• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود

مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود


از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید

اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود


بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او

بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود


خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان

شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود


وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم

پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مرغ ما دوش سرایندهٔ بستانی بود

داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود


دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری

مگسی بود که مهمان سرخوانی بود


دست امید که یک بار نقابی نکشید

بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود


آنکه از تشنگیش بود گذر بر ظلمات

تف نشان جگرش چشمهٔ حیوانی بود


ریشه تفسیدهٔ گیاهی ز لب کوثر رست

که ز ابرش هوس قطرهٔ بارانی بود


خویش را ساخته آماده سد شعله خسی

گرم همصحبتی آتش سوزانی بود


بود وحشی که ز رخسار تو شد قافیه سنج

یا نواساز گلی مرغ خوش الحانی بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود

هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود


من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر

آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود


چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است

بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود


بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ

در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود


من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست

اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود


این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر

پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود


وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت

یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود

چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود


ای مرغ زود رام که آورد نقل و می

دام فریب آب که و دانهٔ که بود


روشن بسان آتش حسنت می که شد

شمعت زبانه کش پی پروانهٔ که بود


آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد

افشای آن ز نعرهٔ مستانهٔ که بود


وحشی چه پرسش است که شد با که آشنا

خود گو که او به غیر تو بیگانه که بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود

تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود


رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم

دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود


رسم این می‌باشد ای دیر آشنای زود سر

آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود


یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او

هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود


بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود

آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود


کرد وحشی شکوهٔ بی التفاتی برطرف

درد سر می‌شد و گرنه درد دل بسیار بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود


آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود


اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود

گر وعدهٔ وصال نبودش به دیگران
بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود


وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ
بی موجبی به جنگ رسانیدنش چه بود
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود
بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود


در تصرف چون نمی‌آورد حسنت ملک دل
این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود


مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو
جلوهٔ خوبی چه و منع تماشایی چه بود

بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود


گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد
آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود


از پی رم کرده آهویی که پنداری‌پرید
کس نمی‌پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود

گر مرا می‌کرد بدخو همنشینیهای خاص
وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود

 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده‌اش بر سر ناز آمده بود


چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید
غمزه‌اش نیز به جاسوسی راز آمده بود


بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود

غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوتهٔ غیرت به گداز آمده بود


چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بنده‌اش من که عجب بنده نواز آمده بود


آرزو بود که هر لحظه به سویت می‌تاخت
داشت می‌دانی و خوش در تک و تاز آمده بود

وحشی از بزم که این مایهٔ خوشحالی یافت
که سوی کلبهٔ ما با می و ساز آمده بود

 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود


اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی
کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود


انکار مهر سد ره سد تغافل است
اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود

من خود گره به کار خود انداختم که تو
زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود


افسانه‌ایست بودن شیرین به کوهکن
آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود


وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو
زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود


عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود


خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز
گرمی خاصی که باشد شعله افروزش نبود

در کمان ناز آن تیری که من می‌خواستم
بود پر ، کش لیک پیکان جگر دوزش نبود


طاقت آوردیم چندین سال ازو بیگانگی
آشنایی شد ضرورت تاب یک روزش نبود


آنکه سد مرغ است در دامش اگر وحشی رمد
گو تصور کن که یک مرغ نو آموزش نبود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مرا وصلی نمی‌باید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود


نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود


ز من شرمنده‌ای از بسکه کردی جور می‌دانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود

زبان خوبست اما بی‌زبانی چون زبان من
که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود


کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود


چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود

نمی‌گفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان می‌سوز بال خود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد
نیاز بلهوس همچون نماز بی‌وضو باشد


ز مستی آنکه می‌گوید اناالحق کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد


نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد
از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد

به خون غلتیدم از عشق تو، سد چون من نگرداند
به یک پیمانه آن ساقی کش این می‌در سبو باشد


نه صلحت باعثی‌دارد نه خشمت موجبی ، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد

بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی
چه می‌دانی توشاید در ته خاطر نکو باشد



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند


از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمه‌های شب که او با مدعی ساغر زند


کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند

آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند


می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما
ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند


ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پانهد، قفلی مگر بر در زند

وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم می‌چکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بتان که اهل تعلق به قید شان بندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند


تهیهٔ سبب گریه‌های چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند


در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند

به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران
جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند


فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه
که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند


حقوق خدمت سد ساله لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند

ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت وحشی نمک پراکندند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید
شکرستان ترا قفل ز در بگشاید


غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند
دیده‌ای کو به تو گستاخ نظر بگشاید


ره نظارگیان بسته به مژگان فرما
که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید

در گلویم ز تو این گریه که شد عقدهٔ درد
گرهی نیست که از جای دگر بگشاید


شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند
که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید


همه را کشت، بگویید که با خاطر جمع
این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید

راه تقریب حکایت ندهی وحشی را
که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خرم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید


ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید


خوش می‌گذری غنچه گشای چمن کیست
این باد که از جنبش دامان تو آید

بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم
رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید


گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنکس که به راه سر میدان تو آید


سر لشکر هر فتنه که آید پی جانی
تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آید

وحشی مرض عشق کشد چاره گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند
مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند


رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک
دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند


رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلا نمی‌کنند

لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص
ذکر اسیر بادیه قطعا نمی‌کنند


این قرب و بعد چیست نه ما جمله عاشقیم
آنها چه کرده‌اند که اینها نمی‌کنند


عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند

پند عبث بلاست بلی زیرکانه عشق
بیهوده جا به گوشهٔ صحرا نمی‌کنند


این طرفه بین که تشنه لبان را به قطره‌ای
سد احتیاج هست و تمنا نمی‌کنند


وحشی چه کرده‌ای تو که خاصان بزم او
هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گر دیده به دریوزهٔ دیدار نیاید
دل در نظر یار چنین خوار نیاید


ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل
بر جان کسی اینهمه آزار نیاید


فرماندهی کشور جان کار بزرگیست
نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید

ندهد دل ما گوشهٔ هجر تو به سد وصل
عادت به قفس کرده به گلزار نیاید


با بوی بسازم که گل باغچه وصل
بیش از بغل و دامن اغیار نیاید


ناپخته ثمر اینهمه غوغای خریدار
نو باوهٔ این باغ به بازار نیاید

بس ذوق که حاصل کند از زمزمهٔ عشق
از وحشی اگر یار مرا عار نیاید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود


همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود


یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
آن نگه کش تا به ما سد جای منزل می‌شود

رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود


آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود


دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود
گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود

دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد
در کمین صید صیادی که غافل می‌شود


عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود


گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود

دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود


عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بی‌حاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود


در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگد کوب شود


نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود


خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود

طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبی‌ست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود


من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم
زین چه خوشتر که محب کشتهٔ محبوب شود


برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر
شوق لشکر شکنی نیست که مغلوب شود

 
بالا