• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات


vahshi.gif





کمال‌الدین‌ بافقی‌ متخلص‌ به‌ وحشی‌ از شعرای‌ زبردست قرن دهم است‌. وی‌ در اواسط نیمهٔ اول قرن دهم در بافق‌ به دنیا آمد و تحصیلات‌ مقدماتی‌ خود را در زادگاهش‌ طی کرد. او در مدت عمر مانند خواجهٔ شیراز از مسافرتهای دور و دراز احتراز می‌جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد. وحشی‌ بافقی‌ در حدود سال‌ ۹۹۹ هجری‌ قمری ‌درگذشت. مزار وی در محلهٔ سر برج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل، برادر امام هشتم قرار دارد. آثار باقیماندهٔ وی عبارتند از دیوان اشعار، مثنوی خلد برین، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرنها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ


شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ


کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ


رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ


وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را

نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را


توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم

که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را


من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم

که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را


به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی

که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را


اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری

ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را


نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی

مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را


سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام

این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را


مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند

شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را


فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را


هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور

چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را


ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را


ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند

خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را


با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را


تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را


شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را


آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش

کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را


خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها

می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را


می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را


وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه

آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا

نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا


خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن

نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا


مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی

فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا


باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار

گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا


صد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو

بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ن آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را


چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را


گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را


ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را


عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را


عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را


آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را


نیمکش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را


وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را


وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را

شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را


پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست

مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را


صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند

بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را


انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست

برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را


حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند

تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را


بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن

شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را


مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است

بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته

گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را


دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین

ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را


بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن

افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را


کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند

سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را


با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد

ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را


وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو

سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را


گویی هزار بند گران پاره می‌کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را


در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را


هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم

نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را


عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون

نازم عقوبت شب یلدای خویش را


وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست

طی کن بساط عرض تمنای خویش را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را

این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را


لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من

اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را


هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی

کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را


بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت

بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را


عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه

گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را


چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه

افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را


با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد

تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را

هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را


هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی

عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را


غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست

می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را


صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم

ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را


با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد

من که در آتش نگردانم عیار خویش را


بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست

بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را


کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر

این بنای طاقت نااستوار خویش را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را

ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را


ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش

سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را


گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست

من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را


لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک

حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را


حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن

حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هست امید قوتی بخت ضعیف حال را

مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را


گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان

هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را


رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد

وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را


نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم

منتظر صدای پا مهد کش خیال را


من که به وصل تشنه‌ام خضر چه آبم آورد؟

رفع عطش نمی‌شود تشنهٔ این زلال را


دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو

انجمنی به هر طرف آرزوی محال را


وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو

حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا

جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا


من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر

این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا


روزی که میرم از غم محمل نشین خود

بهر عزا بس است فغان جرس مرا


زین چاکهای سینه که کردند ره به هم

ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا


وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر

بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا

گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا


پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست

بی اعتبار کرده فلک این‌قَدَر مرا


شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی

باید دوید بر سر صد رهگذر مرا


برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است

زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا


وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام

ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا

پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا


تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون

شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا


عمری به سر سبوی حریفان کشیده‌ام

هرگز ندیده است کسی سرگران مرا


از یک نفس برآر ز من دود شمعسان

نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا


وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست

بیرون در گذاشت به حال سگان مرا
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را

سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را


خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است

قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را


هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را


گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان

گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را


می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست

وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را

دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را


پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است

پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را


گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود

لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را


روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم

چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را


گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات

کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
 
بالا