مرگ بگیر تا به‌تب راضی شود.
از مقلد تا محقق فرق‌هاست
(… کاین چو داود است و آن‌دیگر صداست- رومی)
از نان و گوشت بگو! (این‌عبارت از جناب حاج سیدابراهیم اخوی مثل شده؛ مشارالیه در دوره‌ی اول مجلس شورای ملی وکالت داشت و غالباً هروقت وکیلی دیگر در یکی‌از معضلاتِ امور عنوان بحثی می‌کرد سیدِ محترم که از تنگی نان و گوشتِ شهر و عُسرتِ اهالی به‌تنگ آمده بود می‌گفت از نان و گوشت بگو! رجوع‌به «از هرچه بگذری سخن دوست خوش‌تر است»)
از مکافاتِ عمل غافل مشو/گندم از گندم بروید جو ز جو
از هردست بدهی پس می‌گیری
از یک‌پیاله مست است!
از یک‌گوش می‌گیرد از یک‌گوش بیرون می‌کند.
اسب پیشکشی‌را به‌دندان‌اش نگاه نمی‌کنند.
اسب تازی دوتک رود به‌شکار/شتر آهسته می‌رود شب و روز
اسب ترکمنی است، هم از توبره می‌خورد هم از آخور!
استخوان ترکانیدن
(پس‌از رسیدن به‌سنّ بلوغ قد کشیدن یا پس‌از شوی‌کردن قوی‌تر و فربه‌تر شدن)
استخوان خرد کردن (تعب و رنج در تحصیل ِدانش بردن)
استخوان لای زخم گذاشتن/نگه‌داشتن (کاری‌را به‌عمد طول دادن)
اسم عزرائیل بد دررفته است! (با بی‌احتیاطی‌ها که در امر حفظ صحت می‌کند، مردنِ او ناگزیر است و تهمتِ مرگِ خویش بر ملک‌الموت نهادن نارواست = ماهی و ماست!؟ عزرائیل می‌گوید بازهم تقصیر ماست!؟)
اشتباه برمی‌گردد (یعنی درحساب هروقت سهوی روی دهد همیشه پس‌از ظاهرشدن، زیان‌دیده می‌تواند جبرانِ آن بخواهد)
اشتر که کاه می‌خواهد گردن دراز می‌کند! (از تو حرکت…)
اشتها زیر دندان است (اگر کمی بخورید اشتهای‌تان باز می‌شود)
اشکش در آستین‌اش/مشک‌اش است.
اصفهان نصفِ جهان!
اصل اباحه است
(قاعده‌ئی از اصول فقه است و مراد آن‌که هرچیز رواست تا بر ناروایی آن از شرع فرمان برسد و عامیان گویند خدا اول حلال کرد و بعد حرام!)
اصل بد در خطا خطا نکند!
اصل حقیقت است
(قاعده‌ی لفظی عقلائی است که گوید چون تردید حاصل شود که کلمه‌ئی درمعنای حقیقی استعمال شده یا درمعنی مجازی، باید آن‌را به‌معنی حقیقی گرفت تا دلیل بر اراده‌ی مجاز قائم گردد)
اصل طهارت است (همه‌چیز پاک است تا گاهی‌که ناپاکی آن معلوم گردد.)
افتادنِ نافتاده سخت است (از نظامی است: مستی به‌نخست‌باده سخت است…)
افتاده‌گی آموز اگر طالب فیضی/هرگز نخورد آب زمینی‌که بلند است (از پوریای ولی است)
افتنده و خیزنده بُوَد دولتِ ایّام
افروختن توان ز یکی‌شمع صدچراغ
افزون ز هزار کعبه آمد یک‌دل
افسانه‌ئی و چه افسانه‌ئی؟ افسانه‌ئی که کس نتواند شنیدنش…
افسرده‌دل افسرده کند انجمنی‌را
اقاربک عقاربک
(نزدیکانِ تو کژدمانِ تو باشند)
اگر آتش شود خود را بسوزد (هیچ غلطی نمی‌تواند بکند)
اگر آدمی به‌چشم است و دهان و گوش و ابرو/چه‌میان نقش دیوار و میان آدمیّت!؟
اگر از خرقه کس درویش بودی/رئیس خرقه‌پوشان میش بودی!
اگر بار خار است خود کِشته‌یی/وگر پرنیان است خود رشته‌یی
اگر بد کنی کیفرش بد بری!
اگر بردباری ز حد بگذرد/دلاور گمانی به‌سستی برد
اگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد…
اگر بهانه است این‌نیز بس است!
(ارزن پهن کرده‌ام…)
اگر بیل‌زنی زمین خودت‌را بیل بزن
اگر پشتِ گوش‌ات را دیدی فلان‌کس یا فلان‌چیز را خواهی دید.
اگر پشیمانی شاخ بود، فلان شاخ‌اش به‌آسمان می‌رسید!
اگر تخت جویی هنر بایدت
اگر خاله‌ام ریش داشت آقادایی‌ام بود!
(گر خاله‌را خایه بُدی خالو شدی!/آرزو رأس مال مفلس دان/در اگر نتوان نشست)
اگر خون ناحق بخوابد فلان نمی‌خوابد! (به‌شکایت از کودکانی‌که تا اهل‌خانه نخفته‌اند به‌خواب نروند گویند)
اگر دنیا را آب برد او را خواب برده است.
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
اگر را با مگر تزویج کردند/از ایشان بچه‌یی شد کاشکی‌نام!
اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش!
اگر رنگِ دستت خوب آمد پایت‌را نیز رنگین کن!
اگر ریگی به‌کفش نداری…
(ریگ به‌کفش داشتن، قصدی بد و نهانی داشتن است)
اگر علی ساربان است می‌داند شترش‌را کجا بخواباند…
اگر غافل چری غافل خوری تیر!
اگر فضول نباشد جهان گلستان است.
اگر فلان‌کار شد (یا نشد) من اسمم‌را برمی‌گردانم.
اگر کاه از تو نیست کاه‌دان که از توست!
(کم بخور)
اگر گفتن سیم است خاموشی زر است!
اگر گوهرت نیست سر گو مباش/چو گوهر بُوَد تاج زر گو مباش
(از امیرخسرو دهلوی است)
اگر لالایی می‌دانی چرا خوابت نمی‌برد!؟
اگر لر بازار نرود بازار می‌گندد!
(اگر ابلهان نباشند کالاهای فاسد و ناچیز را خریداری نباشد)
اگر لوطی نگوید دنیا به گندَم دلش می‌گندد! (گند، بیضتین است: مردِ ناتوان یا ناکوشا اعتقاد به بی‌اعتباری و بی‌حاصلی دنیا را مایه‌ی تسلیتِ عجز و پرده‌ی کاهلی خویش می‌سازد = گربه دستش به‌گوشت نمی‌رسید می‌گفت بو می‌کند)
اگر مردن نبود آدم آدم می‌خورد!
اگر من بگویم ماست سفید است او می‌گوید سیاه است!
اگر نخورده‌ئیم نان گندم/دیده‌ئیم دست مردم!
(آن‌چه می‌کنید خلافِ رسوم و عادات نیکوست)
اگر هفت دختر کور داشته باشد به‌ساعتی همه‌را شوهر می‌دهد! (بسیار چرب‌زبان است)
اگر همه گفتند نان و پنیر، تو سرت‌را بگذار و بمیر! (مزاحی نزدیک‌به‌دشنام: تو بسیار نالایق و بی‌کفایت هستی و تو را نرسد که در این‌امر چیزی بگویی)
اگر هوس است همین‌هم بس است! (یک‌بار اشتباه کافی‌ست و نیازی به‌دوباره مکافات‌دیدن نیست)
اگر یار اهل است کار سهل است
اگر یار شاطر نیستی بار خاطر مباش!
الاحتمال قبرالعیوب
(علی بن ابی‌طالب: بردباری چون گوری آهو و آکِ مرد را بپوشاند)
الاعراب اشد کفراً و نفاقاً (قرآن، سوره‌ی 9 آیه‌ی 98)
الانتظار اشد من‌الموت
الانسان حریص علی مامنع
البرز را چه‌باک ز سنگِ فلاخن است!؟
الجماعة رحمة.
الحرب خدعة
(در ناورد و پیکار دغا و گریز رواست)
الخیر فی ماوقع (هرچه پیش آید خوش آید)
الروم اذالم تغز غزت (برای فهم این‌مثل باید کتاب «علل ترقی و انحطاط رومیان» تألیف منتسکیو را خواند)
السابقون‌السابقون اولئک‌المقربون (قرآن، سوره‌ی 56 آیه‌ی 10: آسیا به‌نوبت)
السامع للغیبة احد المغتابین (علی بن ابی‌طالب: شنونده‌ی غیبت، دومین غیبت‌کننده است)
الشباب شعبة من‌الجنون.
الشعرأ امرأ الکلام.
الصبر مفتاح‌الفرج.
الصلح خیر
(قرآن، سوره‌ی 4 آیه‌ی 127)
الطریق الی‌الله بعدد انفاس‌الخلائق.
العشق والملامة توأمان.
العفو عندالقدرة.
العلم صید والکتابة قید
(به‌تکمیل ملیح زنده‌یاد تقی‌زاده: العلم صید والکتابة مع‌الطبع والتجلید والتوزیع قید!)
الف از بأ ندانستن (بسیار نادان بودن)
الکاظمین‌الغیظ والعافین عن‌الناس (قرآن، سوره‌ی 3 آیه‌ی 128)
الکنایة ابلغ من‌التصریح
الله اعلم
(~بالصواب)
الله‌الله که تلف کرد و که اندوخته بود…
اللهم بیربیر/یک‌یک، الرحمن سربه‌سر
(از این‌جمله‌ی تازی و پارسی بی‌معنی اراده کنند که چون تساوی و برابری به‌دست آمد دیگر جای اختلاف و ستیزه نیست)
المأمور معذور (قرآن، سوره‌ی 5 آیه‌ی 99: فرستنده پرخشم و من بی‌گناه!)
الناس علی دین ملوکهم.
الهزل فی‌الکلام کالملح فی‌الطعام.
الهزیمة فی‌وقتها ظفر.
اما چند کلمه از مادر عروس بشنو
(در داستان این‌جمله برای موقتاً مسکوت‌گذاشتن حکایت و قصه‌کردنِ حکایتی فرعی و غیرضرور –اصطلاحاً اپیزود- مکرر می‌شود؛ کنایه‌از حرفِ بی‌ربط)
امام‌زاده‌ئی‌ست که باهم ساختیم! (این دسته‌گل هردوی ماست)
امان از خانه‌داری، یکی می‌خری دوتا نداری!
امان از هم‌نشین بد…
امید نیست که عمر گذشته باز آید.
اندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است…
اندر این روزگار پرتلبیس/نان ز لاحول می‌خورد ابلیس
(آه از این‌واعظانِ منبرکوب…)
اندر این ره صدهزار ابلیس آدم‌روی هست.
اندر بلای سخت پدید آید/فرّ و بزرگ‌مردی و سالاری
(از رودکی است)
اندر جهان به از خرد آموزگار نیست…
اندک خور و گهگاه خور و پنهان خور!
انشأالله گربه است.
انگشت به‌بینی نمی‌توان کرد!
(در این‌جا جاسوس بسیار است)
انگشت به‌دندان گرفتن/گزیدن (پشیمانی، حسد یا تعجب)
انگشت‌کوچکِ فلان نتواند شد (دربرابر او چیزی نیست)
انگشت‌نمای خلق شدن (به‌بدی و گاهی به‌نیکی مشهور شدن)
انگور خوب نصیب شغال/کفتار می‌شود (مثل‌را بیش‌تر به‌صورتِ مزاح درموردی‌که زنی زیبا یا چیزی ظریف و نغز به‌دستِ ناسزاواری افتد گویند)
ان مع‌العسر یسرا (قرآن، سوره‌ی 94 آیه‌ی 6: پایانِ شب سیه سپید است)
انوشه کسی کو خرد پرورد
او را چه‌زنی که روزگارش زده است…
او مرد و رفت به‌دنیای حق، ما مانده‌ئیم دراین‌دنیای ناحق…
(دراین نقلی‌که از آن مرحوم می‌کنم خطا و خلافی نیست…)
اولاد بادام است و اولادِ اولاد مغز بادام…
اول‌العلم طغیان وسطه تواضع و آخره جهل…
اول اندیشه وآنگهی گفتار!
اول این‌را که زائیده‌یی بزرگ کن!
اول بچش بعد بگو بی‌نمک است!
اول برادری‌ات را ثابت کن سپس ادعای میراث کن!
اول چاه‌را بکن سپس منار بدزد!
اول طعام آخر کلام!
اول نماز سپس نیاز!
اهل بخیه است
(چندان‌که می‌نماید ناوارد و بی‌سررشته نیست)
اهل معنی همه یک‌جا جمعند! (به‌مزاحی آمیخته به خوش‌آمد، به‌چندتنی‌که درجایی گرد آمده‌اند می‌گویند)
ای‌آقای کمرباریک، کوچه روشن‌کن و خانه‌تاریک! (زنان به‌مزاح، به‌مردی‌که درخانه ترش‌رویی کند و در بیرون‌از خانه گشاده‌روی و خندان باشد می‌گویند)
ای‌برادر ما به‌گرداب اندریم…
ای‌بسا آرزو که خاک شده!
ای‌بسا درد که باشد به‌حقیقت درمان!
ای‌خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست…
(از حضرت حافظ است)
ای‌دوست گل شکفته‌را بادی بس…
ایرادِ بنی‌اسرائیلی گرفتن
ای‌مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولان‌گهِ توست!
ای‌من فدای آن‌که دلش با زبان یکی‌ست!
این آب‌های مرده به‌دریا نمی‌رسد…
(از حضرت مولانا صائب تبریزی است)
این به‌آن در!
این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست!
این‌جا پشه‌را درهوا نعل می‌زنند!
(با جماعتی به‌نهایت محیّل و نیرنگ‌باز روبه‌روییم…)
این‌جا موش با عصا راه می‌رود… (جایی خطرناک است- با عصا راه‌رفتن، مطلقاً به‌معنای حزم و احتیاط فراوان به‌کار بردن است)
این‌جا نشد جای دگر این‌خر نشد خر دگر!
این‌حرف‌ها برای فاطی تنبان نمی‌شود!
این‌خط و این نشان!
این‌دست‌را مباد بر آن‌دست احتیاج!
این دغل‌دوستان که می‌بینی/مگسانند گردِ شیرینی…
(از حضرت سعدی است)
این‌دهن را خوب نخواندی! (سخن خوبی نگفتی)
این‌را به‌کسی بگو که تو را نشناسد.
این‌رشته سر دراز دارد…
این‌سبو گر نشکند امروز، فردا بشکند.
این‌شکمِ بی‌هنر پیچ‌پیچ/صبر ندارد که بسازد به‌هیچ
این‌عجوزه عروس هزارداماد است/این عروسی‌ست که در عقدِ بسی داماد است…
این‌قاطر چموش لگدزن ازآنِ من/وآن‌گربه‌ی میوکن بابا ازآنِ تو!
(اعتراضی ظریف به‌تقسیمِ ناحق است)
این‌قافله تا به‌حشر لنگ است… (هرروز دراین‌کار مشکلی نو ظاهر می‌شود)
این‌قدر خر هست پس ما چرا پیاده می‌رویم!؟ (نادان بسیار و پرشمار است)
این‌که تو بینی به‌زیر خرقه خزیده/کهنه‌حریفی‌ست چشمِ چرخ ندیده…
این‌که گویی به‌خلق، خود بنیوش!
این‌گوی و این‌میدان!
این‌مُرده به‌این شیون نیرزد
(این‌کس درخور چنین تعظیم و تکریم یا افسوس و دریغ نیست)
این ناکسان‌که فخر بر اجداد می‌کنند/چون‌سگ به‌استخوان دلِ خود شاد می‌کنند… (از حضرت مولانا صائب تبریزی است)
این و آن هردو یار یک‌دگرند/هم خزان هم بهار یک‌دگرند… (از سنایی است)
این‌هفت‌صد دینار غیر از آن چارده شاهی است (هفت‌صد دینار همان 14شاهی است و مرادِ مثل آن‌که بااین‌که هردو مبلغ یکی‌ست ولی این‌دوحساب جداست و نباید به‌یکدیگر مشتبه شود)
این‌هم اندر عاشقی بالای غم‌های دگر…
این‌همه لشکر برای کشتن یک‌تن!؟
این‌هنوز اول نوروز جهان‌افروز است/باش تا خیمه زند دولتِ نیسان و ایار
(از سعدی است: هنوز ابتدای روی‌آوردنِ بخت و اقبال به‌شماست و پس‌ازاین روزهای بهتری‌را خواهید دید)
این یک‌دَمِ نقد را غنیمت می‌دان!
این ییلاق و قشلاق‌را از کجا آورده‌ئید!؟
(چرا آسمان و ریسمان می‌کنید!؟)

منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
ب :


با آن زبانِ خوش‌ات یا پولِ فراوان‌ات یا راهِ نزدیک‌ات!؟ (مردی پس از دشنامی چند با خشم به‌دیگری فرمان داد: این چند پشیز بستان و در چندفرسنگی فلان‌کار من انجام کن! مأمور به‌پاسخ گفت…)
با آن (که خصومت نتوان کرد) بساز!
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست.
با اهل هنر جهان به‌کین است.
با این‌همه ریش می‌روی تجریش!؟
بابای تو چارده شتر داشت/نِی می‌زد و اسفناج می‌کاشت! (در استهزاء گفتاری نامتناسب، با این شعر یخچالیّه تمثل کنند)
با بدان بد باش، با نیکان نکو/جای گل گل باش، جای خار خار
با بدان سر مکن که بد گردی.
با بدان صحبت مدار و به‌صحبتِ نیکان نیز قناعت مکن (شیخ ابوسعید ابوالخیر)
با بزرگان پیوند کرده است! (روباهی بر دُمِ اشتری آویخته، می‌رفت. یکی‌از آشنایان که این صورتِ عجیب بدید از روباه پرسید رفیق این چه‌حالت است؟ روباه گفت دیگر مرا به‌رفاقت نام مبر، چه با بزرگان پیوند کرده‌ام!)
با پنبه سر بریدن
با چرخ ستیزه چون توان کرد!؟
با خُرد و مُردش کفواً احد! (به‌مزاح کسی‌را گویند که نماز یا کار دیگر را به‌سرعت و تنها برای ادای صورتِ تکلیف به‌جای آورد؛ چنان‌که مردی عامی سوره‌ی توحید را در نماز بدین‌گونه می‌خوانده است: قل هو الله احد با خُرد و مُردش کفواً احد…)
با خرس به‌جوال رفتن (با مردی خشن و ناترشیده درافتادن)
بادآورده را باد می‌برد.
باد به‌پشتِ خوردن (پس از مدتی کاهلی و بیگاری، شروع کار بر آدمی گران‌آمدن)
باد به‌زخم خوردن (پس از گذشتن جوش و خروش جنگ، احساس رنج جراحتی را کردن)
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد! (از حافظ است)
بادِ رنگین است شعر و خاکِ رنگین است زر… (سنائی)
با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد!
با دُم گردو شکستن (نهایت از پیش‌آمدی خرسند بودن)
بادنجانِ بم آفت ندارد (بیش‌تر مردمانِ زشت‌کار و ستم‌پیشه دیرزی‌اند)
بادنجان دور قاب چین (چاپلوس و متملّق)
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا (از حافظ است)
باده از دستِ دلارام، چه شیرین و چه تلخ!
بار بر خر نهادن (مردن)
بار کسی کردن (به‌کنایه سقط و دشنام راندن و گفتنی‌ها گفتن)
بارک‌الله قبای کسی را رنگین نکند.
بار کج به‌منزل نمی‌رسد.
بار محنتِ خود به، که بار منّتِ خلق (سعدی)
باری‌به‌هرجهت کردن (گفتار یا کرداری را با سرعت و بی‌دقت انجام‌دادن)
باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن! (سعدی)
بازآمدن‌ات نیست، چو رفتی رفتی!
باز این چه‌گلیم و این چه‌رنگ است!؟
بازی اشکنک دارد سرشکستنک دارد!
بازی بازی آخرش جدی می‌شود
با سیلی صورتِ خود را سرخ داشتن
با شاخ گاو سر را به‌جنگ انداختن
باش تا صبح دولت‌ات بدمد/کاین هنوز از نتایج سحر است…
با طناب پوسیده‌ی کسی به‌چاه افتادن
باغ تفرّج است و بس، میوه نمی‌دهد به‌کس (از حافظ است)
با کسان آن کن که با خود می‌کنی!
با گرانان به از گرانی نیست!
با گرگ دنبه می‌خورد، با چوپان گریه می‌کند!
بالابالاها می‌نشیند، بزرگ‌بزرگ حرف می‌زند! (گویند پدری به‌فرزندی‌ابله، اندرز گفت که چون به‌مجلسی درآیی بر جای‌گاهی برتر نشین و سخنانِ بزرگ گوی تا در چشم‌ها خطیر نمایی. دیگرروز پسر به‌محفلی رفته و بر رف بَرشُد و از جانورانِ تنومند چون پیل و کرگدن حکایت‌کردن گرفت…)
بالای سیاهی رنگی نیست.
بالانشین کم‌خرج است (بزرگی، مال و خرجی ندارد)
بالضروره از پی هر شدتی باشد فرج (…نیست نادر گر، ز ایران بازخیزد نادری- حضرت ادیب)
با ما به ازین باش که با خلق جهانی!
با ما کج و با خود کج و با خلق خدا کج/آخر قدمی راست بنه ای همه‌جا کج!
با مردم زمانه سلامی و والسلام! (… تا گفته‌یی غلام توئم، می‌فروشنت!)
با من نیز!؟
بامی از بامِ ما کوتاه‌تر ندیده! (مرا از همه‌کس ناتوان‌تر گمان برده و ازآن‌رو ستم می‌کند)
بانگِ سگ ندهد نور ماه را تشویر (ز مکر ِ طاعن ِ طاعون‌گرفته ایمن‌باش/که… از بدر جاجرمی است)
با هردست که دادی پس می‌گیری.
با هرکه راست آید، از چپ و راست آید! (نقل از مجموعه‌ی امثالِ مختصر طبع هندوستان- فاعل راست‌آمدن، بخت است)
با هرگلی خاری‌ست.
با همه بلی، با من‌هم بلی…!؟
با همه سالوس و با ما نیزهم!؟ (مولوی)
با هیچ دلاور، سپر ِ تیر قضا نیست (حافظ)
باید برون کشید ازین ورطه رختِ خویش (حافظ)
باید گذاشت در ِ کوزه آبش را خورد! (این‌حواله، بی‌محل است و این‌وعده وفا ندارد!)
باید متاع ِ نیکو، دکّان ز هرکه باشد.
با یک‌دست، دو هندوانه نتوان برداشت.
با یک‌گل بهار نمی‌شود.
به‌آب‌نرسیده موزه برمکن!
به‌آغاز اگر کار خود ننگری/به‌فرجام ناچار کیفر بری (فردوسی)
به‌آغاز گنج است و فرجام، رنج/پس‌از رنج، رفتن ز جای سپنج… (فردوسی)
به آهو می‌گوید بدو، به تازی می‌گوید بگیر! (مردی منافق است)
به‌اختیار، کس از یار خویش دور شود!؟/به‌روز وصل کسی آرزو کند هجران!؟ (فرّخی)
به‌اشتهای مردم نمی‌توان نان خورد.
به بازیگری مانَد این چرخ مست/که بازی برآرد به هفتاددست! (فردوسی)
به بَتَرجای خود خندیدن (دشنامی است)
به‌برف بشاشد آب نمی‌شود! (نهایت بی‌کفایت و بی‌کاره است)
ببری مالِ مسلمان و چو مال‌ات ببرند/بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست… (سعدی)
به بی‌دادگر بر بباید گریست/که بی‌داد و کژی ز بی‌چاره‌گی‌ست (فردوسی)
ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا به‌کجا… (حافظ)
ببینیم تا این سپهر بلند/که‌را خوار دارد، که‌را ارج‌مند… (فردوسی)
ببینیم و تعریف کنیم!
به‌پایان تا رسد یک‌شمع، صدپروانه می‌سوزد… (حضرت مولانا صائب تبریزی)
به‌پای خود به گور/سلاخ‌خانه رفتن.
به‌پفی مشتعل‌اند و به‌تفی خاموش!
به‌پیش ِ معجز ِ موسا چه‌جای نیرنگ است!؟ (ظهیر فاریابی)
بترس از سگی، کو کند روبهی…
به‌تریج قبای کسی برخوردن (چیزی بر کسی گران و ناگوار آمدن، و «تریج» همان «تریز» است در لهجه‌ی عامیانِ امروز)
به‌تن ژنده‌پیل و به‌جان جبرئیل/به‌دست ابر ِ بهمن، به‌دل رود نیل… (فردوسی)
به‌تیغ ِ عقل توان نفس‌را مُسَخَّر کرد. (ملک‌الشعرا محمّدتقی بهار)
به‌جان ِ عمورجب نمی‌جنبیم یک‌وجب! (در شکایت‌از سماجت ِ گرانان گویند)
به‌چاه ِ زمزم شاشیدن (خود را با کاری‌زشت شهره‌کردن. گویند این، کار ِ برادر ِ حاتم است؛ آن‌گاه که دید نمی‌تواند آوازه‌ی برادر را به‌دست کند، آب چاه مقدس زمزم را بیالود و بدین‌سبب مشهور گشت)
به‌چشم ِ برادری، به‌چشم ِ خواهری (چون زیبایی و حُسن ِ بیگانه‌یی را ستودن خواهند، سخن‌را بدین‌جمله آغاز کنند، و از گفته، آن خواهند که من در او با چشم ِ ریبه نظر نکرده‌ام)
بچه بزرگ‌تر می‌خواهد.
بچه حکم ِ طوطی دارد (نزد کودکان باید از گفتار زشت بپرهیزید)
بچه روده‌اش دربیاید با آن بازی می‌کند! (مثل ِ عامیانه است که چون اندک‌نشانه‌ی بهبودی در کودکان دیده شد نباید آن‌را به تندرستی‌شان دلالت کرد)
بچه‌ی ریش‌دار! (به‌توبیخ، به مردی‌که بچه‌گی کند می‌گویند)
بچه‌ی سر ِ پیری، زنگوله‌ی پای تابوت است! (در پیری از بچه‌آوردن پرهیز سزاوارتر باشد، چه بیش‌تر در خردسالی یتیم شوند)
بچه عزیز است، تربیت‌اش عزیزتر.
بچه‌مان زبان باز کرده است! (به‌مزاح، به کسی‌که تپق بزند می‌گویند)
به‌حدّ خویش هر نقصی کمالی‌ست… (قاآنی)
به‌خاتمی نتوان زد دَم از سلیمانی (از حافظ: به‌جز شکردهنی نکته‌هاست خوبی‌را…)
به خاطری‌که تویی، دیگران فراموش‌اند! (از بابافغانی شیرازی است)
بخت و دولت به کاردانی نیست! (سعدی)
به‌خر گفتند کِی به دِه می‌رسی؟ گفت از سیخکی بپرس!
بخشش از بزرگ‌تر است و گناه از کوچک‌تر.
بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (سعدی)
به‌خواب‌اندر است آن‌که بی‌کار گشت/پشیمان شود چون‌که بیدار گشت (فردوسی)
به‌خوان ِ کسان کدخدایی مکن!
بخور نان ِ خود بر سر ِ خوان ِ خویش! (نظامی)
بخور و بخواب کار ِ من است، خدا نگهدار ِ من است!
بخیه به آبدوغ زدن! (آب در هاون کوفتن)
بخیه بر روی کار افتادن (عیب ِ نهانی ِ کاری آشکار شدن)
به‌دانش بُوَد شهریار ارج‌مند/نه از گنج و مردان و تخت ِ بلند (فردوسی)
بد از پیش ِ خدا نیاید (غالباً این‌مثل را در جواب تحذیرهای خرافی هم‌چون «قمر در عقرب است» یا «صبر آمد، حالا نروید» می‌گویند)
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد/یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید!
بد را باید بد گفت، خوب را خوب! (اگر پیش‌ازاین کار ِ بدی کرده، امّا این یک‌کارش خوب بوده است)
به‌در می‌گویم، دیوار تو گوش کن!
به‌درویش گفتند بساط برچین، دست بر دهانش گذاشت!
به‌دست ِ بنده چه باشد جز آفرین و دعا!؟ (عنصری)
به‌دست ِ خود کفن‌دوختن.
به‌دست ِ کسان مار باید گرفت (قابوس‌نامه)
به‌دشت آهوی ناگرفته مبخش! (فردوسی)
به‌دشتی که گمراه گردی مپوی! (اسدی)
به‌دشمن هرآن‌کس که بنمود پشت/شود زآن‌سپس روزگارش درشت (فردوسی)
به‌دعای کسی نیامده‌ییم که به‌نفرین کسی برویم.
به‌دعای گربه‌سیاه باران نمی‌آید (شبیه ِ مثال قبل)
بد می‌کنی و نیک طمع می‌داری؟ (رومی)
بد و نیک بر ما همی‌بگذرد (فردوسی)
بد و نیک هردو ز یزدان بُوَد/لب مرد باید که خندان بُوَد (فردوسی)
بد و نیک هرگز نماند نهان (فردوسی)
بدهکار را که به‌حال ِ خود گذاشتی طلب‌کار می‌شود.
به‌دهن ِ شیر می‌رود. (در محاوره: نهایت دلیر است)
بده و منّت منه!
بدین زادم و هم بدین بگذرم (فردوسی:… چنان دان که خاک ِ پی ِ حیدرم)
بدین‌مژده گر جان فشانم رواست (فردوسی:… که این‌مژده آسایش ِ جان ِ ماست)
بدین هرسه فریبد مرد ِ هُشیار/به‌گفتار و به‌کردار و به‌دیدار (ویس و رامین)
به‌دیوار ِ ویران که گیرد پناه!؟ (اسدی)
برات ِ عاشقان بر شاخ ِ آهوست (وعده‌ی دروغ و امر ِ محال است)
بر آن کدخدا زار باید گریست/که دخلش بُوَد نوزده، خرج بیست!
برای فاطی تنبان نمی‌شود.
برای کسی بمیر که برایت تب کند.
برای همه مادر است، برای من زن‌بابا!
بر این خوان ِ یغما چه‌دشمن چه‌دوست! (نظیر: هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو/کبر و ناز و حاجب و دربان در این‌درگاه نیست)
بر این‌سان گذر کرد خواهد سپهر/گهی پُر ز خشم و گهی پُر ز مهر (فردوسی)
بر خر ِ خود نشاندن (کار زشتِ کسی‌را کیفردادن، زیاده‌خواهی را برجای سزاوار خویش نشانیدن)
بر خرمگس ِ معرکه لعنت.
بر خیالی صلح‌شان و جنگ‌شان/وز خیالی نان‌شان و ننگ‌شان (رومی)
بر سر ِ اولادِ آدم هرچه آید بگذرد. (سعدی)
بر طاق ِ نسیان نهادن (فراموش‌کردن، ترک‌گفتن)
برعکس نهند نام ِ زنگی کافور!
بر گذشته‌ها صلوات!
بر مال و جمالِ خویش مغرور مشو/کآن‌را به‌شبی برند و این‌را به‌تبی
بر مرده و بر خفته و بر مست قلم نیست.
بر منکرش لعنت! (به‌مزاح و گاهی به‌استهزاء: این دعوی دروغ است)
به‌رندان می ِ ناب و معشوق ِ مست/خدا می‌رساند ز هرجا که هست
بر نی شدن‌سوار، به‌معنی پیاده‌گی‌ست (وحید قزوینی)
برو این‌دام بر مرغ ِ دگر نِه/که عَنقا را بلند است آشیانه (حافظ)
به‌روباه گفتند شاهدت کیست؟ گفت دنبم!
به‌ریسمانِ پوسیده‌ی کسی در چاه شدن.
بز اخفش (آن‌که بی‌فهم و درک، همیشه شنیده‌ها را تصدیق کند. گویند اخفش درس ِ خود را بر بز ِ خویش تکرار کردی!- ادیب صابر: هر بزرگی نرسد در شرف و حشمتِ تو/هر بزی‌را نبُوَد صاحب و مونس، اخفش!)
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خُردیِ کار (ابوحنیفه‌ی اسکافی)
بزرگی به‌عقل است، نه به‌سال! (سعدی)
بزرگی دستِ خودِ آدم است (بیش‌تر به‌مزاح، به‌کسی‌که در صدر مجلس نشیند یا کاری از آن‌قبیل کند گویند)
بزرگی سراسر به‌گفتار نیست/دوصد گفته چون نیم‌کردار نیست! (فردوسی)
بزک نمیر بهار می‌آد/کنبزه با خیار می‌آد (وفای این‌وعده بسیار دور است و کار احتیاج به‌عجله و شتاب دارد)
بز گرفتن/بزگیری‌کردن (ارزان‌خریدنِ چیزی گران‌بهاست، چون فروشنده از قیمتِ آن بی‌خبر باشد)
به‌زمین ِ سخت نشاشیده است! (هنوز روزهای تنگی ندیده است؛ هنوز مقاومتِ زورآوران‌را دربرابر خود مشاهده نکرده است)
بزن بر طبل ِ بی‌عاری که آن‌هم عالمی دارد!
بس سر که فتاده‌ی زبان است/با یک‌نقطه، زبان زیان است! (جلال‌الممالک)
بسی تیر و دی‌ماه و اردی‌بهشت/بیاید که ما خاک باشیم و خشت (سعدی)
به‌شتر گفتند شاش‌ات از پس است، گفت چه‌چیزم مثل همه‌کس است!؟
به شترمرغ گفتند بار بکش گفت مرغم! گفتند پرواز کن گفت شترم!
بشنو و باور مکن!
به صاحبش چه‌وفا کرد که به‌من بکند!؟
بعد از هفت کرّه، ادعای بکارت!؟
بغداد خراب است! (به‌مزاح، گرسنه‌گی را بیان می‌کند)
به‌کانِ خویش بسی بی‌بها بُوَد گوهر (انوری)
بکشید و خوشگلم کنید! (مزاحی‌ست بین ِ زنان، و به زنی‌که با مشقّت و کوشش ِ سخت به‌پیرایش و آرایش ِ خود می‌پردازد گفته می‌شود)
بکن شیری آن‌جا که شیری سزد (…که از شهریاران دلیری سزد- فردوسی)
بکن کار و کرده به‌یزدان سپار (فردوسی)
بکن هرآن‌چه بشاید، نه هرچه بتوانی! (سعدی)
به‌کوچه‌ی علی‌چپ زدن (با چرب‌زبانی و چالاکی تجاهل‌کردن یا موضوع ِ گفتار را تغییردادن)
به‌گدای سامره مانَد! (بسیار مُبرَم و سمج است)
بگذار خودم‌را جا کنم/با تو ببین چه‌ها کنم! (به‌نرمی و مسالمتِ کنونی ِ او منگر؛ آن‌گاه که حقی به‌دست کرد، درشتی و خشونتِ او هویدا می‌شود)
بگذرد این‌روزگار ِ تلخ‌تر از زهر/بار ِ دگر روزگار ِ چون‌شکر آید (حافظ)
بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار/چین ِ قبای قیصر و طَرفِ کلاهِ کِی! (حافظ)
به‌گربه گفتند فضله‌ات درمان است، به‌خاک کرد! (چیزی‌که از تو خواستم، چندان‌عزیز و گران‌بها نبود که دریغ و مضایقت کردی)
به‌گِردِ بلا تا توانی مگرد! (فردوسی)
بگرد تا بگردیم! (دعوت است به‌شروع مبارزه)
به‌گردنِ آن‌ها که می‌گویند (با استهزایی زننده: این‌کار، البته واقع شده است)
به‌گفتار ِ شیرین، جهاندیده‌مرد/کند آن‌چه نتوان به‌شمشیر کرد! (اسدی)
به‌گمانش علی‌آباد شهری است!
بلال که مرد، اذان‌گو قحط نمی‌شود! (بدیل و عوض به‌جای شما یافتن آسان است)
بلای سفر به، که در خانه جنگ (سعدی)
بلبلان خاموش و خر در عرعر است! (=حیف از بابات که مرد و آوازت‌را نشنید!)
به‌لعنتِ خدا نمی‌ارزد!
بل‌که من کاریده بودم، بل‌که شتر تو هم چریده بود! (کار با امّا و اگر و احتمالات درست نمی‌شود)
بلی قدر ِ چمن‌را بلبل ِ افسرده می‌داند (… غم ِ مرگِ برادر را برادرمرده می‌داند)
بلی‌قربان (چاپلوس)
به‌مالِ مفت رسیدی هلاک کن خود را/که گاهگاه چنین‌اتفاق می‌افتد!
به‌ماه می‌گوید تو درنیا تا من درآیم! (تعبیری عامیانه است از کمالِ زیبایی ِ شخصی)
بمُرد آن‌که نام ِ بزرگی نبرد… (فردوسی)
به مرغ‌شان کیش نمی‌توان گفت! (بسیار متکبّر یا هنگامه‌جو هستند)
به‌مرگِ بدان شادمانی رواست/اگرچه تن ِ ما همه مرگراست (فردوسی)
به‌مرگِ گلّه راضی شو چو گرگی‌را شُبان کردی (قاآنی)
به‌مرگ می‌گیرد تا به‌تب راضی شود.
به‌مفت نمی‌ارزد!
به ناگفتن و گفتن، ایزد یکی‌ست! (سخن هیج بهتر ز توحید نیست… –فردوسی)
بند را آب بردن (عمده‌ی سرمایه ازدست‌رفتن)
بنده چه‌دعوی کند، حکم خداوندراست! (هرچه رود بر سرم، گر تو پسندی رواست… –سعدی)
به‌نزدِ من آن‌کس نکوخواهِ توست/که گوید فلان‌خار در راهِ توست! (سعدی)
به‌نعل و میخ زدن (منظور خود را به‌کنایه، در طیّ سخنانِ گوناگون جای‌دادن)
بنی‌آدم اعضای یکدیگرند/که در آفرینش ز یک‌گوهرند/چو عضوی به‌درد آورَد روزگار/دگر عضوها را نمانَد قرار (سعدی)
بُوَد حرمتِ هرکس از خویشتن (سعدی)
بول و قول‌اش یکی‌ست! (به وعده‌های او دل نتوان بست)
به‌هر باد، خرمن نشاید فشاند (اسدی)
به‌هرجا که روی آسمان همین‌رنگ است.
بهر ِ یک‌گل زحمتِ صدخار می‌باید کشید…
به هفت‌قلم آرایش‌کردن
بی‌چشم و رو
بیدی نیست که از این بادها بلرزد.
بی‌رگ (= سیب‌زمینی، بی‌غیرت)
بیستون‌را عشق کند و شهرتش فرهاد برد…
بی‌سواد کور است.
بی‌عیب خداست.
به یک‌پولِ سیاه نیرزیدن
به یک‌تیر دو نشان زدن.
بیگاری به، که بی‌کاری!
بیلش هزارمن آب برمی‌دارد! (بسیار متموّل است)
بی‌مایه فطیر است.
بی‌مگس هرگز نمانَد عنکبوت! (= هرآن‌کس که دندان دهد نان دهد)
بینی‌اش را بگیری جانش درمی‌رود.
بی‌هوده سخن به‌این‌درازی نبُوَد (این‌وَجد و سماع ِ ما مجازی نبود/وین‌رقص که می‌کنیم، بازی نبود/با بی‌خبران بگوی کای بی‌خردان… –شیخ علاءالدّوله سمنانی)



منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
پ :


پاپوش برای شیطان می‌دوزد! (بسیار محیّل و مکار است)
پاچه‌وَرمالیده (بی‌ادب و نتراشیده)
پا در کفش ِ کسی کردن (در کار کسی دخالت کردن)
پا در هوا گفتن (دعاویِ بی‌بَیّنه و دلیل کردن)
پا در یک‌کفش کردن (لجاج و اصرار در کاری ورزیدن)
پادشاهان از پی ِ یک‌مصلحت صدخون کنند… (انوری)
پادشاه چون‌راکب ِ شیر است، همه‌را از او وهم باشد و او را از مرکب‌اش یعنی پادشاهی (منسوب به احنف بن‌قیس- نقل از تاریخ گزیده)
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم!؟ (از سنایی است: هرزمان گویند دل در مهر ِ دیگریار بند…)
پادشه پاس‌بانِ درویش است. (سعدی)
پای‌ات را به‌اندازه‌ی گلیم‌ات دراز کن!
پار بودی قطبک و امسال گشتی قطب ِ دین/سالِ دیگر گر بمانی قطب‌الدین حیدر شوی! (شاعر ناشناس)
پاردُم‌سائیده (آن‌که معاشرت‌های سوء فراوان کرده و به کارهای زشتِ بسیار پرداخته باشد- پاردُم، دوالی از ساز اسب باشد که به‌زیر دم‌اش اوفتد)
پارسال دوست، امسال آشنا! (به‌مزاح، به دوست یا آشنایی‌که مدّتِ دراز غیبت کرده باشد، در گاهِ دیداربینی می‌گویند)
پا روی حق گذاشتن (حقیقتی‌را انکار کردن)
پا روی دُم ِ مار نهادن
پا ز حدّ خویش‌تن بیرون نمی‌باید نهاد!
پاشنه‌ی دهن‌را کشیدن (دشنام و سَقَطِ فراوان گفتن)
پا فشردی بردی! (استقامت و پشتکار مایه‌ی پیشرفتِ مقصود است)
پاکبازی (راستی و درستی در قمار؛ باختن ِ همه‌ی دارایی)
پاک نگردد زنِ بد جز به‌خاک! (از حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی است: زآب شود هرتن ِ آلوده پاک…)
پالانِ خر دجّال است! (گویند دجال‌را خری‌ست بی‌پالان؛ و هرروز برای خروج ِ خود، پالانی بهر ِ آن راست کند و هرشب دوخته‌ها به‌خودیِ خود شکافند؛ تا روز ِ معلوم که خروج ِ او مقدّر است)
پایانِ شب ِ سیه سپید است. (در نومیدی بسی امید است…)
پای از خط بیرون‌نهادن (نافرمانی‌کردن)
پای استدلالیون چوبین بُوَد (از مولوی است: …پای چوبین سخت بی‌تمکین بُوَد)
پای چراغ تاریک است.
پای خروس‌ات را ببند؛ مرغ ِ همسایه‌را حیز مخوان!
پای‌اش بر پوستِ خربزه است. (در مقام ِ خویش محکم و پابرجا نیست)
پای‌اش به‌سنگ آمدن (به‌مانعی سخت برخوردن)
پای‌اش روی پای‌اش بند نیست! (با دُم‌اش گردو می‌شکند)
پای‌اش لب ِ گور است.
پای در زنجیر پیش ِ دوستان/به که با بیگانه‌گان در بوستان! (سعدی)
پای مار و چشم ِ مور و نانِ ملّا کس ندید!
پای ما لنگ است و منزل بس‌دراز/دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل! (حافظ)
پای ملخ پیش ِ سلیمان بردن
پایی در پیش و پایی باز ِ پس‌داشتن (دودل و مردّد بودن)
پایین‌پایین‌ها نمی‌نشیند، بالابالاها هم جا نیست!
پایین‌ات را هم دیدیم، بالات‌را هم دیدیم…
پایین تف کنی ریش است، بالا سبیل! (هردو شقّ موردِ تردید، کاری نشدنی یا بد است)
پته‌اش روی آب افتادن (رسواشدن)
پخته‌خوار (غارت‌گر)
پخته‌کردنِ کاری‌را (لوازم و اسباب ِ کاری‌را جمع‌کردن و موانع‌را ازمیان‌برداشتن)
پدر خواست و خدا نخواست!
پدر را به‌فرزند باشد توان (از فردوسی است: چنین است آیین و رسم ِ جهان…)
پدر و مادر عاشق ِ بی‌عارند! (پدر و مادر به‌اولاد بسته‌اند، اولاد به‌سگ!)
پرتو ِ نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است/تربیت نااهل‌را چون گردکان بر گنبد است! (سعدی)
پرده‌ی مردم‌را مَدَر تا پرده‌ات ماند به‌جای!
پُرسان‌پُرسان می‌روند هندوستان! (برای رسیدن به‌مقصود، پرسش‌از دیگران عار نیست= پُرسان‌پُرسان به‌کعبه بتوان‌رفتن)
پر ریختن (مانده و عاجزشدن)
پُرکینه مباش از همه‌گان دایم چو خار/نه‌نیز زبون باش به یک‌بار چو خرما! (از حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی است)
پری‌رو تاب ِ مستوری ندارد/چو در بندی سر از روزن درآرد! (جامی)
پُز ِ عالی و جیب ِ خالی! (واژه‌ی «پُز» از فرانسه گرفته شده است)
پس‌از دشواری آسانی‌ست ناچار/ولیکن آدمی‌را صبر باید! (سعدی)
پسته‌ی بی‌مغز چون دهان بازکند رسوا گردد.
پسرخاله‌ی دسته‌دیزی! (بی‌قرابتِ نسبی و سببی)
پسر زاییدم برای رندان؛ دختر زاییدم برای مردان؛ خودم ماندم طفیل و سرگردان!
پسر کو ندارد نشان از پدر/تو بیگانه خوان‌اش، مخوان‌اش پسر! (مُصحَفِ این‌بیت از فردوسی است: پسر کو رها کرد رسم ِ پدر/تو بیگانه خوان و مخوان‌اش پسر)
پسر نوح با بدان بنشست/خاندانِ نبوّت‌اش گم شد (سعدی)
پشتِ پا زدن (با تحقیر و استخفاف، چیزی یا کاری‌را ترک‌گفتن)
پشت‌بندش آس است! (دودش از کُنده بلند می‌شود)
پشتِ چشم نازک‌کردن (کبر و ناز نمودن)
پشتِ دست خائیدن/گزیدن (بسیار پشیمان شدن)
پشتِ دست داغ‌کردن (با خود ملتزم‌شدن که دیگربار فلان‌کار را انجام ندهد)
پشتِ سر ِ مرده دروغ می‌گویند! (من که زنده‌ام پس چه‌گونه از زبانِ من دروغ می‌سازند؟)
پشت‌قباله‌ی مادرش انداخته‌اند! (مالِ او نیست، حقّی برآن ندارد)
پشت‌گرمی، پشت‌گرم‌شدن، پشت‌گرمی به‌چیزی داشتن (دلخوشی به پشت‌بندِ آس داشتن)
پشتِ گوش انداختن (اجرای فرمان یا خواسته‌یی را به‌تأخیر افگندن)
پشت و روش معلوم نیست! (دورو و منافق است)
پشم در کلاه نداشتن (در خور ِ بیم و هراس نبودن؛ و گاه به‌معنای مفلس‌بودن نیز استفاده می‌شود)
پشه لگدش زده! (مریض نیست و از نازک‌طبعی و ناز، خود را به‌تمارض زده است)
پشیمانی سودی ندارد.
پل ِ او/ما آن‌سر ِ آب است (کاری بی‌هوده و نابه‌جاست— پل ِ آن‌سر ِ آب/جوی)
پل ِ خربگیری! (محلّ امتحان و آزمایش)
پلوی معاویه چرب‌تر است! (به‌استهزاء: او متموّل است و ازین‌رو به‌او تملّق کنند و یاری رسانند)
پنبه در گوش نهادن (خود را به‌صُمّ و کری زدن؛ گران‌گوشی نمودن)
پنبه‌ی لحاف‌کهنه باد دادن (با ذلّت و فقر خویش، به‌آباء موسر ِ خود بالیدن)
پنج‌انگشت یکی نمی‌شود (= پنج‌انگشت برادرند، برابر نیستند)
پنج‌نوبت زدن (نوبت، نواختن ِ کوس و نقاره و امثالِ آن بر در ِ پادشاهان است که در هرروز پنج‌نوبت می‌نواخته‌اند و از تعبیر مثل، اقتدار و سروری‌داشتن را اراده کنند)
پندارم سگ خورد! (از فِقدانِ آن اندوهگین نیستم)
پنداری به پالوده‌خوردن می‌روند! (با این‌که خطر ِ مصیبتی عظیم درپیش دارند؛ نهایت آسوده‌دل و مستریح‌اند)
پند نپذیری، خیز و دهل زن!
پوست‌بازکرده (صریح و بی‌پرده)
پوستِ شتر بار ِ خر است! (با همه‌ی ضعف و ناتوانی، به چون‌تویی یا اویی فائق است!)
پوستین باژگونه‌کردن (از سیرت و سانِ پیشین بازگشتن)
پول است، نه جان که آسان بتوان داد! (به‌استهزاء به‌کسی‌که در ادای مالی بُخل و امساک ورزد گویند)
پول پول‌را پیدا می‌کند!
پولِ حلال یا خرج ِ شراب ِ شور می‌شود یا شاهدِ کور! (از پولِ حلال، به‌طنز پولِ حرام را اراده کنند)
پول‌دارها به‌کباب؛ بی‌پول‌ها به‌بوی کباب!
پول‌اش از پارو بالا می‌رود.
پول‌اش خوب است، خودش بد!
پول علفِ خرس نیست! (زر و سیم را به‌هر خواهنده‌یی نمی‌توان داد)
پول غول است و ما بسم‌الله! (پول از ما گریزان است، چنان‌که غول از بسم‌الله…)
پولِ کم، سلیقه‌ی بسیار! (از سلیقه، مشکل‌پسندی را اراده کنند)
پول گرد است و بازار دراز! (اگر تو نمی‌فروشی، از دیگری می‌توانم خرید)
پولِ ما سکه‌ی عُمَر دارد!؟ (با آن‌که ما هم به‌اندازه‌ی دیگران پول می‌دهیم، آن‌خدمت یا احترام که به‌سایرین می‌کنند به‌ما روا نمی‌دارند)
پهلوان از پُرفنّی به‌زمین می‌خورد! (رعایتِ تمام ِ دقایق ِ فنّی از تازه‌گی و طراوتِ کار می‌کاهد)
پهلوان‌پنبه!
پهلوانِ زنده‌را عشق است! (مَثَل‌را بیش‌تر در تعبیر ِ بی‌وفایی ِ اشخاص نسبت‌به مخدوم ِ معزول و امثالِ آن استعمال کنند)
پیاده شو با هم برویم! (بسیار متکبّر شده‌یی/در دعوی‌ات بسیار گزاف می‌گویی)
پیاده مرا زآن فرستاد طوس/که تا اسب بستانم از اشکبوس (این‌بیتِ فردوسی‌را به‌مزاح، شطرنج‌بازان در موردی‌که با پیاده اسبی‌را بگیرند می‌گویند)
پیاده ندیدی‌که جنگ آورَد/سر ِ سرکشان زیر ِ سنگ آورَد!؟ (این‌بیتِ فردوسی‌را به‌مزاح، شطرنج‌بازان در موردی‌که پیاده‌شان حریف‌را زمین‌گیر کند می‌خوانند)
پیاز ِ آدم هرجایی کونه نمی‌بندد! (آن‌که پیاپی تغییرشغل یا مخدوم دهد فقیر و بی‌چیز می‌ماند)
پیران شکسته‌ی دهرند/در جوانی شکسته باید بود (از ابن‌یمین است: باغ‌بانی بنفشه می‌انبود/گفت‌اش ای‌گوژپشتِ جامه‌کبود/چه رسیده‌ست از زمانه تو را/پیر ناگشته درشکستی زود؟/گفت…)
پیراهن عثمان کردنِ چیزی‌را (صورتِ حقی‌را وسیله‌ی پیشرفتِ باطل کردن)
پیراهن قباکردن (چاک و گریبانِ جامه‌را در مصیبت و دردی تا به‌پای دریدن)
پیرایه‌ی عشق، روی زرد است… (امیرخسرو دهلوی)
پیر را تعلیم‌دادن مشکل است. (حضرت ادیب)
پیرزن نمرد تا روز بارانی (=احمدک استا نرفت؛ روزی‌که رفت آدینه بود)
پیر نابالغ (=بچه‌ی ریش‌دار)
پیر نگردد جوان به‌غازه و زیور (از قاآنی است: …زشت نگردد نکو به‌یاره و حاتم)
پیری است و هزار عیب!
پیری به هزارعلّت آراسته است. (علّت به‌معنای بیماری است)
پیری و صدعیب چنین گفته‌اند!
پیش‌از مرگ واویلا! (=پیش‌از روضه‌خوان گریه می‌کند)
پیش‌از لقمه دهان باز می‌کند! (آب‌ندیده موزه کشیدن)
پیش ِ رو خاله، پشتِ سر چاله!
پیش ِ طبیب منجّم، پیش ِ منجّم طبیب؛ پیش ِ هردو هیچ‌کدام، پیش هیچ‌یک هردوتا!
پیش ِ لوطی و مَعلَق!؟
پیشواز ِ گرگ رفتن (مردن)
پیشه‌گر کامل شود از پیشه‌گر (از مولوی است: عقل قوّت گیرد از عقل ِ دگر…)
پیغمبر مأمور به‌ظاهر بود. (تجسّس از اسرار مردم سزاوار نیست)
پیغمبران‌را تکبّری نیست! (مردی متنبّی‌را گفتند بگوی تا فلان‌درخت به‌پیش ِ تو آید؛ او به‌درخت گفت پیش ِ من آی و البته نیامد. متنبّی گفت «پیغمبران‌را تکبّری نیست؛ چون تو پیش ِ ما نیایی ما پیش ِ تو آییم!)
پیل بر نردبان بردن (قصدِ امری ممتنع نمودن)
پیل ِ شطرنج از کجا مانَد به پیل ِ مَنگـــَلوس!؟/شیر شادُروان کجا مانَد به‌شیر مَرغ‌زار!؟ (منگلوس شهری در هندوستان با پیل‌های جنگنده و قوی‌هیکل بود و شادُروان سراپرده‌ی بزرگی‌ست که در ایوان سلاطین می‌کشند)
پیل ِ فربه بُوَد ضعیف‌آواز (سنایی)
پیمان‌شکن، خاک دارد کفن.
پیمانه پُرشدن/لبریزشدن (شکیبایی به‌آخر آمدن؛ اجل‌برسیدن)
پیمانه چو پُر شود چه‌شیرین و چه‌تلخ… (خیام)
پی ِ نام و نان‌اند خلق ِ زمانه (فرّخی)
پی ِ نخودسیاه فرستادن
پیه به‌گربه نتوان سپرد!
پی ِ هر مستی‌ئی باشد خماری…
پیهِ زیادی‌را به پاشنه می‌مالند! (چون بسیار دارد اصراف می‌کند)


منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
ت :


تا که احمق باقی است اندر جهان/مردِ مفلس کِی شود محتاج ِ نان!؟ (=تا ابله در جهان هست مفلس درنمی‌ماند!/لر بازار نرود، بازار می‌گندد!)
تا به‌آب نزنی شناگر نمی‌شوی.
تا ببینیم سرانجام چه خواهدبودن… (حافظ)
تا ببینیم که از غیب چه آید بیرون…
تا بخت که‌را خواهد و میل‌اش به‌که باشد… (نقل‌از تذکره‌ی دولتشاه)
تابوت‌اش را هم به‌دوش ِ او نمی‌گذارند! (کسانِ دختر، او را به‌این خواستگار نمی‌دهند)
تا بُوَد گربه مهتر ِ بازار/نبُوَد موش جَلد و دکّان‌دار (سنایی)
تا بوق ِ سگ (تا نزدیکِ بامداد)
تا پای بر دُم ِ سگ ننهند نگزد. (علّتِ شکایت یا کج‌خُلقی ِ من آزار و اذیتی‌ست که از تو یا وی بر من می‌رسد)
تا پریشان نشود کار به‌سامان نرسد. (=کِی شود بستان و کِشت و برگ‌وبَر/تا نگردد نظم ِ آن زیر و زبر!؟)
تا تای تَمَّت. (تمّت مخفّفِ «تَمَّت‌الکتاب» است که در پایانِ کتب و نامه‌ها گذارند و معنی ِ مَثَل، «تا پایان» می‌باشد)
تا تریاق از عراق آرَند مارگزیده مرده باشد! (سعدی)
تا تنور گرم است باید نان بست! (تا اسباب و وسائل هست، باید در برآمدنِ مقصود کوشید)
تا توانستم ندانستم و چون دانستم نتوانستم… (خواجه عبدالله انصاری)
تا توانی پرده‌ی کـــَس‌را مَدَر/تا ندرَّد پرده‌ات‌را پرده‌دَر…
تا توانی دلی به‌دست آور/دل‌شکستن هنر نمی‌باشد.
تا توانی مَکِش ز مردی دست/که به‌سُستی کسی ز مرگ نجَست. (مسعود سعد سلمان)
تا تو این جاه‌وجای را بینی/به‌خدا گر خدای‌را بینی! (اوحدی)
تا تو باشی‌که دگر آرُغ ِ بی‌جا نزنی! (آرُغ مخفّفِ آروغ است؛ و به‌مزاح: سزای این‌کردار ِ بدِ خویش‌را دیدی و البته پس‌ازاین دیگر چنین‌کاری نخواهی کرد)
تاجر ِ ترسنده‌طبع ِ شیشه‌جان/در طلب نی‌سود بیند نی‌زیان (مولوی)
تاج ِ کیان بین‌که کیان می‌نهند/جای کیان‌را به‌کیان می‌دهند… (خواجوی کرمانی)
تا جهان بود و بُوَد، مرغ بُوَد طعمه‌ی باز (فرّخی)
تا چراغ روشن است جانوران بیرون آیند. (تا آن‌گاه که مجالس ِ سور و ضیافت برپاست، طفیلیان و کاسه‌لیسان گِرد آیند)
تا چرخ ِ بر سر ِ دور است/هرشب همین‌طور است! (نظمی ساخته‌ی عامه است که با آن شکایت‌از بدبختی ِ دائم ِ خویش کنند)
تا چه آید از پس ِ پرده برون… (از عطار است: موج‌زن شد پرده‌ی دل‌شان ز خون…)
تا چه دارد زمانه زیر ِ گلیم… (ابوحنیفه‌ی اسکافی)
تا خم شده‌یی، بار گذارند به‌پشتت!
تا دانه نیفکنی نروید! (سعدی: هرچند مؤثر است باران…)
تا درختِ نو ننشانید درختِ کهن برمکنید (منسوب به انوشیروان)
تا دنیا دنیاست…
تا ریشه در آب است، امیدِ ثمری هست… (سیّد محمّد عرفی)
تاریکی شب سرمه‌ی چشم ِ کور ِ موش است! (نقل‌از مجموعه‌ی مختصر امثال طبع هند)
تازه می‌پرسد لیلی نر بود یا مادّه! (سؤال‌را ابلهی پس‌از شنیدنِ تمام قصه‌ی لیلی‌ومجنون کرده است. مثل‌را در نظایر این‌مورد استعمال می‌کنند)
تازیِ خوب هنگام شکار بازی‌اش می‌گیرد! (از تازیِ خوب، تازیِ بد را اراده کنند؛ و مثل‌را به‌توبیخ ِ آن‌که در گهِ کاری‌فوری، به امری‌ناضروری مشغول شود یا بهانه آرَد می‌گویند)
تاس اگر نیک نشیند همه‌کس نرّاد است! («تاس» کعبتین ِ نرد، و «نرّاد» نردباز است)
تا صدف قانع نشد پُردُر نشد (مولوی: کاسه‌ی چشم گدایان پُر نشد…)
تا صلح توان کرد در ِ جنگ مکوب!
تا غم نخوری به غم‌گساری نرسی.
تا فلان‌کار شود دُم شتر به‌زمین می‌آید!
تا کور شود هرآن‌که نتواند دید!
تا که از جانب معشوق نباشد کششی/کوشش عاشق بی‌چاره به‌جایی نرسد (شاعر ناشناس)
تا که از خود نگذری از دیگران نتوان گذشت.
تا که دستت می‌رسد کاری بکن/پیش‌ازآن کز تو نیاید هیچ‌کار! (سعدی)
تا گفتی «فا» می‌داند «فرح‌زاد» است. (از عنوان، مضمونِ نامه را می‌توان فهمید)
تا مرد سخن نگفته باشد/عیب‌وهنرش نهفته باشد (سعدی: …هر بیشه گمان مبر که خالی‌ست/شاید که پلنگِ خفته باشد)
تا می‌توانی وَرجه، چون نتوانی فروجه!
تا نازکش داری ناز کن، نداری پای‌ات را دراز کن!
تا نباشد چوب ِ تر، فرمان نبرد گاو و خر!
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها…
تا نبیند رنج و سختی، مرد کی گردد تمام!؟ (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی: …تا نیاید باد و باران، گل کجا بویا شود!؟)
تا نپرسند مگو!
تا نخوانند مرو!
تا ندانی‌که سخن عین صواب است، مگوی!
تا ندانی‌که کیست همسایه/به‌عمارت تلف مکن مایه (اوحدی)
تا نشانِ سُمّ اسب‌ات گم کنند/ترکمانا! نعل‌را وارونه زن! (قاآنی)
تا نفس هست آرزو باقی‌ست
تا نکشد رنج، بنده کِی شود آزاد!؟/بند نهادند بر تو، تا بکشی رنج! (ناصرخسرو قبادیانی)
تا نکنی جای قدم استوار/پای مَنِه درطلب ِ هیچ‌کار
تا نهال تر است باید راست کرد! (تربیت در کودکی سودمند است)
تا نیابی مرادِ خویش بکوش!/تا نسازد زمانه با تو، بساز! (مسعود سعد سلمان)
تاوانِ قمار را قمار می‌دهد! (مثلی‌ست در تشویق به‌قمار؛ و مرادِ مثل آن‌که قمارباز باید قمار را ادامه دهد تا آن‌گاه که با برد، جای باخته‌ها را پر کند)
تاوان نصفه می‌رسد (برخلافِ قاعده‌ی اتلاف –که ادای تمامتِ تاوان‌را برعهده‌ی متخلّف نهد، هرچند که از روی قصد نباشد– این‌مثل، قاعده‌ی عادی و عرفی است که عوام همیشه بدان عمل کنند و مراد از آن این‌که چون نادانسته و به غیرقصد، کسی بر دیگری زیانی رساند، تنها تاوانِ نیمی‌از زیان برسبب است)
تا هستم، به‌ریش تو بسته‌م!
تا هُم فیها خالِدون! (هُم فیها خالدون جمله‌ی آخر آیة‌الکرسی است و چون آن آیه طویل و مفصّل است، از این‌مثل «تا پایانِ چیزی‌طویل» را اراده کنند.)
تباهیّ و هستی‌ست زیر سپهر/بر این می‌رود گردش ماه‌ومهر (حضرت ادیب)
تب ِ تند، زود عرق‌اش می‌آید! (دوستی‌ها و عشق‌های سوزان، غالباً به‌زودی به‌سردی یا دشمنی می‌گراید)
تبه گردد از بی‌شُبانی رمه! (فردوسی: همی راست گویند لشکرهمه…)
تجمّل ِ امروز، احتیاج ِ فرداست. (این‌مثل از زبان‌های اروپایی ترجمه و متداول شده است)
تخلّفِ علّت از معلول محال است. (قاعده‌ی فلسفی که گوید معلول همیشه متلازم با علّتِ خود باشد)
تخم‌دزد شتردزد می‌شود!
تخم دوزرده می‌کند!؟/نمی‌کند! (بسیار عزیز و ارج‌مند نیست)
تخم ِ لَغ در دهانِ کسی شکستن (به‌نویدی، کسی‌را به‌طمع ِ خام انداختن)
تخم‌مرغ‌اش زرده ندارد! (دغل و ریاکار است)
تخم نکرد، روزی‌هم که کرد در کاهدان کرد! (= پیرزن نمرد تا روز بارانی/احمدک استا نرفت…)
تدبیر از پیر، جنگ از جوان!
ترحّم بر پلنگِ تیزدندان،/ستم‌کاری بُوَد بر گوسپندان (سعدی)
ترسنده‌را چه‌پری، چه‌عفریت! (نقل‌از مجموعه‌ی مختصر امثال طبع هند)
ترس برادر مرگ است.
ترسم نرسی به‌کعبه ای اعرابی/کاین‌رَه که تو می‌روی به ترکستان است! (سعدی)
ترکِ دنیا به‌مردم آموزند/خویشتن سیم و غلّه اندوزند! (سعدی)
ترکِ عادت موجب مرض است!
ترکمانی نام جنّت می‌شنید/گفت «آن‌جا غارت و تاراج هست؟»
ترک است، نه دوغ ترکمانی!
ترند هفت‌بچه می‌گذارد یکی‌ش بلبل می‌شود! (ترند در اصطلاح مردم اصفهان سیره است)
تر و خشک با هم می‌سوزند.
تره به تخم‌اش می‌رود حسنی به بابا. (حسنی مصغر حسن است)
تره خریدم قاتق نان‌ام بشود قاتل جانم شد! (قاتق کلمه‌ی ترکی به‌معنای نان‌خورش است؛ و مراد مثل آن‌که نالایقی‌را پر و بال دادم و او به‌جای جبران نیکی‌ام به‌من بدی کرد)
تسمه از گرده‌ی کسی کشیدن (رنج یا هراسی بسیار را سبب شدن)
تشنه‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید/تو مپندار که از پیل دَمان اندیشد (سعدی)
تعارف آب حمام است! (تعارف‌اش از تهِ دل نیست و تظاهر است)
تعارف آمد و نیامد دارد. (اگر گمان برده بودید که او تعارفِ شما را نمی‌پذیرد، دیدید که پذیرفت!)
تعارف کم کن و بر مبلغ افزای.
تعاونوا علی البرّ و التقوی (قرآن: سوره‌ی 5 آیه‌ی 3)
تعجیل بد است لیک در خیر نیکوست!
تعریفِ خود کردن پنبه جاویدن/خائیدن است.
تعریفِ زیاده بدتر از دشنام است.
تغاری بشکند ماستی بریزد/شود دنیا به‌کام کاسه‌لیسان!
تغییر اسم تغییر مسمّی ندهد!
تفِ سربالا به ریش برمی‌گردد.
تفکروا فی صفات‌الله و لا تفکروا فی ذات‌الله!
تقاص به قیامت نمی‌ماند.
تقدیر چو سابق است، تدبیر چه‌سود!؟
تقویم پارینه به‌کار نیاید.
تکبر عزازیل‌را خوار کرد/به‌زندانِ لعنت گرفتار کرد (سعدی)
تکلّف گر نباشد خوش توان زیست.
تکه‌ی بزرگ‌اش گوش‌اش شدن.
تکیه برجای بزرگان نتوان زد به‌گزاف/مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی (حافظ)
تلقین درس اهل‌نظر یک اشارت است (حافظ: …کردم اشارتی و مکرّر نمی‌کنم)
تن آدمی شریف است به‌جانِ آدمیّت/نه‌همین لباس زیباست نشانِ آدمیّت (سعدی)
تنبانِ مرد که دوتا شد فکر زنِ تازه می‌افتد. (پیش‌ازاین که تعدّد زوجات در ایران متداول بود، البته زنان سعی می‌کردند که شوهر را همیشه با خرج‌های گزاف محتاج و تنگ‌دست نگه دارند و دلیل‌شان حقاً همین‌مثل سایر بود؛ و البته مسلمانانِ امروز چون می‌دانند که مراد از آیه‌ی فان خفتم الا تعدلوا فواحدة، تعلیق امر به‌محال بوده است، ارتکاب این‌عمل را همه‌وقت روا نشمرند)
تن به‌جان زنده‌ست و جان زنده به‌علم (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
تن به دودِچراغ و بی‌خوابی/ننهادی هنر کجا یابی!؟ (اوحدی)
تنبل برو به سایه/سایه خودش می‌آیه!
تند می‌روی جانا، ترسم‌ات فرو مانی! (حافظ: می‌روی و مژگان‌ات خونِ خلق می‌ریزد…)
تن‌اش می‌خارد! (کار او متعاقب به‌شکنجه و عقوبت است)
تنگدستان‌را دستِ دلیری بسته و پنجه‌ی شیری شکسته! (سعدی)
تن ِ مرده و جانِ نادان یکی‌ست (اسدی: ز دانش به اندرجهان هیچ نیست…)
تنها به‌قاضی رفته است.
تنها تو خیار نو به‌بازار نیاورده‌ای!
تنهایی تنها به‌خدا می‌برازد.
تواضع بُوَد با بزرگان ادب/ولی با فرومایه‌گان مسکنت! (ابن‌یمین)
توانا بُوَد هرکه دانا بُوَد (فردوسی: … به‌دانش دلِ پیر برنا بُوَد)
توانایی و کام و گنج و سپاه/سر مردِ برنا بپیچد ز راه (فردوسی)
تو آن‌گه دانشی باشی که دانی/که از دریای جهل‌ات نیست معبر (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
تو آن‌وَر ِ جو، من این‌وَر ِ جو!
تو به‌جای پدر چه‌کردی خیر/تا همان چشم داری از پسرت!؟ (سعدی)
تو به‌خیر و ما به‌سلامت!
تو بر اوج فلک چه‌دانی چیست/چون ندانی‌که در سرای تو کیست!؟ (سعدی)
توبه‌فرمایان چرا خود توبه کم‌تر می‌کنند!؟ (حافظ: مشکلی دارم ز دانش‌مندِ مجلس بازپرس)
توبه‌ی قمارباز در بی‌پولی است.
توبه‌ی گرگ مرگ است.
توبه‌ی نصوح (نصوح به‌معنی بی‌آمیغ و خالص و ازتهِ‌دل است و مأخوذ است از سوره‌ی 66 آیه‌ی 8. سپس در مخیّله‌ی عوام، نصوح نام مردی شده است و برای او حکایتی‌طویل ساخته‌اند/ر. ک. جامع‌التمثیل)
تو پاک باش و مدار ای‌برادر از کس باک (سعدی)
تو چه‌دانی قلم صُنع به‌نامت چه نوشت. (حافظ: به‌عمل تکیه مکن خواجه که در روز ازل…)
تو چه‌دانی که پس ِ پرده که خوب است و که زشت!؟ (حافظ: ناامیدم مکن از سابقه‌ی لطف ازل…)
تو خود حدیثِ مفصّل بخوان از این‌مُجمَل!
تو دیو طبع به‌زندان کن و سلیمان باش
تو را به‌گور من نمی‌گذارند! (اگر من ترکِ واجبی یا ارتکاب محرمی کنم بر تو حرجی نیست)
تو را تیشه دادم که هیزم شکن/نگفتم که دیوار مسجد بکن! (سعدی)
تو را دیده ازبهر آن داده‌اند/که در ره بسی‌چاه بنهاده‌اند (حضرت ادیب)
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد/ریاضتِ من ِ شب‌تاسحرنشسته چه‌دانی!؟ (سعدی)
تو سی‌خودت من سی‌خودم! (سی یعنی «برای»)
تو شکستی جام و ما را می‌زنی!؟ (مولوی)
تو قدر آب چه‌دانی که بر لب جویی!/درازنای شب از چشم دردمندان پرس! (سعدی)
تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی/نشاید که نام‌ات نهند آدمی! (سعدی)
تو کندی جوی و آب‌اش دیگری برد! (ویس و رامین)
تو کِی مردی که ما تابوت حاضر نکردیم!؟ (مزاحی‌ست در جواب آن‌کس که از دوستان و بسته‌گان شکایتی کند)
تو مادرمرده را شیون میاموز! (نظامی)
تو مپندار که خون ریزی و پنهان مانَد… (سعدی)
تو مو می‌بینی و من پیچش مو/تو ابرو، من اشارت‌های ابرو (وحشی بافقی)
تو هم نباشی یار من خدا بسازد کار من!
تو نیکی می‌کن و در دجله انداز/که ایزد در بیابان‌ات دهد باز (سعدی)
تو هم به‌طلب خود می‌رسی شتاب مکن! (هنوز اولِ عشق است، اضطراب مکن… مصراع دوم‌را به‌مزاح به دخترانی‌که از جهاز یا شوهررفتن حکایت کنند می‌گویند)
تو هم یک تنبانِ قرمز پیش خدا داری! (مأیوس نشو)
توی این هیر و ویر بیا زیرابروم‌را بگیر! (مزاحی آمیخته به‌ملامت است، و به‌کسی‌که در اثناء کاری‌مهم، کاری‌ناچیز را از مشغول طلبد گفته می‌شود)
توی دعوا حلوا پخش نمی‌کنند.
تیر از شست رفتن/گذشتن (وقتِ تدارکِ امری گذشتن)
تیر چون کژ شود کمان گردد! (نقل‌از مجموعه‌ی مختصر امثال طبع هند)
تیر همیشه به‌نشانه نمی‌آید (مقدمه همواره به‌نتیجه، و رهرو به‌مقصد نرسد)
تیری به‌تاریکی انداختن. (به‌گمان و حدس ِ نتیجه و سودی، کاری کردن)
تیشه به ریشه‌ی خود زدن.
تیغ‌دادن در کفِ زنگی ِ مست (مولوی)
تیمم باطل است آن‌جا که آب است!


منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
ث :


ثبات‌المُلک بالعدل (از علی بن ابی‌طالب است)
ثمر از درختِ بید نباید جُست.
ثنای‌خویش‌گفتن بُوَد از تهی‌میانی! (نظامی: پس‌ازاین‌همه مناقب خجلم، خجل، پشیمان/که…)
ثواب‌ات باشد ای دارای خرمن/اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی! (حافظ)
ثواب، راه به خانه‌ی صاحب خود می‌برد!


منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
ج :


جاءالحق و زهق الباطل انَّ الباطل کان زهوقا (قرآن: سوره‌ی 17 آیه‌ی 83)
جا تر است و بچه نیست!
جا گرم‌کردن (در جایی مستقرشدن)
جامه به‌اندازه‌ی قامت خوش است
جامه قباکردن (=پیراهن قباکردن)
جامه بر آتش میفکن بهر کیکی!
جانا سخن از زبانِ ما می‌گویی!
جان به عزرائیل نمی‌دهد! (بسیار مُمسک و بخیل است)
جانِ پدر تو سفره‌ی بی‌نان ندیده‌یی! (هنوز جوانی و قدر مال‌ات را نمی‌دانی)
جانِ شیرین خوش است! (فردوسی: میازار موری‌که دانه‌کــَش است/که جان دارد و…)
جان دهد بنده چون دهی نان‌اش (اوحدی)
جانِ کُردی می‌کند! (در ادای مالی‌که عاقبت از دادنِ آن ناگزیر است سختی می‌کند)
جانِ کسی‌را به‌لب‌آوردن (انتظاری‌دراز دادن، ایذاء صعب کردن)
جان‌کندنی‌ست بستن ِ جان اندر انتظار (مسعود سعد سلمان: بسته در انتظار خلاص است جانِ من/…)
جاهلان چون به‌دلیل از خصم فرومانند، سلسله‌ی خصومت بجنبانند (سعدی)
جای دزدزده تا چهل‌روز ایمن است!
جای سوزن‌انداختن نیست
جای گل گل باش؛ جای خار خار! (مولوی: نور را هم نور شو، با نار نار/…)
جای گنج ویرانه است.
جایی بنشین که برنخیزانندت!
جایی رفت که عرب نی انداخت (به آن‌جا رفت که بازگشتی برای او نیست)
جایی‌که بُوَد گردی، امّیدِ سواری هست… (ابن‌یمین دوّم)
جایی‌که راز گویند گوش مدارید! (منسوب‌به انوشیروان)
جایی‌که شتر بُوَد به یک‌غاز/خر قیمتِ واقعی ندارد!
جایی‌که عقاب پر بریزد/از پشه‌ی لاغری چه خیزد!؟
جایی‌که گوشت نیست چغندر پهلوان است/سلطان‌المرکّبات است! (در نبودِ راجح، مرجوح نیز مطلوب است!)
جایی‌که نمک خوری نمک‌دان مشکن!
جایی نمی‌خوابد که آب زیرش برود (نمی‌توان وی‌را فریفت)
جدایی تا نیفتد، دوست قدر دوست کِی داند!؟ (…شکسته‌استخوان داند بهای مومیایی‌را)
جــِدّ و جَهدی به‌کار می‌باید/آن‌که را وصل یار می‌باید (اوحدی)
جَزاء سَیِّئَة مِثلها (قرآن: سوره‌ی 42 آیه‌ی 38- سزای بدی و زشتی، بدی و زشتی‌یی همچون آن باشد)
جز آن‌را مدان رَسته‌از بندِ آتش/که کردار درخوردِ گفتار دارد (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
جزای حُسن عمل بین که روزگار هنوز/خراب می‌نکند بارگاهِ کسرا را! (ظهیر فاریابی)
جزای گران‌فروش نخریدن است (بدگفتن و تشدّد با بازارگانانِ گران‌فروش و دندان‌گرد ضرور نباشد، تنها باید از خریدنِ کالای آنان پرهیز کرد)
جز از بد نباشد مکافاتِ بد (فردوسی: چنین از رهِ داددادن سزد/…)
جز از تو، یکی‌داور ِ دیگر است/کز اندیشه‌ی دیگران برتر است (فردوسی- در قضاوت و داوری، انصاف‌را از نظر دور ندار و از خدا بترس)
جفاپیشه‌گان را بده سر به‌باد/ستم بر ستم‌پیشه عدل است و داد! (سعدی)
جفت‌اش را بیار، مفت‌اش ببر! (در زبانِ زنان، بیش‌تر در ستودنِ کودکانِ خردسالِ خود به‌این‌معنا که کودکم بی‌مانند و بی‌بدیل است)
جگرش برای فلان‌چیز لک زده است!
جگرها خون شود تا یک‌نهالی بارور گردد…
جمالِ کعبه چنان می‌کشاندم به‌نشاط/که خارهای مغیلان حریر می‌آید… (شاعر ناشناس)
جمشید جز حکایتِ جام از جهان نبُرد (حافظ: …زنهار، دل مبند بر اسباب دنیوی)
جناغ دلخواه نکشیده‌ایم! (به‌پذیرش خواهش‌های او مجبور نیستیم- جناغ: استخوانِ باریک و دوشاخی به سینه‌ی مرغان است و ضبطِ آن در فرهنگ‌ها «جناب» است)
جنّ پاره‌دوز تسخیر کرده! (گویند مفلسی با تحمّل ریاضاتِ شاقه پس‌از زمانی‌طویل جنّی تسخیر کرد و انتظارش آن‌که جنّ تسخیرشده مالی‌فراوان برای او آرَد. چون جن حاضر شد گفت من پاره‌دوز جن‌ها باشم و با مشقّتی‌بسیار به‌روزی جز پشیزی‌چند حاصل نتوانم کرد و آن‌نیز کفافِ من و عیال نکند! مثل‌را درجایی‌که با حَیَل و تدابیر بسیار دلِ آدمی بی‌ارز یا بخیل‌را به‌خود رام کنند می‌گویند)
جن دعایش‌را آورده است (پس‌از مغبوض‌بودن در نزدِ کسی، اینک دیگربار محبوب او شده است)
جَنقولک‌بازی درآوردن (این‌کلمه شباهتِ عجیبی به‌واژه‌ی فرانسه‌ی Jangleurدارد)
جنگ ازسر ِ شخم، آشتی ازسر ِ خرمن!
جنگِ اول به از صلح ِ آخر
جنگ بر نظاره آسان است.
جنگ دوسر دارد (گاهی می‌بری و گاهی می‌بازی)
جنگِ زرگری (نزاع و جدالِ صوری و دروغین که دوتن برای فریفتن ِ دیگری به‌راه اندازند)
جنگِ زرگری میانجی نمی‌خواهد!
جنگِ هفتادودوملّت، همه‌را عذر بنه/چون ندیدند حقیقت، رَهِ افسانه زدند (حافظ)
جواب ابلهان خاموشی‌ست.
جواب است ای‌برادر، این نه‌جنگ است/کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است (سعدی)
جواب تلخ شگفت است از آن‌لب ِ شیرین! (مُعِزّی)
جواب دندان‌شکن
جواب زور را زور می‌دهد
جواب ناخدا با ناخدا توپ است در دریا! (مثل هندی است)
جواب های، هوی است!
جوانانِ دانای دانش‌پذیر/سزد گر نشینند برجای پیر (فردوسی)
جوان است و جویای نام آمده‌ست (فردوسی: … نبینی‌که با گرز سام آمده‌ست!؟)
جوان‌را مفرست به زن‌گرفتن، پیر را مفرست به خرخریدن! (در چشم جوان همه‌ی زنان جمیل و زیبا، و برای پیر هر لاشه‌خری رهوار و تیزرو است!)
جوان‌زن چو بیند جوانی‌هژیر/به‌نیکی نیندیشد از شوی پیر (بدایعی بلخی)
جوانی است و هزار چَم‌وخَم! (جوانان آرایش و زیبایی را دوست دارند)
جوانی کجایی‌که یادت به‌خیر! (به پیری رسیدم در این کهنه‌دیر/…- شاعر ناشناس)
جوجه‌را آخر پاییز می‌شمرند
جوجه همیشه زیر سبد نمی‌ماند (کودکان تا سنّی‌معلوم چشم‌وگوش‌بسته می‌مانند)
جودة‌الکلام فی‌الأختصار (از علی بن ابی‌طالب است: زیبایی سخن در کوتاهی آن است)
جو را از دیوار راست می‌برد بالا! (در جادویی و ساحری بسیارماهر است)
جور استاد به ز مهر پدر! (سعدی)
جوش ِ جاهل چو آتش ِ خاشاک/بردمد زود و زود گردد خاک! (اوحدی)
جوفروش ِ گندم‌نما!
جویی‌زر بهتر از پنجاه‌مَن زور! (سعدی: چه‌خوش گفت آن تهی‌دستِ سلحشور/…)
جویی‌طالع ز خرواری هنر بهتر!
جوینده یابنده است.
جهانا سراسر فسونی و باد… (فردوسی)
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال… (قطران تبریزی؟: بُوَد محال تو را داشتن امیدِ محال/به‌عالمی‌که نباشد همیشه بر یک‌حال/از آن‌زمان که جهان بود، حال زین‌سان بود/…/دگر شوی تو، ولیکن همان بُوَد شب‌وروز/دگر شوی تو، ولیکن همان بُوَد مَه‌وسال)
جهان چون‌من و چون‌تو بسیار دید (فردوسی: …نخواهد همی با کسی آرمید)
جهان چیست جز خواب آشفته‌یی!؟ (حضرت ادیب)
جهان خواب است و ما در وی خیالیم… (ویس و رامین)
جهان‌دیده بسیار گوید دروغ! (سعدی: غریبی گرَت ماست پیش آورَد/دو پیمانه آب است و یک کمچه‌دوغ/گر از بنده لغوی شنیدی مرنج/…)
جهان‌را به‌چشم ِ جوانی مبین! (فردوسی: جز این است آیین پیوند و کین/…/که هرکو نَبیدِ جوانی چشید/به‌گیتی جز از خویشتن‌را ندید)
جهان‌را بلندیّ و پستی تویی/ندانم چه‌یی، هرچه هستی تویی! (فردوسی)
جهان سربه‌سر چون فسانه‌ست و بس (فردوسی: …نمانَد بد و نیک بر هیچ‌کس)
جهان سربه‌سر حکمت و عبرت است (فردوسی: چرا بهره‌ی ما همه‌غفلت است!؟)
جهان سرگذشت است از هرکسی/چنین گونه‌گون یاد دارد بسی… (فردوسی)
جهان گر یکی‌را به‌گردون بَرَد/هم‌آخر به‌خاک‌اش فرود آورَد (فردوسی)
جهان کشتزاری‌ست با رنگ و بوی/در او عُمر ما آب و ما کِشتِ اوی… (اسدی)
جهل خواب است و علم بیداری/زآن نهانیّ و زین پدیداری (اوحدی)
جهودِ خون‌دیده است! (برای اَلَم و دردی‌ناچیز ، جَزَع و ناشکیبایی ِ بسیار می‌کند)
جیب‌اش را تارعنکبوت گرفته است!

منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
چ :


چادر قلعه‌ی زن است (چون زن در چادر باشد، بر گفت‌وگو و خریدوفروش او با مردانِ بی‌گانه بحثی نیست)
چارپهلو/چارسو شدن! (با خوردنِ بسیار، آماس ِ سخت در شکم پدید آمدن- مثال: گربه‌را شکم از نعمتِ او چارپهلو شد!)
چارتکبیر خواندن/گفتن/زدن (از چیزی یک‌باره چشم‌پوشیدن؛ ترکِ همیشه‌گی ِ کسی گفتن- مثال: من همان‌دَم که وضو ساختم از چشمه‌ی عشق/چارتکبیر زدم یک‌سره بر هرچه که هست- توضیح از استاد دهخدا: البته ظاهراً و چنان‌که از شعر خواجه شمس‌الدّین حافظ نیز تاحدّی مشهود است، مراد از چارتکبیر، تکبیرهاست‌که اهل‌سنّت در نماز میّت گویند؛ چراکه در نماز میّتِ معمولِ مذهب شیعه پنج‌تکبیر هست و چهارتکبیر مخصوص نماز اهل‌سنّت و جماعت می‌باشد)
چاردیواری اختیاری! (از این‌مثل ِ عامیانه «اصل مصّونیّتِ مساکن» را اراده کنند)
چارمیخ‌کردن (استوارکردن؛ راهِ جواب‌را بر خصم بستن)
چاره‌ی بی‌چاره‌گان مرگ است و بس!
چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان‌را! (ظهیر فاریابی)
چاره‌یی نیست به‌جز خوردنِ انگور ِ دگر! (به‌مزاح، به‌تقلیدِ مأمون‌شبیه، از اجبار به‌کاری عبارت کنند)
چاره‌یی نیست به‌جز دیدن و حسرت‌خوردن! (سعدی: دست با سرو روان چون نرود در گردن/…)
چاشنی ِ وصل ز دوری بُوَد/مختصری‌هجر ضروری بُوَد! (ایرج‌میرزا)
چاقو دسته‌ی خودش‌را نمی‌برد (نزدیکان و دوستان به‌یکدیگر آسیب و زیان نرسانند)
چاهِ بی‌فریاد (نهایت‌عمیق که آواز از تکِ آن برنیاید)
چاه‌را چه‌زیان ک‌ونِ دلو دریده شود!
چاه‌کن تهِ چاه است! (از مکافاتِ عمل غافل مشو…)
چاه مکــَن بهر ِ کسی، اوّل‌خودت دوّم‌کسی!
چاه می‌نماید و راه نمی‌نماید!
چاه‌نکنده مناردزدیدن! (به‌آب نرسیده موزه برکشیدن)
چاهِ ویل است! (چاه ویل را گویند چاهی‌ست در قعر جهنّم که هرچه گناهکار در آن ریزند پُر نشود؛ و معنی ِ مثل آن‌که فلان بسیار خرج می‌کند یا بسیار حریص است)
چپ از راست شناختن (به‌سنّ رشد و تمیز رسیدن)
چرا توپچی نشدی!؟ (به‌مزاح به‌کسی‌که از آواز بلند و ناگهانی بترسد گویند)
چرا ره بینم و فرسنگ پرسم!؟ (نظامی)
چرا عاقل کند کاری‌که بازآرد پشیمانی!؟
چراغ از بهر تاریکی نگه دار! (سعدی: …منه بر روشنایی دل به‌یک‌بار)
چراغ از روغن نور می‌گیرد و باز، از زیادتی ِ روغن می‌میرد!
چراغ ِ دزد خواب ِ پاسبان است!
چراغ ِ ستم‌کار تا بامداد نسوزد…
چراغ ِ کذب‌را کافروزدش زن/به‌جز اشکِ دروغ‌اش نیست روغن! (جامی)
چراغی‌را که ایزد برفروزد/هرآن‌کس پُف کند ریش‌اش بسوزد! (شعر مقتبس است از قرآن، سوره‌ی 61 آیه‌ی 8 )
چراغی‌که به‌خانه رواست به‌مسجد حرام است.
چرا کِشت باید درختی به‌دست/که بارَش بُوَد زهر و برگ‌اش کــَب است!؟ (فردوسی)
چرا گوید آن‌چیز در خُفیه مرد/که گر فاش گردد شود روی‌زرد!؟ (نقل‌از جُنگِ زهرالریاض)
چرب‌پهلو (آن‌که از او تمتّع و فایده‌ی مالی ِ فراوان توان برد)
چرت‌پاره‌شدن!
چرت می‌زند به‌تر از مرشدش! (شیوخ طریقتِ صوفیه‌را در مراقَبَه و گاهی خلسه، ظاهری چون‌مردمانِ چرت‌زن باشد؛ و عبارتِ مزبور ظاهراً مزاحی بوده با مریدی‌که از مراتب سلوک تنها چرت‌زدن را می‌دانسته است!)
چرخ ِ کسی‌را چنبر کردن (با ابرام و اصرار به‌امری، کسی‌را بأقصی‌الغایه رنج و تعب‌دادن)
چشم ِ بازار را درآورده است! (چیزی بسیار بد خریده است)
چشم‌باز غیب می‌گوید! (به‌طور مزاح به‌کسی‌که از چیزی‌روشن و بدیهی آگاهی دهد گویند = از کراماتِ شیخ ما این است/شیره‌را خورد و گفت شیرین است!)
چشم به‌راه داشتن (در انتظار کسی یا چیزی بودن)
چشم ِ بزرگان تنگ می‌شود (به‌طنز و استهزاء: کبر و غنای شما سبب شد که مرا ندیدید و نشناختید)
چشم پنگان‌کردن (به‌خشم یا شگفتی چشم‌ها را بیش‌از اندازه گشادن- «پنگان» همان فنجان است)
چشم‌ات را درویش کن! (دیده‌را ندیده بگیر = شتر دیدی ندیدی!)
چشم‌ات روز ِ بد نبیند… (این‌جمله را چون دیباچه‌یی برای شرح مصیبت یا پیشامدِ سویی‌که شروع به‌نقل و حکایتِ آن کرده‌اند می‌گویند)
چشم چشم‌را نمی‌بیند! (بسیارتاریک است)
چشم‌دریده (بی‌حیا)
چشم ِ دشمن همه بر عیب افتد.
چشم‌اش به‌روشنایی افتاده است (به‌مزاح، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است)
چشم‌اش را ببین، دل‌اش را بخوان!
چشم‌اش هزارکار می‌کند که ابروش نمی‌داند! (بسیار پنهان‌کار است)
چشم گریان چشمه‌ی فیض خداست! (مولوی: چون خدا خواهد که‌مان یاری دهد/میل بنده جانب ِ زاری دهد/گریه بر هر دردِ بی‌درمان دواست/…)
چشم ِ ما شور بود!؟ (چرا تا من آمدم شما می‌خواهید بروید!؟)
چشم ِ مور و پای مار و نانِ ملّا کس ندید!
چشم می‌بیند و دل می‌خواهد!
چشم‌وچراغ (گزیده و منتخب)
چشم‌ودل‌پاک/سیر
چشم‌ها را چهارکردن/چشم‌ها چهارشدن (بسیارمتعجّب‌شدن/بسیاردقت‌کردن)
چشم‌هایش آلبالوگیلاس می‌چیند! (از بی‌خوابی یا خیره‌گی دراثر نور یا به‌علّتِ دردی‌در دیده‌گان، اشیاء را درهم و غیرمتمایز می‌بیند و از این‌جمله همین‌معنی اراده شود که حضرت جلال‌الدّین محمّد بلخی از «کلاپیسه‌شدنِ چشم» اراده فرموده‌اند)
چشمه‌ی خورشید به‌گِل اندودن (حقیقتی‌روشن و آشکار را به‌باطلی پوشیدن)
چغندر گوشت نشود و دشمن دوست نشود!
چه‌گونه شکر ِ این‌نعمت گزارم/که زور ِ مردم‌آزاری ندارم!؟ (سعدی)
چنار ِ در ِ خانه‌شان را نمی‌بیند! (بسیار متکبّر شده و به‌زیردستان و دوستانِ قدیم نظری نمی‌افگند)
چنان‌که افتد و دانی… (سعدی: در عنفوانِ جوانی […] با […] سر و سرّی داشتم)
چنان می‌روی که گویی به کشتن‌ات می‌برند! (نقل‌از قرّة‌العیون)
چنان نماند و چنین نیزهم نخواهد ماند… (حافظ: رسید مژده که ایّام ِ غم نخواهد ماند/…)
چَنته خالی‌شدن (چنته کیسه‌یی‌ست که درویشان خرده‌های خویش‌را درآن می‌نهند؛ و معنی ِ مثل آن‌که فلان همه‌ی فضائل ِ خویش‌را بگفت و بنمود، و دیگر چیزی‌از گفتنی و نمودنی ندارد!)
چندان سمن هست که یاسمن گم است! (به‌خاطر کثرتِ کارهای بزرگ‌تر، وقتِ توجّه به‌این‌کار ِ خُرد را ندارم)
چندکلمه از مادر عروس بشنو! (به‌تحقیر و استخفاف: حالا دیگر نوبتِ هرزه‌لائی ِ تو شده است!؟)
چندمَرده حلّاج است؟
چنین است انجام و فرجام ِ جنگ/یکی تاج یابد، یکی گور ِ تنگ (فردوسی)
چنین است رسم سرای درشت/گهی پشتِ زین و گهی زین‌به‌پشت! (فردوسی)
چنین است رسم سرای سپنج/گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج (فردوسی)
چنین است رسم سرای فریب/گهی بر فراز و گهی بر نشیب (فردوسی)
چنین است کردار چرخ ِ بلند!/دل اندر سرای سپنجی مبند! (فردوسی)
چنین است کردار گردان‌سپهر/نه نامهربانی‌ش پیدا، نه مهر (فردوسی)
چنین است گیتی ز نزدیک و دور/گهی سوگ و ماتم، گهی بزم و سور (اسدی)
چنین کنند بزرگان (چو کرد باید کار!) (عنصری: چنین نماید شمشیر ِ خسروان‌آثار/…)
چو آهنگِ رفتن کند جانِ پاک/چه‌برتخت‌مردن، چه‌برروی خاک! (سعدی)
چو اِستاده‌یی دستِ افتاده گیر! (سعدی: رهِ نیک‌مردانِ آزاده بگیر/…)
چوب ِ استاد گل است، هرکه نخورَد خل است!
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا مانم!؟ (حضرت مولانا صائب تبریزی: سپهر از کج‌روی‌ها توتیا کرد استخوان‌ام را/…)
چو با سُفله گویی به‌لطف و خوشی/فزون گرددش کبر و گردن‌کشی (سعدی)
چوب به‌لانه‌ی زنبور کرده‌اند! (عده‌ی کثیری به‌یک‌بار از جایی بیرون آمده‌اند)
چوب خدا صدا ندارد هرکه خورَد دوا ندارد! ( =از مکافاتِ عمل غافل مشو…)
چوب ِ دوسرطلاست! (درپیش ِ دوطرفِ دعوی منفور و مکروه است =از این‌جا رانده از آن‌جا مانده)
چوب‌را به‌خر و گاو می‌زنند. (= آدمیان‌را سخنی بس بُوَد/گاو بُوَد که‌ش خُلَه در پس بُوَد- ناصرخسرو)
چوب‌را که برداشتی گربه‌دزده می‌گریزد…
چو برگشت اختر، ز کوشش چه‌سود!؟ (حضرت ادیب)
چو بستر ز خاک است و بالین ز خشت/درختی چرا باید امروز کِشت/که هرچند چرخ از برَش بگذرد/تن‌اش خون خورَد، بار کین آورَد!؟ (فردوسی)
چو بینی خورش‌های خوش گِردِ خویش/بیندیش تلخیّ دارو ز پیش… (اسدی)
چو بینی زبردست‌را زور ِ دست/نه‌مردی بُوَد پنجه‌ی خود شکست! (سعدی)
چو بینی‌که لشگر ز هم پشت داد/به‌تنها مده جانِ شیرین به‌باد! (سعدی)
چو پا نَبوَد چه یک‌فرسخ چه یک‌گام! (وحشی بافقی)
چو پرخاش بینی تحمّل بیار!/که سهلی ببندد در ِ کارزار (سعدی)
چو پژمرده شد روی رنگین ِ تو/نگردد کسی گِردِ بالین ِ تو (فردوسی)
چو پیروز گشتی بزرگی نمای/به‌هر نیکی‌ئی نیکی‌ئی برفزای (فردوسی)
چو پیش آیدم گردش ِ روزگار/نباید مرا پندِ آموزگار (فردوسی)
چو تازی بُوَد اسب، یک‌تازیانه!
چو تیر از کمان رفت نایَد به‌شست.
چو چیز ِ خویش در دزدان سپاری/از ایشان بیش یابی استواری! (ویس و رامین)
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش! (سعدی: …/که دون‌همّت کند نعمت فراموش)
چو خسرو شدی بنده‌گی را بکوش! (فردوسی: چه‌گفت آن سخن‌گوی باترس‌وهوش/…)
چو خشم آری مشو چون آتش تیز/کز آتش بخردان‌را هست پرهیز (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
چو خواجه به‌یغما دهد خانه‌را/چه‌چاره ز تاراج بیگانه‌را!؟ (امیرخسرو دهلوی)
چو خواهد بُد درختی راست‌بالا/چو برروید شود زآغاز پیدا (ویس و رامین)
چو خواهد بود سالِ بد به‌گیهان/پدید آید ز خشکی در زمستان (ویس و رامین)
چو خواهی سپه‌را سوی رزم برد/مکن پیش‌رو جز دلیرانِ گــُرد (اسدی)
چو خواهی کسی‌را همی‌کرد مِه/بزرگی‌ش جز پایه‌پایه مده (اسدی)
چو خواهی‌که چیزی ندزدت کس/جهان‌را همه دزد پندار و بس! (اسدی =الحزم سوءالظن =بدگمان باش درامان باش!)
چو خواهی‌که شاهی کنی بی‌نژاد/همی دوده‌را دادخواهی به‌باد! (فردوسی)
چو دادی دل، به‌دلبندِ نکو ده! (پوریای ولی: …/چو خواهی داد جان‌ودل، بدو ده)
چو دارند گنج از سپاهی دریغ/دریغ آیدش دست‌بردن به‌تیغ (سعدی)
چو دانا تو را دشمن ِ جان بُوَد/به از دوست‌مردی‌که نادان بُوَد (فردوسی)
چو دانیّ و پرسی سؤال‌ات خطاست!
چو دخل‌ات نیست، خرج آهسته‌تر کن! (سعدی: …/که می‌گویند ملّاحان سرودی:/اگر باران به‌کوهستان نبارد/به‌سالی دجله گردد خشک‌رودی!)
چو در خانه تو را دشمن بُوَد یار/چنان باشد که داری بآستین مار (ویس و رامین)
چو در داد، شاه آورَد کاستی/بپیچد سر ِ هرکس از راستی (اسدی)
چو در قومی یکی بی‌دانشی کرد/نه کِه‌را منزلت ماند نه مِه‌را (سعدی: …/ندیدستی‌که گاوی در علف‌زار/بیالاید همه‌گاوانِ دِه‌را!؟)
چو در لشگر دشمن افتد خلاف/تو بگذار شمشیر خود در غلاف! (سعدی)
چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر بَرَد کالا! (سنایی: چو علم آموختی از حرص، آن‌گه ترس کاندر شب/…)
چو دستی نتانی گزیدن، ببوس! (سعدی: …/که با غالبان چاره زرق است و لوس- «لوس» یعنی فریب‌کاری)
چو دشمن به‌خواری شود عذرخواه/به‌رحمت بکش آستین بر گناه (امیرخسرو دهلوی)
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش! (سعدی: چه‌خوش گفت بکتاش با خیلتاش/…)
چو دشمن خر ِ روستایی بَرَد/مَلِک باج و دَه‌یک چرا می‌خورد!؟ (سعدی)
چو دشنام گویی دعا نشنوی! (سعدی: …/به‌جز کِشته‌ی خویشتن نَدرَوی!)
چو دولت نباشد دلیری چه‌سود!؟ (سعدی)
چو دیدم عاقبت: گرگ‌ام تو بودی! (سعدی: شنیدم گوسفندی‌را بزرگی/رهانید از دهان و دستِ گرگی/شبان‌گه کارد بر حلق‌اش بمالید/روانِ گوسفند از وی بنالید/که از چنگالِ گرگ‌ام درربودی/…)
چو رفتی بر ِ شه، سخن نغزگوی/به‌آهسته‌گی گوی و بامغز گوی (اسدی)
چو ریزد شیر را دندان و ناخن/خورَد از روبهانِ لنگ سیلی! (شاعر ناشناس)
چو زنبیل ِ دریوزه هفتادرنگ! (سعدی: شکم تا سر آگنده‌از لقمه تنگ/…)
چو سگ در رمه گشت بزغاله‌گیر/شُبان گو به‌سگ زن، نه بر گرگِ پیر! (امیرخسرو دهلوی)
چو شادی بکاهد، بکاهد روان/خرد گردد اندرمیان ناتوان… (فردوسی)
چو شبرو نهان رو، مجنبان جرس/کزین‌سو سگان‌اند و زآن‌سو عسس… (حضرت ادیب)
چو شرم‌ات نیست، رو آن کن‌که خواهی! (ویس و رامین: چه‌نیکو گفت خسرو با سپاهی/…)
چو شود معده پُر، تفاوت نیست/که ز گندم پُر است یا از جو (ابن‌یمین)
چو شه شد، سپه چون‌تن ِ بی‌سر است (اسدی: پناهِ سپه، شاهِ نیک‌اختر است/…)
چو صیدی جَست، صیّادش ز اوّل سخت‌تر گیرد (نظیری: پس‌از وارسته‌گی‌ها بیش‌تر گشتم گرفتارش/…)
چو طالع نباشد هنر هیچ نیست (عبید زاکانی: هنر خود ندارم، وگرنیز هست/…)
چو عیسی گر توانی‌خفت بی‌جفت/مده نقدِ تجرّد را ز کف مفت! (جامی: …/به‌گلخن، پشت‌برخاکستر ِ گرم/به‌از پهلوی زن در بستر ِ نرم!)
چو غنچه خونِ جگر می‌خور از درون، لیکن/به‌چشم ِ خلق چوگل تازه‌روی و خندان باش! (حضرت ادیب)
چو غنچه گر فروبسته‌گی‌ست کار جهان/تو هم‌چو بادِ بهاری گره‌گشا می‌باش! (حافظ)
چو فردا برآید بلندآفتاب/من و گرز و میدانِ افراسیاب! (فردوسی)
چو فردا شود فکر ِ فردا کنیم (نظامی گنجوی: چنان‌به که امشب تماشا کنیم/…)
چو فرزند باشد به‌آیین و فر/گرامی به‌دل‌بر چه‌ماده چه‌نر (فردوسی)
چو فرزندِ شایسته آمد پدید/ز مهر زنان دل بباید برید! (فردوسی)
چو قالب تهی شد، دل از جانِ پاک/چه برفرش ِ دیبا، چه برروی خاک! (امیرخسرو دهلوی)
چو قانع شدی سنگ و سیم‌ات یکی‌ست! (سعدی: شنیدم‌که در روزگار قدیم/شدی سنگ در دستِ ابدال، سیم!/نپنداری این‌حرف معقول نیست/…)
چو قسمتِ ازلی بی‌حضور ما کردند/گر اندکی نه به‌وفق ِ رضاست، خرده مگیر… (حافظ)
چو کاری برآید به‌لطف و خوشی/چه‌حاجت به‌تندیّ و گردن‌کشی!؟ (اسدی)
چو کالا را بُوَد جوینده بسیار/فزون گردد بدان میل ِ خریدار (جامی)
چو کردی با کلوخ‌انداز پیکار/سر ِ خود را به‌نادانی شکستی! (سعدی)
چو کفر از کعبه برخیزد کجا مانَد مسلمانی!؟
چو کلیم و مسیح کِی گردد/هرکه چوب و گلیم و خر دارد!؟ (انوری)
چو کنعان‌را طبیعت بی‌هنر بود/پیمبرزاده‌گی قدرش نیفزود (سعدی)
چو گاوی‌که عصّار چشم‌اش ببست/دوان تاشب و شب همان‌جا که هست… (سعدی)
ادامه دارد ...

منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
چ :

چو گشتی تمام آیدَت کاستی…
(اسدی)
چو گوش ِ هوش نباشد چه‌سود حُسن ِ مقال!؟ (سعدی)
چو لشگر بُوَد اندک و یار بخت/به‌از بی‌کران‌لشگر و کار سخت! (اسدی: بزرگان‌ش گفتند کز بیش‌وکم/اگر بخت یاور بُوَد نیست غم/گهِ رزم، پیروزی از اختر است/نه از گنج بسیار وز لشگر است/بس اندک‌سپاها که روز نبرد/ز بسیارلشگر برآورد گرد/…)
چو لؤلؤ گرفتی صدف گو بمیر! (حضرت ادیب)
چو محرم شدی ایمن از خود مباش/که «محرم» به یک‌نقطه «مجرم» شود… (شاعر ناشناس)
چو مدّت نمانَد مداوا چه‌سود!؟ (نظامی گنجوی: طبیب ارچه داند مداوا نمود/…)
چو «ممکن» گردِ «امکان» برفشانَد/به‌جز «واجب» دگر چیزی نداند! (شبستری- این‌شعر میانِ عُرَفا و صوفیه چون‌مثلی سائر و روان است)
چو من باشم، مرا دلدار کم نیست/نخواهی مَر مرا، با تو ستم نیست! (ویس و رامین)
چو من پادشاهِ تن ِ خویش گشتم/اگرچند لشگر ندارم، امیرم! (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
چو من خلوت‌نشین باشم، تو مخمور/ز تهمت رای مردم کِی شود دور!؟ (نظامی گنجوی)
چو مَه به‌هاله نشیند دلیل ِ باران است…
چو مهر آید خرد در دل نماند! (ویس و رامین: خرد باشد که خوب و زشت داند/…)
چو میوه سیر خوردی شاخه مشکن! (سعدی)
چون ازکسی وام خواهی کرد، از شکم خویش وام کن! (کیمیای سعادت)
چون بَرَد آب شور استسقا!؟
چون بسی‌ابلیس ِ آدم‌روی هست/پس به‌هردستی نشاید داد دست (مولوی)
چون به‌شکار شغال روی سامانِ شیر کن!
چون پرده ز روی کارها بردارند/معلوم شود که در چه‌کاریم همه… (شاعر ناشناس)
چون پلنگی شکار کند/قامتِ خویشتن نزار کند (عمادیِ شهریاری)
چون پیمبر نه‌یی ز امّت باش! (سنایی: مردِ همّت، نه مردِ نهمت باش!/…)
چون تنورت گرم شد آن‌به که بربندی فطیر (سنایی: ای خمیرت کرده در چل‌صبح تایید خدای/… –در مصراع اوّل اشاره به‌این‌حدیث است: ان الله‌تعالی خمر طینة آدم بیده اربعین صباحاً)
چو نتوان به‌افلاک دست‌آختن/ضروری‌ست با گردش‌اش ساختن (سعدی)
چون تو از آرزو بتابی روی/آرزو در پی‌ات کند تک‌وپوی! (سنایی)
چون تو دعویّ زور و زر داری/دیده‌را کور و گوش کر داری! (سنایی)
چون خانه بسوزانی به‌هیمه درنمانی! (مثل هندی‌ست)
چون دوست دشمن است شکایت کجا برم!؟ (سعدی/اظهری: از دشمنان برند شکایت به‌پیش دوست/…)
چون رشته گسست، می‌توان بست/امّا گرهی‌ش درمیان هست… (امیرخسرو دهلوی)
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر.
چون سخن در وصفِ این‌حالت رسید/هم قلم بشکست و هم کاغذ درید… (مولوی)
چون شد ز گلو فرو، چه‌حلوا و چه‌زهر!
چون‌شیر به‌خود سپه‌شکن باش!/فرزندِ خصالِ خویشتن باش! (نظامی گنجوی)
چون‌طفل ِ نی‌سوار به‌میدانِ اختیار/درچشم ِ خود سواره، ولیکن پیاده‌ییم… (حضرت مولانا صائب تبریزی)
چون عمر به‌سر رسد، چه‌بغداد و چه‌بلخ! (خیام: …/پیمانه چو پُر شود، چه‌شیرین و چه‌تلخ!/خوش باش که بعد از من و تو، ماه بسی/از سلخ به‌غرّه آید از غرّه به‌سلخ)
چون قضا آید طبیب ابله شود! (مولوی: …/وآن‌دوا در نفع هم گمره شود)
چون‌که آید سالِ نو گویم دریغ‌از پارسال…
چون‌که با کودک سروکارت فتاد/پس زبانِ کودکی باید گشاد (مولوی)
چون‌که صد آمد نود هم پیش ماست! (مولوی: نام «احمد» نام ِ جمله‌انبیاست/…)
چون‌که گل بگذشت و گلشن شد خراب/بوی گل‌را از که جوییم؟ از گلاب! (مولوی- معروف این است: چون‌که گل رفت و گلستان شد خراب/…)
چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت/نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت (مولوی)
چون‌که گلّه بازگردد از ورود/پس‌فــُتَد آن‌بز که پیش‌آهنگ بود! (مولوی)
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود/بر مرگِ کسی چه‌شادمان باید بود!؟ (قابوس‌نامه)
چون مُشکِ گیسوی تو به‌کافور شد بدل/زین‌پس مگیر دامن ِ خوبانِ مِشک‌خط (ظهیر فاریابی)
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بُوَد! (عنصری: هرکه ناشاعر بُوَد، چون کرد قصدِ مدح ِ او/شاعری گردد که شعرش روضه‌ی رضوان بُوَد!/زآن‌که مدح‌اش جمع گردانید معنی‌های نیک/…)
چون نپاشی «آب ِ رحمت»، «نار ِ زحمت» کم فروز!/ور نباشی «خاک‌معنی»، «بادِ بی‌حاصل» مباش! (سنایی)
چون نجس تر شود، نجس‌تر شود! (=سعدی: سگ به‌دریای هفت‌گانه مشوی/که چو شستی پلیدتر گردد! =انجس مایکون‌الکلب اذا اغتسل)
چون نداری ناخن ِ درّنده تیز/با بدان آن‌به که کم گیری ستیز! (سعدی)
چون نشینی برسر ِ کوی کسی/عاقبت بینی تو هم روی کسی… (مولوی)
چون نصیحت نیایدت در گوش/اگرت سرزنش کنم مخروش! (سعدی)
چون نکند رخنه به‌دیوار باغ/دزد، که ناطور همان می‌کند!؟ (سعدی)
چو نوشیدن از دستِ جانان بُوَد/هرآبی‌که هست آب حیوان بُوَد! (امیرخسرو دهلوی)
چون یار اهل است، کار سهل است! (اوحدیِ کازرونی: گر ناز کشی ز یار، سهل است!/…)
چون یار موافق نبُوَد، تنها به‌تر! (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی: …/تنها بهِ صدبار چو نادان‌ات همتا!)
چو نیکی کنیّ و نیاید به‌بار/بدی کن، مگر به‌تر آید به‌کار! (اسدی)
چو وقتِ مرگِ مار آید به‌گردِ رهگذر گردد…
چو یابد خردمند نزدِ تو راه/بمانَد به‌تو تاج و گنج و سپاه… (فردوسی: به‌هرکار با مردِ دانا سگال/به‌رنج ِ تن از پادشاهی منال/…)
چو یابی بزرگی، میاور منی! (اسدی: …/ز نااستواران مجو ایمنی!)
چو یزدان کسی‌را کند نیک‌بخت/اَبی‌کوشش او را رسانَد به‌تخت! (فردوسی)
چه ازآن‌به ارمغانی‌که تو خویشتن بیایی!؟ (سعدی: تو چه ارمغانی آری‌که به‌دوستان فرستی؟/…)
چه‌افسر نهی برسرَت‌بر، چه‌تَرگ/بر او بگذرد پَرّ و پیکانِ مرگ! (فردوسی)
چه‌باک از موج ِ بحر آن‌را که دارد نوح کشتی‌بان!؟ (سعدی)
چه‌باید سوی هر خورش تاختن/شکم گور ِ هر جانور ساختن!؟ (اسدی)
چه‌باید نازش و نالش بر اقبالیّ و ادباری/که تا برهم زنی دیده، نه‌این بینی نه‌آن بینی! (سنایی: …/سر ِ اَلب‌ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر کیوان؟/به‌مرو آ تا کنون در گِل تن ِ اَلب‌ارسلان بینی!)
چه‌باید همی زنده‌گانی دراز/که گیتی نخواهد گشادن‌ت راز… (فردوسی)
چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی!
چه به‌من گو چه به‌در گو چه به‌خر گو!
چه‌بندی دل اندر سرای فسوس/که هَزمان به‌گوش آید آوای کوس… (فردوسی)
چه به بی‌اصل زر و زور دهی/چه چراغی به‌دستِ کور دهی! (سنایی)
چه خَرَم به‌گل خوابیده است! (رغبت یا احتیاجی به این‌کار ندارم و از این‌رو سختی‌ها و گرانی‌های آن‌را برخود هموار نکنم)
چه‌خوش است دوشاب‌فروشی/هیچ‌کس نخرد خودت بنوشی!
چه‌خوش است نکته‌دانی که سخن نگفته داند!
چه‌خوش باشد به‌دل یار ِ نخستین… (ویس و رامین)
چه‌خوش باشد که بعد از انتظاری/به‌امّیدی رسد امّیدواری! (جامی)
چه‌خوش بُوَد که برآید به‌یک‌کرشمه دو کار! (گاهی این‌مصرع‌را نیز عِلاوه کنند: زیارت‌شدن عبدالعظیم و دیدنِ یار!)
چه‌خوش بی مهربانی هردوسر بی! (باباطاهر: …/که یک‌سرمهربانی دردسر بی!/اگر مجنون دلِ شوریده‌یی داشت/دلِ لیلی ازآن شوریده‌تر بی!)
چه‌خوش گفت آن تهی‌دستِ سلحشور/جویی‌زر به‌تر از پنجاه‌مَن زور! (سعدی)
چه‌خوش‌نازی‌ست ناز ِ خوب‌رویان/ز دیده رانده‌را دزدیده‌جویان/به‌چشمی خیره‌گی‌کردن که برخیز!/به‌دیگرچشم دل‌دادن که مگریز… (نظامی گنجوی)
چه درچشم ِ دشمن، چه درچشم ِ دوست/بلند است هرکو دلیری‌ش خوست (حضرت ادیب)
چه‌زیان آفتاب‌را از ابر!؟ (سنایی: …/کی شود جفت با مسلمان گبر!؟)
چه‌سازیم درمانِ خودکرده‌را!؟ (فردوسی: چه‌بادافره است آن‌برآورده‌را/…)
تو را تنگِ تابوت بهر است و بس!/خورَد رنج ِ تو ناسزاوارکس (فردوسی)
چه‌سود آن‌گه که ماهی مرده باشد/که بازآید به‌جوی رفته آبی! (ابن‌یمین: مرا گفتند جمعی‌مهربانان/چو دیدندم زغم در اضطرابی/که خوش می‌باش کز دورانِ گردون/عمارت بازیابد هرخرابی/کشیدم از جگر آهی و گفتم/بدان‌صاحب‌دلان نیکوجوابی/…)
چه‌سود از دزدی آن‌گه توبه‌کردن/که نتوانی کمند انداخت بر کاخ!؟/بلند از میوه گو کوتاه کن دست/که کوته خود ندارد دست برشاخ! (سعدی)
چه‌سود از هنرها چو برگشت روز!؟ (فردوسی: سراپای بست‌اش به‌کردار ِ یوز/…)
چه‌سود افتد آن‌را که سرمایه خَورد!؟ (سعدی: …/به‌مایه توان ای‌پسر سود کرد)
چه‌شاید کرد با سیر ِ ستاره؟/چو این آمد نصیب ِ ما، چه‌چاره؟ (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
چه علی‌خواجه چه خواجه‌علی!
چه‌فرمانِ یزدان چه‌فرمانِ شاه (سنایی: تو دانی‌که از دین و آیین و راه/…)
چه‌فضل آوریم ای‌پسر بر ستور/اگر هم‌چو ایشان خوریم و مُریم!؟ (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
چه‌گنج‌ها که نهادند و دیگری برداشت!/چه‌رنج‌ها که کشیدند و دیگری آسود… (سعدی= حافظ: الله‌الله که تلف کرد و که اندوخته بود!)
چه‌لال و چه‌گویا برابر بُوَد/سخن چون ز اندازه برتر بُوَد (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
چه‌مرده و چه‌گریخته و چه به‌زنهارآمده! (قابوس‌نامه: ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد –اگرچه سخت‌دشمن بُوَد و با تو بدکردار باشد– او را زنهار دِه و آن‌را غنیمتِ بزرگ شناس‌که گفته‌اند…)
چه‌مردی بُوَد کز زنی کم بُوَد! (سعدی/عنصری: …/چو از راستی بگذری خم بُوَد)
چه‌مردی کند درصفِ کارزار/که دست‌اش تهی باشد و کار، زار!؟ (سعدی)
چه‌ناخوش بُوَد دوستی با کسی/که مایه ندارد ز دانش بسی… (دقیقی)
چه‌نازی به‌دیبا و خزّ و سمور/که خواهد تن‌ات‌را خورَد کرم و مور!؟ (اسدی)
چه‌نُقصان ز یک‌مَرغ در خرمنی؟/چه‌بیشی ز یک‌حرف در دفتری؟ (منوچهری)
چه‌نیکوتر از ما وفاداردوست!؟/وفاداری از دوستان بس‌نکوست! (فردوسی)
چه‌هستی است عَرَض‌را به‌طبع ِ بی‌جوهر!؟ (قاآنی: چه‌راحت است مرا بی‌حضور ِ حضرتِ تو!؟)
چه یک‌مردِ جنگی چه یک‌دشت‌مرد!
چیز باید که کار در عالم/چیز دارد که خاک بر سر ِ چیز! (مسعودِ سعدِ سلمان =ای‌زر تو خدا نه‌یی…)
چیز به‌چیز بسیار مانَد!
چیز ِ کسان زآنِ کسان است (مانند: مکن زو یاد اگرچه مهربان است/کجا چیز کسان زآنِ کسان است- ویس و رامین)
چیزی بارش نیست. (نادان یا ساده‌لوح است)
چیزی به‌جا نمانده غیر از گلیم پاره (…/برروی خود بپوشم از دردِ بی‌نوایی! –زبانِ حالِ رقیه بنت‌الحسین است در خرابه‌ی شام)
چیزی بخور چیزی بده چیزی بنه!
چیزی بگو که بگنجد! (به‌گنجشک گفتند منار به‌شکم‌ات گفت…)
چیزی‌که از خدا پنهان نیست از بنده چه‌پنهان!؟
چیزی‌که شده پاره، وصله برنمی‌داره! (مانند: سبویی‌که سوراخ باشد نخست/به‌موم و سریشم نگردد درست- نظامی)
چیزی‌که عوض دارد گله ندارد! (= این به‌آن در!)
چیزی‌که نپرسند تو از پیش مگو! (سعدی: صرّافِ سخن باش و سخن بیش مگو!/…)
چینه‌دانِ کسی‌را تکاندن (با زیرکی او را وادار به‌بیانِ رازهای خود کردن)

منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
ح :


حاجتِ مشّاطه نیست روی دلارام‌را! (سعدی)
حاجت‌مندی، دوّم‌اسیری‌ست! (قابوس‌نامه: و گفته‌اند…)
حاجی‌ارزانی! (به‌مزاح: گران‌فروش)
حاجی حاجی‌را به‌مکّه بیند (این‌وَعد و نوید را وفایی نیست، یا انجام ِ آن بسی‌دیر کشد)
حاجی مُرد شتر خلاص!
حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا (نقل‌از اوصاف‌الأشراف)
حاشا لمن‌یسمع (دور از حضار- خطاب ِ قرینه‌ی استثناست)
حاضربه‌جنگ باش اگر صلح‌ات آرزوست! (ارفع‌الدّوله)
حاکمان در زمانِ معزولی/همه شُبلیّ و بایَزید شوند!
حالا دیگر خاله‌گردن‌دراز آمده! (خاله‌گردن‌دراز لقب ِ شتر است و مرادِ مثل آن‌که دیگر از قبولِ شفاعت و میانه‌گی ِ چون‌منی ناگزیر باشی؛ و مَثَل حکایتی‌طویل و مشهور دارد که بسطِ آن از وُسع ِ این‌مقال خارج است)
حالا نوبتِ رقّاصی ِ من است! (وقتِ خراب‌کاریِ من فرارسیده است)
حالِ دلِ شمع ز پروانه پُرس (خواجو: رو خبر ِ گنج ز ویرانه پُرس/…)
حال نه‌قال است‌که گفتن‌توان (خواجو: …/وجد نه‌نجد است‌که رفتن‌توان)
حایض او، من شده به‌گرمابه!/ماهی او، من طپیده در تابه! (سنایی)
حب‌الوطن مِنَ‌الأیمان (حدیث)
حُجب ز اندازه فزون‌تر بد است (جلال‌الممالک: این‌همه محجوب‌شدن بی‌خَود است/…)
حجّت ار تیغ است و بس، درس و مقال‌ات چیست پس!؟ (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی: هرکه حجّت خواهدت آری جواب‌اش تیغ ِ تیز/…)
حج‌را بدل به‌عمره کردن! (کاری‌دراز و سخت‌را به‌کوتاه و آسانی بدل‌کردن)
حذر کن ز نادانِ دَه‌مَرده‌گوی!/چو دانا یکی گوی و پرورده گوی! (سعدی)
حرام خوری، آن‌هم شلغم!؟
حرام‌زاده‌گی مایه نمی‌خواهد! (فریب و گربزی همه‌کس تواند)
حرف پنهان نمی‌مانَد.
حِرفَت آموزی از حِرقَتِ مفلسی نسوزی! (جامع‌التمثیل)
حرف‌ات‌را بفهم و بزن!
حرف حرف می‌آرَد (باد برف!)
حرف حساب جواب ندارد!
حرفِ حق تلخ است.
حرفِ حق نزن سرت‌را می‌بُرَند!
حرف‌را به‌آدم یک‌دفعه می‌زنند! (= اگر اسب تازی‌ست…)
حرف‌را باید هفت‌دفعه قورت داد!
حرفِ راست‌را از بچه بپرس! (این‌مثل حاکی است‌که کودک همیشه دیده گوید؛ ولی حقیقت چنین نیست. تجارب ِ بشر و قواعدِ علم‌النفس غالباً خِلافِ این‌معنی‌را نشان داده است و اعتقادبه‌صحّتِ این‌مثل چه‌بسا در خانواده‌ها تولیدِ فتنه‌ها و آشوب‌ها کرده است. اگر درین‌معنی مثلی صادق و مطابق‌باواقع باشد، همان مثل ِ عرب است‌که چون خواهند کسی‌را به‌کثرتِ دروغ‌گویی توصیف کنند می‌گویند: اکذب مِن صبی)
حرفِ گذشته‌را نباید زد.
حرفِ مرد یکی‌ست.
حرفِ مرد یکی‌ست، تا حالا گفتم آری حالا می‌گویم نه! (مزاحی‌ست نظیر: گفتیمان!؟ نگفتیمان!)
حرف‌هات مفت کفش‌هات جفت! (= راه باز و جاده دراز)
حرف هست از شمشیر بدتر…
حرمتِ امام‌زاده را متولّی نگاه‌دارد.
حریص با جهانی گرسنه است و قانع به‌نانی سیر. (سعدی)
حریف‌باخته با خود همیشه در جنگ است.
حریفِ تُرُش‌روی ناسازگار/چو خواهدشدن، دست پیش‌اش مدار! (سعدی)
حساب به‌دینار بخشش به‌خروار
حساب حساب است کاکا برادر! (در سودا و تجارت، خویشاوندی و دوستی به‌کار نیست)
حساب ِ خود نه‌کم گیر و نه‌افزون/منه پای از گلیم ِ خویش بیرون! (پروین)
حساب‌اش با کرام‌الکاتبین است! (حافظ: تو پنداری‌که بدگو رفت و جان برد!؟/… –مصراعی‌مثلی است‌که ازآن، بی‌بندوباری و عدم ِ اعتقادبه‌قواعد و رسوم‌را در ممثل اراده کنند)
حساب‌که پاک است از محاسبه چه‌باک است!؟ (جامع‌التمثیل)
حسد دردِ بی‌درمان است.
حسرت‌به‌دلم کچل‌خدیجه!/هرگز ندیدم نوه و نتیجه! (زنان به‌تعریض، به نودولتی که به‌مال و اولادِ خویش بالد گویند)
حسرت نکند کودک‌را سود به‌پیری/هرگه که به‌خردی بگریزد ز دبستان (حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی)
حُسن و قــُبح ِ اشیاء ذاتی نیست. (= مولوی: پس بدِ مطلق نباشد در جهان/بد به‌نسبت باشد، این‌را هم بدان!)
حسود هرگز نیاسود!
حفظ الصحة بالشکل و العلاج بالضد (تن‌درستی‌را با همتا نگه‌دارند و بیماری‌را با ناهمتا درمان کنند)
حق از بهر ِ باطل نشاید نهفت (سعدی: ازآن‌جمله دامن بیفشاند و گفت/…)
حق از اهل باطل بباید نهفت! (سعدی: نیارستم از حق دگر هیچ گفت/…)
حق‌الناس بدتر از حق‌الله است (از حق‌الناس مال و جان و عَرَض ِ مردم اراده می‌شود و از حق‌الله نماز و روزه و حج و امثالِ آن از عباداتِ محضه)
حق به حق‌دار رسید/می‌رسد.
حق جلا و علا می‌بیند و می‌پوشد؛ همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد!
حق ز حق خواه و باطل از باطل!
حقّ زهرا بردن و دین ِ پیمبر داشتن! (سنایی: مَر مرا باور نمی‌آید ز روی اعتقاد/…)
حق سزاوار ِ حق‌وَر است (حق‌وَر در استعمالِ معزّی به‌معنی ِ سزاوار و صاحب‌حق، ترکیبی‌بدیع و بی‌سابقه است: بر امیدِ پادشاهی هرکسی دستی بَرَد/منّت ایزد را که اکنون حق به‌دستِ حق‌وَر است)
حق گوی اگرچه تلخ باشد! (منسوب به انوشیروان؛ نقل‌از قابوس‌نامه)
حقّ مادر نگه‌داشتن به‌تر از حج‌کردن است (ابوحازم مدنی؛ نقل‌از کشف‌المحجوب)
حکم ِ بچه/زن از حکم ِ شاه روان‌تر است! (بیش‌تر ِ زنان و کودکان چون چیزی‌را خواهند، با گریه‌وزاری در حصولِ آن ابرام کنند)
حکیم ِ حکیمان خداست.
حکیم فرموده (= عیسی رشته مریم بافته)
حکیم محرم است (طبیب‌را بر معاینه‌ی تن ِ زنانِ بیگانه در گاهِ معالجه اجازت است)
حکیمی‌که خود باشدش زردروی/از او داروی سرخ‌رویی مجوی!
حلال‌اش چه‌وفا دارد که حرام‌اش داشته باشد! (اموالِ دنیا پایدار نباشد)
حلال‌اش می‌کنم و می‌خورم! (شغالی خروس ِ آخوندی‌را خفه کرده می‌برد و آخوند در پی ِ او می‌شتافت. رفیق‌اش گفت بی‌هوده چه می‌دوی، خروس اینک میته و خوردنِ آن نارواست. آخوند گفت تو ندانی من خود شغال‌را نیز حلال کرده بخورم! شغال ازپیش و شیخ به‌دنبال، از آبادی دور شدند؛ نیمه‌شب شغال از رفتار بازماند، شیخ او را با خروس بگرفت و…)
حلقه‌بردرشدن (ملازمت و مواظبتِ آستان و کِریاسی کردن)
حلقه‌به‌گوش
حلواحلوا دهن شیرین نمی‌شود.
حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی!
حمّام بی‌عرق نمی‌شود.
حمّام ِ جنّ است! (یکی از دیگری بلندترند –برحسب ِ اوهام و خرافاتِ عامّه، طایفه‌ی جن در تاریکی ِ شب به حمّام‌ها و سرچشمه‌ها و بیشه و جنگل گردآیند.)
حمّام روستایی‌را خوش آمد! (= علفِ بدی نیست اسفناج!)
حمّام ِ زنانه شده است! (به‌انبوهی‌ازمردمان‌که هردوتن‌جدا با آواز ِ بلند با یک‌دیگر گفت‌وگو کنند گویند)
حمامک مورچه داره بشین و پاشو! (چند کودک بازی‌را دایره‌وار گردِهَم آیند و دستِ یک‌دیگر گیرند، گاه نشسته و گاهی برخیزند و جمله‌ی مزبور را هم‌آهنگ بگویند. تعبیر ِ مذکور را به‌کس یا کسانی‌که در مجلسی مکرّر برخیزند و نشینند یا تغییرجای دهند می‌گویند)
حمام‌نرفتن ِ بی‌بی از بی‌چادری است!
حنای زیاده‌را به‌پاشنه بندند!
حنای‌اش رنگی ندارد.
حواله‌ی روی یخ است! (= باید گذاشت در ِ کوزه آب‌اش‌را خورد)
حواله‌ی سر خرمن است!
حورانِ بهشتی‌را دوزخ بُوَد اَعراف!/از دوزخیان پُرس‌که اعراف بهشت است! (سعدی)
حوض‌را که ساختی قورباغه خودش پیدا می‌شود…
حیا در چشم است. (بیش‌تر دروغ‌گو و تهمت‌زننده درغیاب ِ کسی، چون با او رویاروی و مواجه شود از افترا و تهمت خودداری کند)
حیاش‌را خورده آبروش‌را قورت داده!
حیا مانع ِ روزی‌ست.
حیز زی دیر زی! (مزاحی توبیخ‌گونه است‌که گویا در قدیم مستعمل بوده است)
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بستن!
حیفِ آن‌ها که مردند و آواز تو را نشنیدند! (به‌استهزاء، آواز ِ تو منکر و کریه است!)
حیف، بابام بود که مرد!
حیفِ دانامردن و افسوس ِ نادان‌زیستن…
حیله‌جو را بهانه بسیار است…


منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
خ :


خار با خرماست. (نقل‌از قرة‌العیون)
خار جفتِ گل است و خمار جفتِ نبید! (سنایی: به‌عیش ِ ناخوش ِ او در زمانه تن دَردِه/که…)
خار در کفش ِ کسی افتادن (به‌وسواس و خارخاری یا هراس و بیمی دچارشدن= کیک‌درشلوارافتادن)
خار را در چشم ِ دیگران می‌بیند و شاه‌تیر را در چشم ِ خود نمی‌بیند! (مأخوذ از انجیل متی است: چون است‌که خَس‌را درچشم ِ برادر ِ خود می‌بینی و چوبی‌که در چشم ِ خود داری نمی‌یابی!؟)
خار گذاشتن/نهادن بر… (کسی یا چیزی‌را رنج‌دادن و آزارکردن|تمثل- رباعی‌از بدیع‌الدّین ترکو: گل‌را چو دَم ِ بادِ صبا خار نهاد/از پوست برون آمد و برخاک افتاد/بلبل چو بدید گفت‌اش ای‌حورنژاد/بد کردی تو که تکیه کردی بر باد|تمثل از ظهیر: عجب بمانده‌ام از روزگار ِ خود که چرا/گلی نداده مرا، صدهزار خار نهاد!)
خاطری‌چند اگر از تو شود شاد بس است/زنده‌گانی به‌مرادِ همه‌کس نتوان کرد (حضرت مولانا صائب تبریزی)
خاکِ او عمر ِ تو بادا که به‌او می‌مانی!
خاک بر لب مالیدن (آثار مستی و باده‌خواری‌را از دهان زدودن= کلوخ بر لب مالیدن)
خاک پاک می‌کند… (گناهِ مرده‌گان‌را عفو کنند)
خاک در امانت خیانت نمی‌کند!
خاک شو پیش‌ازآن‌که خاک شوی! (سعدی: ای‌برادر چو عاقبت خاک است/…)
خاکشی‌مزاج است! (خاکشی همان است‌که امروز عوام آن‌را خاکشیر و در قدیم خاکژی و خاکشو و سوارون و شفترک می‌گفته‌اند و عرب آن‌را سلم و حمحم و بذرالخمخم و بذرالجنة گوید؛ و معنی ِ مثل آن‌که وی با همه‌کس تواند زیست. این‌مثل گاه برای بیانِ نظربازبودنِ شخص اراده می‌شود)
خاکشی‌نبات به‌حلق‌ام نکرده‌یی! (به‌مزاح درجواب ِ کسی‌که به‌جان و حیاتِ متکلّم سوگند خورَد گفته می‌شود؛ و معنی‌اش آن‌که تو مانندِ مادرم برای من رنج نبرده‌یی که از مرگِ من متألم گردی پس به‌جانِ من سوگند مخور!)
خاکِ کوچه برای بادِ سودا خوب است! (به‌استهزاء به‌زنانی‌که به کوچه‌گردی مایل باشند گویند)
خاکِ مرده پاشیده‌اند… (در این‌جا بی‌کاری و عطالتی‌تمام، یا سکوت و خاموشی ِ کامل برقرار است)
خاک می‌کِشد/می‌دواند (عقیده‌ی عامه آن است‌که مرگِ هرکس در محلّ معلومی مقدّر است- مثال از نظامی: به‌تو بادِ هلاک‌ام می‌دوانَد/غلط گفتم‌که خاک‌ام می‌دوانَد)
خاکِ وطن از مُلکِ سلیمان خوش‌تر! (نقل‌از مجموعه‌ی مختصر امثال طبع هند)
خاک و نمک آوردن (نشانه‌ی آشتی و ترکِ خصومت که گویا میانِ ترکان مرسوم بوده است)
خاله‌ام زائیده خاله‌زام هو کشیده! (خاله‌زا همان خاله‌زاده است و هوکشیدن، ستیم و ریم پیداشدن در ریش و جراحت است؛ چنان‌که هوکش به‌معنای مرهم و ضماد باشد)
خاله خواب‌رفته (زنِ لاقید و بی‌علاقه در امر آرایش و پیرایش خود)
خاله خوش‌وعده (زن یا مردی‌که در آمدورفت و زیارتِ دوستان پای‌بستِ مراسم دعوت و امثالِ آن نباشد و بی‌تکلّفی به‌خانه‌ی خویشان رود)
خاله‌را می‌خواهند برای دَرز و دوز/اگرنه چه‌خاله و چه‌یوز! (محبّتی‌که به‌من می‌کنید مبتنی‌بر احتیاجی‌ست‌که به‌کار و خدمتِ ما دارید)
خاله رورو! (به‌استهزاء یا مزاح به‌آن‌که بسیار آید و رود می‌گویند)
خاله‌سوسکه به بچه‌اش می‌گوید قربانِ دست‌وپای بلوری‌ت! (خاله‌سوسکه گوگال است که قدما آن‌را خبزدو می‌گفته‌اند)
خاله وارَس! (کنج‌کاو و مفتّش)
خام‌درایی (ژاژخوایی و هرزه‌لایی- مثال از فرخی: گر کسی گوید ماننده‌ی او هیچ‌شه است/گو برو خام‌درایی مکن و ژاژ مخای!)
خامُشی به که ضمیر ِ دلِ خویش/به‌کسی گفتن و گفتن‌که مگوی (سعدی: …/ای‌سلیم آب ز سرچشمه ببند/که چو پُر شد نتوان بستن ِ جوی)
خاموش نشین و فارغ از عالَم باش
خانم پاشنه‌ترکیده آقاطلبیده! (چون زنی‌را شوهرش بخواند، زنانِ دیگر به‌مزاح به‌او گویند)
خانه‌ات آمدم دوغ‌ام ندادی/برو از عقب‌ات ماست می‌فرستم! (مثل در کرمان متداول است و شبیه است به: به‌آن‌نشان‌که خودم آمدم ندادی، نوکرم‌را فرستادم بده!)
خانه از پای‌بست ویران است/خواجه در بندِ نقش ایوان است! (سعدی)
خانه‌یی‌را که دو کدبانوست خاک تا زانوست!
خانه‌پرورد نازنین باشد (اوحدی: دل کند ناز و خود چنین باشد/…)
خانه‌ی خودت نشسته‌یی حرفِ مردم‌را چرا می‌زنی!؟ (= نانِ خودش‌را می‌خورد غیبتِ مردم‌را می‌کند)
خانه در کوی بخت‌یاران کن/دوستی با لطیف‌کاران کن (اوحدی)
خانه‌ی درویش‌را شمعی به از مَه‌تاب نیست (امیرخسرو: گر جمالِ یار نَبوَد با خیال‌اش هم خوش‌ام!/…)
خانه‌ی دوستان بروب و در ِ دشمنان مکوب! (سعدی)
خانه‌را بساز به‌بیگانه بتاز!
خانه روشن‌کردن (غالباً برای بیمارانی‌که مرگِ آنان نزدیک شده باشد پیش‌از حالتِ سکرات، افاقه‌گونه‌یی دست دهد و کسانِ او پندارند که رنجور بهبودی یافته یا روی در بهبودی دارد؛ لیکن سپس حالتِ نزع دررسد. حالتِ مذکور را خانه‌روشنی گویند و در نظایر نیز استعمال کنند. مثال: – حاکم جوشقان چندروز پیش‌از معزولی با مردم بسیارمهربان شده بود. – خانه روشن می‌کرده است.)
خانه‌ی شوهر هفت خمره‌ی زرداب دارد… (عروس‌را سزاوار است تا چندی تحمّل ِ سؤاخلاق شوی و کسانِ او کند)
خانه نتوان کرد در کوی قیاس (مولوی)
خانه ویران می‌شود چون طفل گردد خانه‌دار… (نقل‌از مجموعه‌ی مختصر امثال طبع هند)
خبر بد پنهان نمی‌ماند/زود می‌رسد.
خبری‌که دانی دل بیازارد مگوی تا دیگری بیارد. (سعدی)
ختنه‌سورانِ قاضی‌ست! (به‌مزاح، احتفال و اجتماعی بی‌جا و بی‌محلّ است)
خجل از کرده‌ی خود پرده‌دری نیست که نیست… (حافظ)
خجلتِ عیب ِ تن ِ خویش و غم ِ جهل کشد/کودکی کو نکِشد زحمتِ استاد و ادیب (از حکیم حجّت ناصرخسرو قبادیانی است)
خدا از پدر و مادر مهربان‌تر است (و هو ارحم‌الراحمین- قرآن سوره‌ی 12 آیه‌ی 64)
خدا از دل‌ات بپرسد! (شرم و لجاج تو را برآن داشته که گویی فلان‌چیز یا فلان‌کس را نخواهم، و دلِ تو جزآن گوید…)
خدا از دهن‌ات بشنود! (ای‌کاش چنان شود که تو گویی)
خدا از رگِ گردن به‌بنده نزدیک‌تر است. (اقتباس از قرآن آیه‌ی 15 سوره‌ی 50: نحن اقرب الیکم من حبل‌الورید)
خدا اوّل حلال کرد بعد حرام! (بیانِ عامیانه از اصل اباحه است)
خدا این‌چشم را به آن‌چشم محتاج نکند!
خدا پاک‌مان کند و خاک‌مان کند… (دعایی‌ست‌که بدان بخشایش و غفرانِ خدای‌را پیش‌از مرگ خواهند)
خدا پنج‌انگشت را یک‌سان نیافریده…
خدا به‌آدم چشم داده! (چرا بد انتخاب کرده‌یید!؟)
خدا بخت بدهد! (این‌تعبیر نزدِ زنان متداول است و بر شکّ و حسد درباره‌ی زنی‌که نزدِ شوی یا کسانِ خویش محبوب باشد گفته می‌شود)
خدا برف به‌قدر ِ بام می‌دهد!
خدا بزرگ است… (باید امیدوار بود)
خدا بگیردشان زآن‌که چاره‌ی دلِ ما/به‌یک‌نگاه نکردند و می‌توانستند! (هاتف اصفهانی- این‌شعر نهایت‌مشهور و چون‌مثلی سائر و روان است)
خدا جامه دهد، کو اندام!؟ نان دهد، کو دندان!؟ (مردی بی‌ارز است و درخوردِ دولت و نعمتی‌که دارد نیست)
خدا جای حق نشسته است. (ستم‌کار به‌کیفر زشت‌کاریِ خود خواهد رسید)
خدا خر را دید شاخ‌اش نداد!
خدا خواسته است اگر حضرتِ عباس بگذارد! (به‌مزاح: این‌دولت و مُکنت پای‌دار نمانَد)
خدا درد داده درمان‌هم داده! (رنجوری و بیماری‌را پزشک و دارو باید)
خدا دیرگیر است اما سخت‌گیر است!
خدا را بنده نیست!
خدا زیاد کند! (نان یا غذایی بسیاربد است؛ مرد یا زنی سخت‌زشت و بس کریه‌المنظر است)
خدا سیّمی‌را به‌خیر بگذراند! (یکی‌از عقایدِ خرافی ِ عامه است‌که گمان کنند هرچیز یا هرکاری‌که دوبار شد بی‌شک بار سوّمی‌هم خواهد داشت. مرحوم شمس‌العلماء قریب گرگانی که یکی‌از ادبای فاضل ِ این‌عصر بود همیشه به‌مزاح درین‌مورد می‌گفت: هفتادسال از عمر من می‌گذرد و گوش‌های من‌که درگاهِ تولّد دوتا بود هنوز سه نشده است!)
خدا عالم است! (= الله اعلم!)
خدا کریم است… (امید است‌که فلان‌مقصود برآید)
خدا کس ِ بی‌کسان است…
خدا کشتی آن‌جا که خواهد بَرَد/وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد! (سعدی)
خدا کِی می‌دهد عمر ِ دوباره!؟ (= آدم دوبار به‌دنیا نمی‌آید)
خدا گر ببندد ز حکمت دری/ز رحمت گشاید در ِ دیگری… (سعدی)
خدا میانِ دانه‌ی گندم خط گذاشته است! (انسان باید به‌قسمتِ خویش خرسند باشد و به‌سهم ِ دیگران تجاوز و تعدّی نکند- مثال از مکتبی: زآن دونیم است دانه‌ی گندم/که یکی خود خوری یکی مردم!)
خدا نجّار نیست ولی دروتخته‌را خوب به‌هم می‌اندازد! (این‌دورفیق یا دو قرین در نهاد و منش بسیار به یک‌دیگر ماننده‌اند)
خدا وسیله‌ساز است.
خدا وقتی ها می‌ده وَروَر ِ جماران هم ها می‌ده! (به‌لهجه‌ی روستائیانِ اطرافِ طهران: خدا چون خواهد به‌بنده‌یی نعمتی دهد در نزدیکی ِ جماران (قریه‌ی کوچکی در شمال‌شرقی ِ کوهستانِ شمیران) نیز تواند داد! مثل از مردی‌جمارانی که برای تحصیل‌معاش به‌طهران آمده و چیزی تحصیل نکرده به‌جماران برگشت و در نزدیکی ِ قریه کیسه‌ی زری یافت مشهور شده است)
خداوندا سه‌درد آمد به‌یک‌بار:/خر ِ لنگ و زنِ زشت و طلب‌کار!/خداوندا زنِ زشت‌را تو بردار/خودم دانم خر ِ لنگ و طلب‌کار!
خداوندِ شمشیر و گاه و نگین/چو ما دید و بسیار بیند زمین… (فردوسی)
خدا همه‌چیز را به‌یک‌بنده نمی‌دهد.
خدا یار تنبل‌هاست/شلخته‌هاست! (به‌مزاح: پیشامدهای خوب بیش‌تر کاهلان‌را نصیب می‌شود)
خدایا طاقتِ مردی ندارم زن‌ام کن! (مزاحی‌ست با مردی‌که لباس زنان پوشد یا سایر خوی‌ها و منش‌های آنان‌را تقلید کند)
خدا یک‌زبان داده و دو گوش، یکی بگوی و دو بنیوش!
خدا یکی یار یکی!
خدمتِ خانه با فضه است امروز… (تعبیری مستعمل در زبانِ زنان است و ازآن این خواهند که چون پرستار و خادمه غائب است، من به‌جای او کارهای خانه انجام کنم؛ و مأخوذ از شبیهِ وفاتِ فاطمه دختر محمّد بن‌عبدالله است‌که کارهای خانه‌را یک‌روزدرمیان با فضه خادمه‌ی خود قسمت می‌نمود)
خراج بر خراب نیست.
خر آخور ِ خود را گم نمی‌کند!
خر ار جُل ز اطلس بپوشد خر است! (سعدی: نه‌منعم به‌مال از کسی به‌تر است/…)
خر از گاو فرق نمی‌کند!
خر از لگدِ خر رنجه نمی‌شود!
خر ِ باربر به که شیر ِ مردم‌دَر! (سعدی)
خر به‌راهِ جو بمیرد شهید است!
خربزه‌ی شیرین نصیب ِ کفتار می‌شود.
خربزه می‌خواهی یا هندوانه؟ -هردووانه!
خر بیار و باقالی بار کن!
خر پای‌اش یک‌بار به‌چاله می‌رود.
خر پیر و افسار رنگین…
خر تب می‌کند! (بالاپوشی ستبر و گنده در فصلی‌گرم است)
خرت‌را بران! (به‌استهزاء یا توبیخ، به‌سرزنش و عیب‌جویی ِ دیگران محلّی منه و نفع یا لذّتِ خود را حاصل کن)
خرتوخر است!
خرج از کیسه‌ی خلیفه است!
خرج‌که از کیسه‌ی مهمان بُوَد/حاتم طائی شدن آسان بُوَد!
خر جویی کاه نیز بجو! (زن و فرزند و خدم‌را نان و جامه و جای باید)
خر چه‌داند قیمتِ نقل و نبات!
خر خالو را شناخت.
خر خرابی می‌کند از چشم ِ گاو می‌بینند…
خُرخُر ِ مرگِ مادرزن از چَه‌چَهِ بلبل به‌تر است!
خر ِ خفته جو نمی‌خورد!
خر ِ خود را از پل گذراندن (با عدم اعتنا و اعتداد به‌خواهش و نفع ِ دیگران، به‌سود یا غرض ِ خویش رسیدن)
خر داده و زر داده و سر هم داده! (از نفثة‌المصدور زیدی= هم پیاز را خورده هم چوب‌را)
خر داغ می‌کنند (طمع‌تان بی‌جاست)
خر دجّال ظهور کرده است! (ازدحام و جنجالی‌عظیم است)
خر در آن‌ره طلب‌که گم کردی! (سنایی: گردِ هرشهر هرزه می‌گردی!/…/خر اگر در عراق دزدیدند/پس تو را چون به‌یزد و ری دیدند!؟)
خرد را نیست تاب ِ نور ِ آن‌روی/برو از بهر ِ او چشم ِ دگر جوی! (شبستری)
خردمند اگرچه عاقل بُوَد از مشورت مستغنی نباشد. (منسوب به بزرگ‌مهر)
خردمند باشید تا توان‌گر باشید. (قابوس‌نامه)
خُردهمّت همیشه خوار بُوَد (سنایی: …/عقل باشد که شادخوار بُوَد)
خر را با خور می‌خورد مرده‌را با گور! (خور گاله و جوال است)
خر را با نمد داغ می‌کند! (نهایت‌مکار و نیرنگ‌باز است)
خر را به‌زدن اسب نتوان کرد.
خر را جایی می‌بندند که صاحب‌خر راضی باشد! (برخِلافِ میل ِ صاحب‌غرض و نفع، ارتکاب عملی ناسزاوار باشد)
ادامه دارد ...

منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
خ :

خر را سربار می‌کشد جوان‌را ماشاءالله
(با تحسین و آفرین ابلهان‌را به‌کارهای صعب وامی‌دارند)
خر را که به‌عروسی می‌برند برای خوشی نیست برای آب‌کشی است!
خر را گم کرده پی ِ نعل‌اش می‌گردد!
خررنگ‌کن است! (منسوجی بی‌ارز است لکن رنگی‌خوش و چشم‌فریب دارد)
خر رو به‌طویله تند می‌دود!
خرسنگ در راه انداختن (مانعی‌بزرگ در راهِ پیشرفتِ کسی ایجاد کردن)
خر ِ سیاه خر ِ سیاه است. (چون غالباً بیننده‌گان تمیز ِ نیک از بد نکنند، خریدنِ نوع اعلای چیزی ضرور نیست و بدان‌چه تنها در رنگ و شکل شبیهِ آن باشد اکتفا توان کرد)
خرش از پل گذشت. (چون کارش به‌یاریِ من یا دیگران به‌انجام رسید اکنون به یاری‌دهنده‌گان وقعی ننهد)
خرش به‌گِل ماندن (واماندن، ناتوان‌شدن/گاه گویند «چه‌خَرَم به‌گِل مانده!؟» یا «خرم به‌گِل نمانده» و از آن «اجباری بدین‌کار ندارم» را اراده کنند)
خرش کن، افسار بیار سرش کن! (با تملّق و مزاح‌گویی حاجتِ خویش‌را از وی توان‌برآورد)
خرش کن و بارش کن! (ر. ک. موردِ قبل)
خر ِ عیسا گرش به‌مکّه برند/چون بیاید هنوز خر باشد (سعدی)
خر که جو دید کاه نمی‌خورد!
خر ِ ما از کرّه‌گی دُم نداشت! (از بیم ِ زیانی‌بزرگ‌تر، از دعویِ خسارتِ پیشین گذشتم)
خرما نتوان خورد ازین‌خار که کِشتیم/دیبا نتوان یافت ازین‌پشم که رشتیم… (سعدی)
خرمگس ِ معرکه شدن (با بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتار ِ خطیب ِ سخنوری‌را بریدن)
خر نیستم‌که چشم‌ام به‌آب‌وعلف باشد…
خروار نمک است مثقال هم نمک است! (از دهش و بخشش‌های خُرد و کم‌ارز نیز سپاس‌گزاری باید)
خر ِ وامانده معطل ِ یک‌چشه است! (از «معطل» منتظر و مترصد را اراده کنند و «چشه» کلمه‌یی‌ست که چارواداران خران‌را با آن از رفتن و حرکت بازدارند)
خروس ِ آتقی رفته به‌هیزم/که از بوی دلاویز تو مستم!/کلنگ از آسمان افتاد و نشکست/وگرنه من همان خاک‌ام که هستم!
خروس ِ بی‌محل (آن‌که گفتار و کردار نه به‌جای خویش دارد)
خروس‌را در عزا و عروسی، هردو سر می‌برند… (ضعیف و ناتوان در هرحال در رنج و تعب باشد)
خروسی‌را که شغال صبح می‌برد بگذار سرشب ببرد! (تعلل در تحمّل ِ زیان ناسزاوار است)
خر و گاو را به‌یک‌چوب می‌راند. (رعایتِ مقام‌ها و مرتبت‌ها را نمی‌کند)
خر و گاو را می‌زنند…
خر همان خر است پالان‌اش عوض شده! (به‌مزاح: رختِ نو پوشیده است؛ یا به‌استهزاء: صاحب ِ مقام و مرتبتی‌بلند شده است)
خر هم خیلی‌زور دارد.
خری زاد و خری زید و خری مُرد! (در تمام عمر ابله و نادان بود)
خری‌کو شصت‌من برگیرد آسان/ز شصت‌وپنج‌مَن نَبوَد هراسان
خری‌که از خری واماند یال‌ودُم‌اش را باید برید! (غالباً به‌مزاح: من از تو عقب نمانم)
خسر الدنیا و الآخرة… (مقتبس‌از قرآن، سوره‌ی 22 آیه‌ی 11)
خسن و خسین هرسه دخترانِ مغاویه! (یکی می‌گفت خسن و خسین هرسه دخترانِ مغاویه‌را در مدینه گرگ خورد! گفتند خسن و خسین نبود حسن و حسین بود و دخترانِ معاویه نبودند پسرانِ علی علیه‌السلام بودند؛ در مدینه گرگ نخورد بل‌که حسن ابن‌علی مسموم شد و حسین‌را شمر در کربلا به‌شهادت رساند)
خشت از جای رفتن… (امیدِ اصلاح نماندن. تمثل: … و اندیشید و دانست‌که خشت از جای خود برفت- ابوالفضل بیهقی)
خشتِ اوّل چون نهد معمار کج/تا ثریّا می‌رود دیوار کج
خشت‌برآب‌زدن (کار بی‌هوده و عبث کردن)
خشت‌مالیدن (دعوی‌های دروغ کردن)
خشک‌جنبانی (حرکت یا کاری بی‌هوده کردن- تمثل: … کاندرین‌رَه نماز ِ روحانی/به‌تر آید که خشک‌جنبانی)
خصم ِ دانا که دشمن ِ جان است/به‌تر از دوستی‌که نادان است!
خضر ِ راهِ کسی شدن (هدایت و راه‌نمایی ِ کسی کردن)
خطا کرد در بلخ آهنگری/به‌شُشتَر زدند گردنِ دیگری! (فردوسی: بُوَد داوری‌مان چو حکم ِ سدوم/همانا شنیدستی آن‌حکم ِ شوم/…)
خطر گر به‌کام ِ نهنگی‌ش جای/خطر کن! به‌کام ِ نهنگ‌اندر آی! (حضرتِ ادیب)
خطّ و نشان کشیدن (= شاخ‌وشانه‌کشیدن)
خطّی زشت است‌که به‌آب ِ زر نبشته است… (سعدی: گفت چه‌گونه می‌بینی این‌دیبای مُعلَم برین‌حیوانِ لایَعلَم؟ گفتم…)
خفته‌گان را آب برد…
خفته‌گان را خبر از زمزمه‌ی مرغ سحر/حَیَوان‌را خبر از عالم ِ انسانی نیست… (سعدی)
خفته‌را خفته کِی کند بیدار!؟ (سنایی: ای به‌دیدار فتنه چون‌طاووس/وی به‌گفتار غرّه چون‌کفتار/عالم‌ات غافل است و تو غافل/…)
خِلافِ رای سلطان رای‌جُستن/به‌خونِ خویش باشد دست‌شستن (سعدی: …/وگر خود روز را گوید شب است این/بباید گفتن اینک ماه و پروین!)
خلایق بنده‌ی حاجاتِ خویش‌اند (شیخ ابوسعید ابوالخیر: … اگر به‌حاجاتِ ایشان وفا نمایی قبول‌ات کنند اگرچه بسیار عیب داری، و اگر حاجاتِ ایشان نگزاری به‌تو التفات نکنند اگرچه بسیارهنر داری…)
خلایق هرچه لایق!
خلق‌الأنسان مِن‌عجل (قرآن، سوره‌ی 21 آیه‌ی 38: نهاد و سرشتِ انسان بر شتاب باشد)
خلقتِ زیبا به از خلعتِ دیبا!
خلق‌را تقلیدشان برباد داد/ای دوصدلعنت برین‌تقلید باد! (این‌بیت مصحفی‌از بیتِ ذیل ِ حضرت جلال‌الدّین محمّد بلخی است‌که فرماید: مَرمَرا تقلیدشان برباد داد/که دوصد لعنت برین‌تقلید باد…)
خلق‌را زیر گنبدِ دوّار/دیده‌ها کور و خواندنی بسیار… (اوحدی)
خُم ِ رنگرزی برگشته است! (اخبار دروغ منتشر شده)
خُم ِ رنگرزی نیست! (به‌این‌زودی که شما می‌خواهید، این‌کار انجام‌شدنی نیست)
خمره‌ی پیه‌زده است! (چون پیر است، دیرتر از جوانان بیمار شود یا از کارها وامانَد یا بمیرد! =دود از کنده خیزد)
خمیازه خمیازه می‌آورد… (تمثل از حضرت مولانا صائب تبریزی: مگو پوچ تا نشنوی حرفِ پوچ/که خمیازه خمیازه می‌آورد!)
خمیده‌پشت ازآن گشتند پیرانِ جهان‌دیده/که اندرخاک می‌جویند ایّام جوانی‌را…
خنجرت هست، صف‌شکستن کو؟/دانش‌ات هست، کاربستن کو… (سنایی)
خنده‌ی قباسوخته‌گی… (خنده برای پوشاندنِ ملامح ِ غم)
خُنُک آن‌که جز تخم ِ نیکی نکِشت (فردوسی: گر ایمن کنی مردمان‌را به‌داد/خود ایمن بخسبیّ و از داد، شاد/به‌پاداش ِ نیکی بیابی بهشت/…)
خُنُک آن‌که زآغاز فرجام جُست (فردوسی: سر ِ راستی دانش آمد نخست/…)
خواب است و مرگ…
خواب اصحاب کهف است!
خواب برادر ِ مرگ است.
خواب ِ بی‌تعبیر است! (آرزو و امیدی بی‌حاصل است)
خواب ِ بیمار صحّت ندارد
خواب ِ خرگوشی! (کنایه از غفلت است)
خواب ِ خرگوش دادن! (عشوه‌دادن- تمثل از سنایی: بسا شیرانِ عالم‌را که دادی/ز چشم ِ آهوانه خواب ِ خرگوش! | تمثل از ظهیر: سگِ کویِ تو باشم گرچه ندهی/به‌روبه‌بازی‌ام جز خواب ِ خرگوش)
خواب خواب می‌آورد
خواب‌دیدن (به‌طمع ِ خام افتادن)
خواب ِ دیو است! (خوابی‌گران است)
خواب ِ زن چپ است! (گزاره‌ی کابوس‌های زن نیک و میمون باشد!)
خواب می‌گزاری!؟ (باطل و بی‌هوده چه می‌گویی!؟)
خواب ناید دختری‌را کاندرآن باشد که باز/هفته‌ی دیگر مَر او را خانه‌ی شوهر برند! (سنایی: ای به‌همّت از زنی کم، چند خسبی چون تو را/هم‌کنون زی‌کردگار ِ قادر ِ اکبر برند…)
خوابی برای کسی دیدن… (طمعی در وی بستن)
خواجه‌گان در زمانِ معزولی/همه شُبلیّ و بایزید شوند!/باز چون بر سر ِ عمل آیند/همه چون‌شمر و چون‌یزید شوند! (شیخ نجم‌الدّین رازی)
خواجه در ابریشم و ما در گلیم/عاقبت ای‌دل همه یک‌سر گلیم! (اهلی شیرازی)
خواجه‌گی و بنده‌گی به‌هم نتوان کرد… (عنصری: بر خردِ خویش‌بر ستم نتوان‌کرد/خویشتن ِ خویش‌را دُژَم نتوان‌کرد/دانش و آزاده‌گیّ و دین و مروّت/این‌همه‌را بنده‌ی درم نتوان‌کرد/قانع بنشین و هرچه داری بپسند/…)
خواستِ خدا را چاره نیست!
خواستن توانستن است.
خوانِ بزرگان اگرچه لذیذ است، خرده‌ی انبانِ خود لذیذتر…
خواهی قلم‌ات به‌چرخ ساید/بی‌دودِ چراغ برنیاید! (امیرخسرو دهلوی)
خواهی‌که به‌کس دل ندهی دیده ببند! (در چشم ِ من آمد آن سَهی‌سرو ِ بلند/بربود دل‌ام ز دست و در پای افگند/این‌دیده‌ی شوخ می‌کشد دل به‌کمند/…)
خواهی نشوی رسوا هم‌رنگِ جماعت شو!
خوب‌رخی هرچه کنی کرده‌یی!/جر بزنی جر نزنی برده‌یی! (جلال‌الممالک)
خوبرویان گشاده‌رو باشند… (تو که رو بسته‌یی مگر زشتی!؟)
خوب‌وردی بر زبان آورده‌یی/لیک سوراخ دعا گم کرده‌یی! (تصحیفی‌ست از این‌بیت حضرت مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی: گفت شخصی خوب ورد آورده‌یی که ذیل آن فرموده‌اند: مردی در استنجا به‌جای «اللهم اجعلنی من‌التوابین و من‌المتطهرین» دعای استنشاق «اللهم ارحنی رائحة الجنة» را می‌خواند، شنونده‌یی گفت…)
خوبی گم نشود.
خوبیّ و وفا هردو به‌هم گِرد نیاید (قطرانِ تبریزی)
خود را به‌آب‌وآتش زدن (برای نیل به‌مقصود و آرزویی، به‌همه‌ی وسایل، حتا وسیله‌های پُرهول و خطر دست‌بردن)
خود را به‌کوچه‌ی علی‌چپ زدن (برای جلب ِ نفعی یا احتراز از زیانی تجاهل‌کردن)
خود را به‌موش‌مرده‌گی زدن (برای مصلحتی تمارض یا اظهارضعف‌کردن)
خودش‌را نمی‌تواند نگاه دارد مرا چه‌گونه نگاه تواند داشت!؟ (کریم‌خانِ زند بر سفره ظرفی‌غذای موسوم‌به «لرزانک» دید. دست به‌ظرف برد و مظروف چنان‌که طبیعتِ آن است بلرزید. وکیل دست بکشید و گفت این…)
خود فضیحت و دیگران‌را نصیحت…
خودکرده‌را تدبیر نیست! (تمثل از فردوسی: به‌دل گفت خودکرده‌را چاره نیست/به‌کس‌بر ازین‌کار بیغاره نیست… | تمثل از سعدی: شنیدم‌که می‌گفت و خوش می‌گریست/که ای‌نفس، خودکرده‌را چاره نیست…)
خود کیست شحنه چون می با پادشا زنیم!؟ (قاآنی: با عشق محرمیم، چه خیزد ز دستِ عقل!؟/…)
خود گویم و خود خندم، خود مردِ هنرمندم!
خودم آمدم ندادی، نوکرم‌را فرستادم بده!
خودم کردم‌که لعنت بر خودم باد!
خود ناگرفته‌پند مده پندِ دیگران/پیکان به‌تیر جا کند آن‌گاه بر نشان!
خودنمایی لازم ِ نودولتان افتاده است (حضرت مولانا صائب تبریزی: …/خون چو گردد مُشک، ناچار است غمّازی کند…)
خورَد گاو ِ نادان ز پهلوی خویش (فردوسی: نباشی بس‌ایمن به‌بازوی خویش/…)
خوردنِ خوبی دارد پس‌دادنِ بدی! (غذایی‌لذیذ ولیکن ناگوار است)
خوردنک و خفتنک! (مزاح‌گونه‌یی‌ست که درموردِ آن‌که پس‌از خوردن بی‌فاصله خفتن خواهد گویند)
خوردن و یک‌آب هم بالاش! (غصب‌کردن و صرف‌کردن)
خورش باید از میزبان گونه‌گون/نه‌گفتن کزین کم خور و زآن فزون (اسدی)
خورشید به‌گِل نشاید اندود.
خورشید به‌نزدِ ذرّه آید!؟ حلوا به‌سلام ِ ترّه آید!؟ (تحفة‌العراقین خاقانی)
خورشید دهد روشنی و مُشک دهد شَم…
خوشا آن‌کس‌که بارش کم‌تَرَک بی (باباطاهر: شب ِ تار و بیابان، دور منزل…)
خوش‌آمدگوی را بر خود مده راه!
خوشا آن‌که غمی دارد و بتواند گفت (عین‌القضاة همدانی: …/غم از دلِ خود به‌گفت بتواند رُفت/این تازه‌گلی نگر که ما را بشگفت/نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت)
خوشا وقتِ مجموع ِ آن‌کس که اوست/پس‌از مرگِ دشمن در آغوش دوست (سعدی)
خوش است اندوهِ تنهایی کشیدن/اگر باشد امیدِ بازدیدن (ویس و رامین)
خوش است زیر مغیلان به‌راهِ بادیه خفت/شب رحیل، ولی ترکِ جان بباید گفت! (سعدی)
خوش‌استقبال و بدبدرقه!
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است! (خیام: بر چهره‌ی گل نسیم ِ نوروز خوش است/در صحن ِ چمن روی دل‌افروز خوش است/از دی‌که گذشت، هرچه گویی خوش نیست/…)
خوش بباید بر آن امیر گریست/که به‌تدبیر ِ روستایی زیست! (اوحدی)
خوش بُوَد خاصه از جهان‌گیران/رحمتِ طفل و حرمتِ پیران (سنایی)
خوش بُوَد عشق چو معشوقه وفادار بُوَد!
خوش بُوَد گر محکِ تجربه آید به‌میان (حافظ: …/تا سیه‌روی شود هرکه در او غَش باشد)
خوش‌خو خویش ِ بیگانه‌گان باشد و بدخو بیگانه‌ی خویشان! (منسوب به‌لقمان)
خوش‌خوردنِ شفتالو قِرقِر در پی است هالو!
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود! (حافظ)
خوش زیَد مردم به‌وقتِ پادشاهِ پارسا (قطرانِ تبریزی)
خوش‌ظاهر و بدباطن
خوش فرش ِ بوریا و گداییّ و خواب امن/کین‌عیش نیست درخور اورنگِ خسروی! (حافظ)
خوش‌گلشنی‌ست، حیف‌که گل‌چین ِ روزگار/فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی…
خوشگل‌ها در دالانِ بدگل‌ها گریه می‌کنند! (= اسب تازی شده مجروح به‌زیر پالان/طوق زرّین همه در گردنِ خر می‌بینم! –حافظ)
خوش می‌رقصی قدم‌خیر لاغ ِ گیس ِ مبارک! (قدم‌خیر از نام‌هایی‌ست‌که به‌کنیزانِ سیاه دهند و مبارک از اسماء غلامانِ سیاه است و لاغ در تداولِ عامّه یکی‌از چند شاخ ِ گیسوانِ بافته است)
خوش نباشد با اسیری از امیری دَم‌زدن (مغربی: …/زشت باشد با گدایی لافِ دعویّ شهی)
خوشی زیر دل‌اش می‌زند (= لگد به‌بختِ خود می‌زند)
خوک و ریاض ِ بهشت!؟ حائض و بیت‌الحرم!؟ (بدر جاجرمی)
خون از بینی ِ کسی نیامد (در امری‌که عادتاً لازمه‌ی آن خون‌ریزی و کشتار بود، زیانی‌جانی به‌کسی نرسید)
خونِ ناحق نخسبد (کشنده به‌کیفر رسد)
خون خوری گر طلب ِ روزیِ ننهاده کنی! (حافظ: بشنو این‌نکته که خود را ز غم آزاده کنی/…)
خون‌را به‌آب شویند، خون‌را به‌خون نشویند.
خونِ سیاوش به‌جوش آمده است… (کینی‌کهن و دیرینه از نو به‌خاطرها آمده است)
خون‌اش خون‌اش را خوردن! (بسیار خشم‌گین شدن)
خونِ کسی/مردم‌را به‌شیشه‌گرفتن (گران‌فروختن/خراج ِ بسیار ستاندن)
خون نکرده‌ام! (گناهی‌بزرگ مرتکب نشده‌ام که سزاوار ِ این‌کیفر باشم)
خون خون‌گیر شود (= خون نخسبد)
خوی بد در طبیعتی‌که نشست/نرود تا به‌وقتِ مرگ از دست! (سعدی)
خوی بد را بهانه بسیار است!
خویش است‌که در پی ِ شکستِ خویش است… (نقل‌از مجموعه‌ی مختصر امثال طبع هند)
خویشتن‌بین و بت‌پرست یکی‌ست.
خویشتن‌شناسان را از ما درود دهید! (منسوب به انوشیروان)
خیابان ذرع/گز می‌کند! (بی‌کاری و شغلی روزگار می‌گذراند)
خیّاطِ روزگار به‌بالای هیچ‌کس/پیراهنی ندوخت‌که آخِر قبا نکرد!
خیال‌پلو است! (طمعی‌خام است)
خیال‌پلو چرب‌تَرَک! (آرزویی‌برنیامدنی‌را بسط و توسعه می‌دهد)
خیبرگیر نیست! (از عهده‌ی این‌کار برنمی‌آید)
خیرالأمور اوسطها (حدیث)
خیرالمقال ما وافق‌الحال! (به‌ترین‌گفتارها آن است‌که به‌جای خویش باشد)
خیر در ِ خانه‌ی صاحب‌اش را می‌شناسد…
خیزیِ هرکس به‌دهانِ خودش مزه می‌دهد! (خیزی آب دهان است)

منبع : choobinblog.wordpress.com
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
آ :


آبادی می‌خانه ز ویرانی ماست.
آبان‌ماه را بارانکی، دی‌ماه را برفکی، فروردین‌ماه شب‌ببار روزببار!
آب از آب تکان نمی‌خورد. (آرامش و ایمنی به‌کمال موجود است)
آب از دریا بخشیدن (با چیزی بی‌ارز منّت نهادن)
آب از دستش نمی‌چکد. (بسیار ممسک است)
آب از دهان سرازیر شدن (بی‌نهایت شیفته‌ی چیزی گشتن)
آب از سرچشمه گل است. (عیب کار یا مانع امر از مقامی بالاتر است)
آب از سر گذشتن (بدبختی به‌منتها رسیدن)
آب از کسی گشادن (اعانت و یاری از جانب کسی حاصل آمدن)
آب بر آتش زدن (فتنه‌یی را نشاندن، غمی‌را تسلی دادن)
آب برای من ندارد نان که برای تو دارد!
آب به‌آب می‌خورد زور برمی‌دارد.
آب به‌سوراخ مورچه ریخته‌اند (چوب به لانه‌ی زنبور کرده‌اند = جمعی کثیر دفعةً از جایی بیرون آمده‌اند)
آب به زیر هشتن (فریب خوردن___فلان جایی نمی‌خوابد که آب زیرش برود = فریب نمی‌خورد)
آب پارسال نان پیرارسال (روزگاری دراز است که محتاج و بی‌چیز است)
آب حیوان درون تاریکی‌ست.
آب در جو داشتن (صاحب بخت مقبل و روزگار مساعد بودن)
آب در دلش تکان نمی‌خورد. (چنان می‌رود که گویی به‌دارش می‌برند! = بسیار آهسته می‌رود)
آب در دهان خشک شدن (انگشت به‌دهان/دندان ماندن = بسیار متعجب گشتن)
آب در زیر کاه (خیلی نهان)
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید!؟
آب دریا به‌کیل پیمودن (آب با غربال پیمودن؛ خشت بر آب زدن؛ نقش بر آب زدن؛ باد در قفس کردن؛ سودای خام پختن؛ آب در هاون سودن؛ آهن سرد کوفتن؛ آیینه‌داری در مجلس کوران؛ گره به باد زدن)
آب دست یزید افتاده (متاعی فراوان و کم‌قیمت در تملک محتکری گران‌فروش است)
آب رفته به‌جوی آمدن (شوکت و اعتباری پس‌از زوال برگشتن)
آب راه خودش‌را باز می‌کند.
آبرو آب جو نباید کرد.
آب‌شان از یک‌جو نمی‌رود.
آبکش به کفگیر می‌گوید 9 سوراخ داری!
آب که آمد تیمم برخاست.
آبگینه به حلب بردن.
آبگینه ز سنگ می‌زاید/لیک سنگ آبگینه می‌شکند!
آبم است و گابم است، نوبت آسیابم است. (یک‌سر است و هزار سودا)
آب می‌داند که آبادی کجاست.
آب‌ندیده موزه کشیدن (چاه‌نکنده منار دزدیدن؛ گز نکرده پاره کردن = کاری‌را پیش از وقتِ آن انجام‌دادن)
آبی‌ست زیر پرّه که می‌گردد آسیا
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز
آتش از آتش گل می‌کند.
آتش به‌دست خویش به‌ریش خویش زدن.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک
آجیل کسی کوک بودن (اسباب معاش مهیا بودن)
آخر شاعری اول گدایی‌ست!
آخر گذر پوست به‌دباغان است.
آخر هر سور جهان شیون است
آخوند نباتی یعنی کشگ (برای بیان مقصودِ واقعی گوینده‌یی از بیانِ مطلبی، با چاشنی طنز و مطایبه)
آدم بدحساب دوبار می‌دهد.
آدم به‌آدم خوش است.
آدم به کیسه‌اش نگاه می‌کند (در خرج و صرف مال باید محتاط و متناسب بود و از هم‌چشمی و تقلید پرهیزید)
آدم بی‌سواد کور است.
آدم پول پیدا می‌کند، پول آدم‌را پیدا نمی‌کند.
آدم تا کوچکی نکند بزرگ نمی‌شود.
آدم چرا روزه‌ی شک‌دار بگیرد!؟ (کاری‌را که احتمال زیان درآن‌است نباید مرتکب شد)
آدم دستپاچه کار را دوبار می‌کند.
آدم دوبار نمی‌میرد (هراس‌از مرگ نباید مانع تحصیل حق یا دفاع‌از حق بشود)
آدم فقیر را از شهر بیرون نمی‌کنند (فقر عیب نیست)
آدم که از زیر بته بیرون نیامده است (البته همه‌کس صاحب بسته‌گان و خویشاوندان است)
آدم گدا این‌همه ادا!؟
آدم گرسنه سنگ‌را هم می‌خورد.
آدم ناشی سُرنا را از سر گشادش می‌زند.
آدم نترس سر سلامت به‌گور نمی‌برد (متهور و هنگامه‌خواه غالباً مجروح و گاهی‌هم مقتول است!)
آدمیان گم شدند مُلکِ خدا خر گرفت!
آدمی آه است و دَم.
آدمی به‌امید زنده است.
آدمی به‌عیب خویش نابینا بُوَد.
آدمی دوبار به‌این دنیا نمی‌آید.
آدمی‌را عقل می‌باید نه زر
آدمی‌را نسبت‌به هنر باید، نه پدر
آدمی‌زاد، شیرخام‌خورده است. (هرگونه خطایی از آدمی تواند سر زد)
آدینه‌اش را گم کرده است! (مزاح‌را به‌کسی گویند که در امری معتاد و مألوف خویش اشتباه کند هم‌چون دریوزه‌گری که پس از روزگاری دراز گدایی، روز آدینه را با روز دیگر مشتبه سازد)
آرد به‌دهانش گرفته است. (در موقعی‌که ضرورت دارد ساکت مانده است)
آرد خود را بیختیم آردبیز را آویختیم! (دیگر هوی و هوسی در سر نمانده است)
آرزو رأس مال مفلس دان!
آزادی آبادی است.
آز بگذار و پادشاهی کن!
آسان گردد برآن‌چه همّت بستی
آسمان و ریسمان (دو چیز بی‌تناسب)
آسوده کسی‌که خر ندارد/از کاه و جُوَش خبر ندارد!
آسیا باش، درشت بستان و نرم بازده
آسیا به‌خون گشتن (جمع کثیری مقتول شدن)
آسیا به‌نوبت
آسید عباس هم با من کمک کرد/که طبعش در غزل‌بندی‌ست هموار (مقطع غزلی‌ست که گویا دونفر با هم آن‌را گفته‌اند و ازاین‌رو اسم هردو باید در تخلص بیاید. مثل‌را درجایی گویند که کاری ناچیز را چند نفر به‌انجام برند و بدان نیز فخر آورند)
آشپز که دوتا شد آش یا شور است یا بی‌نمک
آش دهن‌سوزی نیست (بسیار مطلوب و محبوب نباشد)
آش سرخ‌حصار (ترکیب نامتناسب و ازهمه‌رنگ___آش قجری: آشی مرکب از غالب نباتات مأکول و انواع خوردنی‌های دیگر که سالی‌یک‌روز در قریه‌ی سرخ‌حصار به‌امر ناصرالدین‌شاه می‌پختند؛ در تهیه‌ی اسباب آن همه‌ی رجال و شاهزاده‌گان شرکت داشتند و زنانِ شاه و زوجات وزرأ و سایر بزرگان به‌کار طبخ می‌پرداختند.)
آش‌نخورده دهن‌سوخته (گرگ دهن‌آلوده و یوسف‌ندریده)
آفتاب آمد دلیل آفتاب
آفتاب به‌زردی افتاد تنبل به‌جلدی افتاد (کاهل غالباً کارها را به‌آخر وقت گذارد___آفتاب به‌زردی رسیدن: عمر به‌پایان رسیدن)
آفتاب بگذاری راه می‌افتد. (خطی به‌غایت زشت و ناخواناست)
آفتابه خرج لحیم است (مخارج ترمیم بر قیمت اصلی فزونی گرفته است)
آفت‌رسیده را غم باج و خراج نیست
آفرین‌باد براین همّت مردانه‌ی تو (ظاهراً به‌طنز درباره‌ی بی‌همّتی گفته می‌شود)
آفرین به‌شیری که تو را خورد (به‌طعن کسی‌را که مرتکب کاری زشت شود گویند)
آنان‌که منکرند بگو روبه‌رو کنند (درجواب کسی‌که فضایل خود را برشمارد بیش‌تر به‌طریق مزاح گویند)
آن‌جا رفت که عرب نی (نیزه) انداخت (دیگر برایش بازگشتی نیست و مقام رفته را به‌دست نکند)
آن‌جا که بزرگ بایدت بود/فرزندی کس نداردت سود (از نظامی است___گرد نام پدر چه می‌گردی!؟/پدر خویش باش اگر مردی! (شاعر ناشناس)//چو کنعان را طبیعت بی‌هنر بود/پیمبرزاده‌گی قدرش نیفزود//هنر بنمای اگر داری، نه گوهر/گل از خار است و ابراهیم از آزر)
آن‌جا که دوستی‌ست تکلّف چه‌حاجت است؟
آن‌جا که عیان است چه‌حاجت‌به‌بیان است؟
آن‌چه اندر آینه بیند جوان/پیر اندر خشت بیند بیش‌از آن
آن‌چه خوبان همه دارند تو تنها داری!
آن‌چه ننهاده‌یی بازمگیر (آن‌چه مال و حاصل تو نیست در آن تصرف‌مالک مکن)
آن خشت بُوَد که پُر توان زد.
آمنا و صدقنا (جمله‌یی است که برای اظهار کمال باور و گرویده‌گی خویش گویند)
آن‌ذره که درحساب نآید ماییم
آن‌را که چنان کند چنین آید پیش
آن‌را چه‌زنی که روزگارش زده است
آن‌را که حساب پاک است از محاسبه چه‌باک است!؟
آن‌روی ورق‌را نخوانده است (تنها یک‌سوی کار را می‌بیند وزآن‌رو به‌غلط حکم می‌کند)
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت (انتظار نفع پیشین از شرایط کنونی بی‌جاست___آن دفترها را گاو خورد (…و گاو را قصاب برد!)؛ آن ممه را لولو برد؛ دیگ منه کآتش ما سرد شد)
آن‌قدر چریدی دنبه‌ات کو؟
آن‌قدر سمن هست که یاسمن گم است (شخص او درمیانِ دیگران اهمیتی به‌سزا ندارد یا با این‌کثرتِ خواهنده‌گان به‌او چیزی نرسد)
آن‌قدر مار خورده که افعی شده
آن‌کس که بُوَد سایه‌نشین سایه ندارد (آن‌که خود در کنف حمایت دیگران است، البته دیگری‌را حمایت نتواند کرد)
آن‌کس که به‌عیب خلق پرداخته است/زآن است که عیب خویش نشناخته است
آن‌کس که چو ما نیست دراین‌شهر کدام است!؟
آن‌که بُوَد شرم و حیا رهبرش/خلق ربایند کلاه از سرش (ایرج‌میرزا)
آن‌که نیفتاد نیارست خاست
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بُوَد
آن‌ها دونفر بودند همراه، ما صدنفر بودیم تنها
آن‌ها که تو دیدی همه رفتند حالا کوکو (وردِ درویشی بوده که به‌تقلیدِ جغد در معابر می‌سروده و ازآن بی‌اعتباری دنیا را فرایاد می‌آورده است)
آن‌ها که رفته‌اند خراب همین دَم‌اند
آوازخوانِ ماهی قورباغه است
آه از این واعظانِ منبرکوب…
آهن به‌آهن شکند
آهو را ماند که در کشوری چرد و در کشوری دیگر نافه نهد.
آیینه‌اش را گم کرده است (با آن‌که خود صورتی نازیبا یا سیرتی زشت دارد، دیگری‌را به نازیبایی و زشتی سرزنش می‌کند)
آیینه هرچه دید فراموش می‌کند.


منبع : choobinblog.wordpress.com
 

eliza

متخصص بخش
با آل علی هر كه در افتاد ، ور افتاد .
با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیكت
 

eliza

متخصص بخش
تا گوساله گاو بشه ، دل مادرش آب میشه
تا مار راست نشه توی سوراخ نمیره
تا نازكش داری نازكن، نداری پاهاتو دراز كن
تا نباشد چیزكی مردم نگویند چیزه
 

eliza

متخصص بخش
چار دیواری اختیاری .
چاقو دسته خودشو نمیبره.
چاه مكن بهر كسی، اول خودت، دوم كسی .
 

mario8344

متخصص بخش
سلام

خيلي بدردم مي خوره

دستت درد نكنه

مرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررسي
 

T I N A

کاربر ويژه
د :
دادن بديوانگي گرفتن بعاقلي !


[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دارندگيست و برازندگي !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
داري طرب كن، نداري طلب كن !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
داشتم داشتم حساب نيست، دارم دارم حسابه !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دانا داند و پرسد نادان نداند و نپرسد !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دانا گوشت ميخورد نادان چغندر !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دانه فلفل سياه و خال مهرويان سياه --- هر دو جانسوز است اما اين كجا و آن كجا !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دايه از مادر مهربانتر را بايد پستن بريد !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دختر، تخم تر تيزك است !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دختر تنبل، مادر كدبانو را دوست داره !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دخترميخوهي ماماش را بين --- كرباس ميخواهي پهناش را ببين !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دختر همسايه هر چه چل تر براي ما بهتر !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
دختري كه مادرش تعريف بكنه براي آقا دائيش خوبه !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
درازي شاه خانم به پهناي ماه خانم در !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در بيابان گرسنه را شلغم پخته به ز نقره خام !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در بيابان لنگه كفش، نعمت خداست !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در پس هر گريه آخر خنده ايست !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در جنگ، حلوا تقسيم نميكنند !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در جواني مستي، در پيري سستي، پس كي خدا پرستي ؟!
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در جهان هر كس كه داره نان مفت، ميتواند حرفهاي خوب گفت !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در جهنم عقربي هست كه از دستش به مار غاشيه پناه ميبرند !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در جيبش را تار عنكبوت گرفته است !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در چهل سالگي طنبور ميآموزد در گور استاد خواهد شد !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در حوضي كه ماهي نيست ، قورباغه سپهسالاره !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در خانه ات را ببند همسايه تو دزد نكن !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در خانه اگر كس است يكحرف بس است !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در خانه بيعاره ها نقاره ميزنند !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در خانه مور، شبنمي طوفانست !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
در خانه هر چه، مهمان هر كه !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
درخت اگر متحرك شدي ز جاي بجاي --- نه جور اره كشيدي نه جفاي تبر !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
درخت پر بار، سنگ ميخوره !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
درخت پر بار، سنگ ميخوره !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
درخت كاهلي بارش گرسنگي است !
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="width: 629, bgcolor: #f0f0f0"]
درخت كج جز بآتش راست نميشه !
[/TD]
[/TR]
 
بالا