• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

...: فریاد ب ا د :...

baroon

متخصص بخش ادبیات




سلام به دوستانِ جان :گل:

به پاس و قدردانی و بهره مندی بیشتر از حضور هنرمند عزیز انجمنمون ، جناب پارسا مرزبان این تاپیک رو تقدیم حضورشون میکنم.




امید که ترنم قلم این عزیز، هوای روح بخشی باشه برای نفسی تازه و مجالی برای بسط خاطر؛

تقدیم به شما ، گرامی :احترام:






 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

درود
بر این انجمن

درود

بر همه دوستان

درود

بر بارون گرامی
سپاس
برای این همه نیکویی

این تازه ترین سروده-ی خودم را
به پاس سپاسگزاری
به همهشما گرامیان پیشکش می کنم

باشد که آن را بپسندید!


فریاد بر آوردم، من همدم طوفانم

در عشق مهان مستم، هستم، پریشانم

هم بادم و بارانم هم خاکم و هم آتش

هم آدم و هم حوا، هم جسمم و هم جانم

هر کس که یارم شد، رنگی دگرش دادم

رنگها همه بخشیدم، بی رنگم و پنهانم

هم شهره و هم رسوا، هم عاشق و هم شیدا

هم همدم انسانم، هم همپر مرغانم

روزی گذرم دادند بر سفره-ی این خانه

در پرده رهم دادند، من پرده نگردانم

هم ناطق و خاموشم، مدهوشم و بی هوشم

گلها همه رقصانم، چون باده بگردانم

فریاد ب ا د این است، آهی ز دلی خونین

فریاد ز باد آمد، بیداد نمی دانم

سوز دل پارسا
چون آرد به خاموشی
خاموش نگیرم من، آتش به دامانم


پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


به یلدا شد خزان روشن، همی فریاد می آید

به این شب، گر
بنوشیم می، لعل بامداد می آید

چه بیداد است این جورها که در کوه رفته بر فرهاد

زبان خنجر شیرین، به چشم امداد می آید

بپرس شب را تو ای لیلی، ز یاران چون رسد فریاد

چرا مجنون کوی-ات را، به سر جلاد می آید؟

به شهر شهره شدند از غم، بسی بیدادکشان در بند

به دامت گشته-اند چون صید، هلا صیاد می آید

چو بد گویان شوند شاعر، دگر پارسا رود از یاد

همان بهتر به خاموشی، که داد از باد می آید

پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
درود بر همگان

پیشکش
به همهشما گرامیان
این انجمن


هنگام سپیده دم، خرّم به جهان آمد
بانوی جهان خرّم، ناگه ز نهان آمد

از جانش و پستانش
مکیدیم و نوشیدیم
شیر بر لب و کام ما، آرام و روان آمد

ناگاه ز دیگر سوی، آن جام رشن گلگون
آن باده-ی سرخ چون خون، بر پیر و جوان آمد

مستانه و مستانه از سرخ و سپیدانه
سیر از می و مست از شیر، روز را نشان آمد

می از رشنواد سر ریز، از رام بنوش این شیر
سر خوش ز بزمی نو، چرخشت مکان آمد

خرداد چشید در کام، مرداد گواریدش
شیر و می بامدادی، در جان جهان آمد

پستان به دهان خرداد، جامی به شکم مرداد
خونی به جگر در شد، آتش به روان آمد

از باده و از آن شیر، بهمن به جگر خون شد
از بزم و خرد جوشید، مهر
چون پاسبان آمد

خون از جگر جوشید،
آذر
به دلها زد
در آشیان در شد، سیمرغ گران آمد

از دل، ارد بر شد، تا مغز به ماه پر شد
آن خانه
ماه پر، مغز بر آسمان آمد

آنجا به سُهِش در شد روشن شد و روشن شد
چون اندیشه-ای روشن، شادی به میان آمد

آمیخت به هم رنگها، از سرخی آن باده

با شیر سپید اینک، روشن رایگان آمد

اندیشه چنین آید، در ما شود روشن

آن رادی و آن پاکی، روشن ز نهان آمد


شاد باشید!

پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
درود بر پارسا مرزبان گرامی:احترام:
:24:آقا اجازه میشه این شعر آخری رو معنا کنید:گل:
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
درود بر پارسا مرزبان گرامی:احترام:
:24:آقا اجازه میشه این شعر آخری رو معنا کنید:گل:


درود فاطمه جان


آغاز اندیشیدن انسان را نشان دادم که از نیاکان ما آمده است. در هر سپیده دم باید از خواب برخاست و شیر سپید رنگ مهربانی را از پستان ایزدبانوی مهر؛ رام یا خرّم مکید. همزمان باید باده-ی سرخ رنگ راستی و داد را از جام خدای چرخشت که نامش رشنواد است، نوشید (چرخشت جایی است که در آن از انگور، باده می سازند). رشنواد خدای راستی و داوری و داد است. در دهان و شکم ما این شیر سپید و آن باده-ی سرخ از سوی خدایان خرداد و امرداد چشیده و گواریده شده و به جگر ما می رسد. از این مهربانی و راستی جگر ما سر خوش می شود. جگر خانه-ی بهمن است که خدای سرچشمه-ی خرد و بزم و شادی است. در جگر از این شیر مهربانی و باده-ی راستی و داد، خون خرد و شادی می جوشد و چون آتش به دل ما می رسد. دل ما آشیانه-ی سیمرغ یا ارد است. ارد خدای نیکی و پاکی و درستی و پارسایی است. از این آشیان آتش یا خون بالا می رود و به مغز انسان می رسد که خانه-ی ماه پر است یا جایگاه بینایی است. ماه شب چهاردهم در مغز انسان خانه دارد و در آسمان همچون چشمی است که می نگرد و می بیند. خون یا آتش از این بینش روان می شود و به همه-ی حواس ما می رسد و در آنجا در حواس ما تبدیل به خرد و روشنی می گردد. پس اندیشه، همچون روشنایی است که از آمیزش سپیدی شیر مهر و سرخی باده-ی راستی و دادگری پدیدار می شود. اندیشه در انسان در حواس روشن می شود و سرچشمه-ی پیدایش شادی و رادی می گردد. انسان اندیشمند، شاد است و رادمرد یا رادزن است و نیکی می کند و به دیگران یاری می رساند.
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


باد می وزد
هو...
من
خاموش اما
از روشنی یاد بودن-ها
به خاکستر
خویش نشسته-ام

باد می کشد فریاد

در گوش بسته-ام
هو...

نای برکش!

من
خاموش اما
از روشنی یاد بودن در نیزارها
به خاکستر
خویش سوخته-ام

باد می وزد
هو...
و یاد هزاره-ای از سالها را
بر خاکسترم
می پراکند

نای برکش موسیقار!

سبز کن این دشت سوخته را!
با نوای خوش بودن
ت!

مرگ به پایان
خویش رسیده است
باز باش!
بخوان سرودت را
در گوش خسته-ی دشت!

نای برکش موسیقار!

یاد هزاره-ها مرا
زنده می کند
باز می افروزد
نای بر می کشم
می رویم

باز آتشی می شوم در دشتی سوخته
باد می وزد
و کاریز خشک نای مرا
پر می
کند
از آوا
ی خوش جویبارها

می جوشم
باز می رویم
می سرایم
باز می خوانم
من را!

ه
و...
من را!

باز می خوانم
سرود نیکو اندیش بودن را
در گوش خسته-ی دشت!
باز می خوانم
سرود هومن را!

نای برکش موسیقار!

پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


شب من!
چه زیبایی!

شب
تنهای من!
دست هیچ روزی به
گیسوان زیبایت
هرگز نرسیده است

بیا در کنارم

د
می را باز بیارام

شب من!
اکنون باز نوازشت خواهم کرد
و باز برایت از روز تیره
خواهم گفت
و باز تو با چشم‌های زیبای روشنت
مرا
چون ستاره-ها نگاه خواهی‌ کرد

شب من!
تنها در بی‌ پایانی
نگاه توست
که خود را گم خواهم کرد
و یاد تار
یک روز تیره-ام را
به فراموشی خواهم سپرد

شب من!
چه رازی است در آغوشت؟
که چون با آن در می‌‌آمیزم
بامدادان باز شیدا به پیکار
روز
ی‌‌ دیگر می‌‌روم

شب من!
بوسه‌-هایت چه شیرین است
آنگاه که مرا به جشن سکوت و آرامش می‌‌برند
به عروسی‌ پروین و بهرام
و
به هم آغوشی ناهید و ماه

شب من!
تو را می‌‌خواهم
می‌خواهم که دیگر هرگز
هیچ روزی را نبینم
تو برای من بمان
مرو!
مگذار که باز
روز
ی دیگر برسد
و
مرا به بیگاری خود برد

شب من!
تو برای من بمان!
تا
باز گیسوانت را نوازش کنم
تا باز دست به خنده-ی ماهت بکشم

شب من!

چه ماهست خنده‌-ی دلنشینت

شب من!
چه زیبایی!

پارسا مرزبان


هم آغوشی ناهید و ماه



 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
هر باده و هر می که دادم نچشیدی

بازگو! بدانم، تو ای رفته ز دستم
هر خانه که ساختم، چرا باز نرسیدی

راه دل من را ببستی و شکستی
جز من چرا هر که بدیدی، تو خریدی؟

آگ
اه ز پنجه-ای که زدی بر دل عشاق
نیستی و ندانی که چون شیر دریدی

بادپا گذرم رفت به سر کوی بلندت
بادپر تو هستی که ز یک سنگ نپریدی

پارسا نه آنست که ز کویت بگریزد
درویش تو نیستی که ز من دور رمیدی

پارسا مرزبان

 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

دلی‌ دارم که در عشق جان گرفته

طریق کفر بر ایمان گرفته

دل‌ مست خراب بت پرستی‌
ز خود رسته شده پیوسته هستی

دلی‌ کو از کسی‌ شرمی ندارد
خدا و خلق را ترسی‌ ندارد

به خون آغشته و زخمی و خسته
غم دوری چشیده، پا شکسته

دلی‌ عاشق شده بر عشق جانان
به چشم شاهدان، باده گساران

دلی‌ کو عشق و دوستی‌ را ندیده
شده عاشق ز درد و غم رهیده

دگر پندش دهم سودی ندارد
دگر دردش
نه دارویی ندارد

نه زرتشت او را سودی بداده
نه موسا نیل کفرش را گشاده

نه‌ عیسا را تواند غسل تعمید
نه‌ احمد را کند تکریم و تمجید

دلم شوریده بر یکتاپرستی‌
شده راهی‌ به راه می‌‌پرستی

دگر از اورمزد شرمی ندارد
ز یهوه، هیچ آزرمی ندارد

پدر در آسمان او را نشاید
به الله کافری را می‌ نماید

دلی‌ گشته چونان زلف پریشان
گهی شاد است و گه‌ گوید بدینسان

که من مستم، خرابم، بت پرستم
بده باده، که نابم، می پرستم

منم عاشق به روی ماه
مستان
سخن گوی زبان
می پرستان

چه پندم می دهی‌ برخیز، برخیز
نپرهیز، از برای عشق برخیز

بیا با هم یکی رازی بسازیم
سخن را بیش از این یاوه نسازیم

نباشد در جهان ما را خدایی
اگر نادیده-ایم در خود همایی

چه می گویی
مرا تو خود خدایی
چه می جویی الاهی در قبایی

به خود آی خود ببین همچون همایی
چو سیمرغی، بقایی و بقایی

تو از تخم
همایی چون خدایی
خودت باش و قبایی خود نوایی

نوای نای من بشنو چه گویم
که چون عشقم؛ کژی را خود نجویم

بنه تزویر و سالوس و نمایش
بپا خیز و بیا در این همآیش

بشو با کافران همساز و همراه
مترس از این و آن، اورمزد و الله

اگر عشق زمان در تو بجوشد
هُمایت سازد و او خود بکوشد

بیا از زندگی رازی بسازیم
بیا
کز درد درمانی بسازیم

بیا از آخرت چیزی نگوییم
چنان نادیده روز دیگر نجوییم

بیا با هم شویم در آفرینش
یکی‌ انباز هم در کار و بینش

بیا تا چاره-ی خود باز جوییم
خداییم ما، اگر ما را بجوییم

دلم اینرا بگفت و رفت از یاد
مرا چون زلف بیدل داد بر باد


پارسا مرزبان

 
آخرین ویرایش:

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


سحری نیست اگر دیده نبیند رویت

چه فسون است که جادو کندم ابرویت

خنک آن دل که گرفتار و پریشان نشود

گرچه پیوسته رود در پی صید آهویت

نازنینا تو بگو از که بباید پرسید

روز محشر
که چو دیوانه شوم من سویت

صید آن شیر شوم کو گذرد بر خوانت

خاک آن باد که باشد گذرش
در مویت

آسمان جلوه-ی خالت
که ندید در اختر
آب
بی باده-ی جان تشنه شود در جویت

پارسا
را نفسی بی تو نیاید دیگر
باز اینک چه شود گر گذرد
بر کویت


پارسا مرزبان
 
آخرین ویرایش:

چاووش

متخصص بخش ادبیات
در حنجره فریاد گمانم مرده
همسایه بیداد گمانم مرده

شب دشنه بدست میدو ید از پس باد
برگشت شب و باد گمانم مرده
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات
در حنجره فریاد گمانم مرده
همسایه بیداد گمانم مرده

شب دشنه بدست میدو ید از پس باد
برگشت شب و باد گمانم مرده



درود محمد گرامی

از سروده-ی زیبای شما که اینجا را روشن نمود، سپاسگزارم. آنچنان که مرا راهنمایی کردید؛ سروده-ی خویش را باز نویسی کردم. اگر باز هم آهنگ آن ایرادی دارد، خواهش می کنم که بازگو کنید تا من باز بیاموزم.

شاد باش
ید نازنین
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


این
سروده را
پیشکش می کنم
به خواهر و دوست ارجمندمان
در این انجمن
بانو فائزه حسین
زاده
که چندی است در اندوه از دست دادن پدر گرامیشان
به سوگ نشسته-اند

روان
پدر ارجمند
ایشان شاد بادا!


در سوگ پدر

صد درود بر خاک پاکش آن پدر
آن عزیزت کو ببست بارش ز در

آن که چون باران همی رحمت بدی
مر تو را پیوسته بی زحمت بدی

جان شیرینت به دستش مل شدی
بلبل از سوگش چونان صلصل شدی

آه ز جانها آمدست اینک که هان
خون به چشمان گشته از هجرش نشان

فائزه که اینک ندارد دلخوشی
دم به دم آید دلش در بیهشی

روح و جانش از دلش خالی شده
جان جانان از برش فانی شده

گوید او را چون نمی بینم دگر
زان پدر زان نازنین خواهم خبر

دیده-ام خون شد کجا رفتی پدر
بی تو من تنهام کجا گشتی بدر

در بهشت اندر شدی بی من چرا
جان جانان پر کشی بی تن چرا

هان نگفتی من به سوگت چون کنم
هجر تلخت را به دل
جیحون کنم

سجده گاه از اشک من پر آب شد
چشمهایم بی رخت غرقاب شد

این چنین گشته-است چنین یار خدا
گویمش آرامشت آید جدا

نازنین آرامشت باز آیدت
غم مخور چون از پدر راز آیدت

او برفت از دیده اینک تا خدا
لیک در دل شد تو را یاری جدا

گرچه بازش می نیابی در نظر
گشته است آن ارجمند در دل
بدر

زین پس-ت با او روی هر جا روی
شاد و خندان می دوی هر جا دوی

مر پدر جانت عجین گشته-است هین
پس تو بیش از این به غم ساکن مشین

شاد باشی شاد باشد او همی
غم مخور تا در دلت ناید غمی

او روانش شاد از دختش شود
دخت شادش یار خوش بختش شود

او نمیرد چون تو یادش می کنی
با خودت پیوسته شادش می کنی

شاد باشد روح او کو زود شد
در دلت روحش پدر خوشنود شد




پارسا مرزبان

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


این بار دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و اسپم ندم!
آفرین بر شما پارسای گرامی.شعرتون بسیار دلکش و تأثیرگذار بود.
بودنتون مایه ی افتخار و زندگی ایران انجمنه:گل:
بی نهایت ممنونیم:احترام::دست:

روح عزیز از دست رفته غرق رحمت و شادی...
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

این سروده را
پیشکش می کنم
به چاووش این انجمن
محمد گرامی
مرید مقتد
ی
سپاسگزارم!




گیسویت
پیچش هیچ است
به خلوت باغ خشک

یاد ماهیها
در شکاف حوض
بی آب
می جنبد


گرچه ما نیستیم
ولی
خانه صدای ما را
در سرمای
چهار دیواری-اش
انعکاس
می دهد

بید مجنون!
ما هردو شکستیم

بیا تا دیگر گریه نکنیم
بیا تا از دیدن
ویرانیهای مانده بر جای
دلگیر نشویم

گرچه
باغ را سوختند
بیا تا ما
خاکسترش را
پاس بداریم

بید مجنون!
در آینه
شکست شیشه
نگار باغ سوخته را
گردن می زند

جای پرواز
کبوتر
گوری است
که ماندابها را
می نوشد

بید مجنون!
بیا تا دست بر روی
زخمها نگذاریم
بیا تا هزاره ها را
به گواهی نخواهیم
بیا تا نپرسیم
چرا
اندیشه-ی آب
آلوده شده است

بید مجنون!
شاید نبودن ما
خود بهانه-ای باشد
برای
هیچ

بیا تا هیچ نگوییم
بیا تا هیچ نخوانیم
بیا تا هیچ ننویسیم


شاید هیچ را
نتوانند
پاک کنند!

بیا تا هیچ نخواهیم، نبوییم، نبوسیم، نباشیم!

بید مجنون!


گیسویت
پیچش هیچ است
به خلوت باغ خشک

بیا تا هیچ نگوییم


پارسا مرزبان


 
آخرین ویرایش:

چاووش

متخصص بخش ادبیات


این
سروده را
پیشکش می کنم
به خواهر و دوست ارجمندمان
در این انجمن
بانو فائزه حسین
زاده
که چندی است در اندوه از دست دادن پدر گرامیشان
به سوگ نشسته-اند

روان
پدر ارجمند
ایشان شاد بادا!


در سوگ پدر

صد درود بر خاک پاکش آن پدر
آن عزیزت کو ببست بارش ز در

آن که چون باران همی رحمت بدی
مر تو را پیوسته بی زحمت بدی

جان شیرینت به دستش مل شدی
بلبل از سوگش چونان صلصل شدی

آه ز جانها آمدست اینک که هان
خون به چشمان گشته از هجرش نشان

فائزه که اینک ندارد دلخوشی
دم به دم آید دلش در بیهشی

روح و جانش از دلش خالی شده
جان جانان از برش فانی شده

گوید او را چون نمی بینم دگر
زان پدر زان نازنین خواهم خبر

دیده-ام خون شد کجا رفتی پدر
بی تو من تنهام کجا گشتی بدر

در بهشت اندر شدی بی من چرا
جان جانان پر کشی بی تن چرا

هان نگفتی من به سوگت چون کنم
هجر تلخت را به دل
جیحون کنم

سجده گاه از اشک من پر آب شد
چشمهایم بی رخت غرقاب شد

این چنین گشته-است چنین یار خدا
گویمش آرامشت آید جدا

نازنین آرامشت باز آیدت
غم مخور چون از پدر راز آیدت

او برفت از دیده اینک تا خدا
لیک در دل شد تو را یاری جدا

گرچه بازش می نیابی در نظر
گشته است آن ارجمند در دل
بدر

زین پس-ت با او روی هر جا روی
شاد و خندان می دوی هر جا دوی

مر پدر جانت عجین گشته-است هین
پس تو بیش از این به غم ساکن مشین

شاد باشی شاد باشد او همی
غم مخور تا در دلت ناید غمی

او روانش شاد از دختش شود
دخت شادش یار خوش بختش شود

او نمیرد چون تو یادش می کنی
با خودت پیوسته شادش می کنی

شاد باشد روح او کو زود شد
در دلت روحش پدر خوشنود شد




پارسا مرزبان





خوشا به حال گرامیی چون تو که سعادت نوشتن این غزل مثنوی را در سوگ از دست دادن پدر بزرگوار عزیزمان سروده اید
این سعادتی است که نصیب هر کسی نمیشود آنگونه که هنوز نصیب من نگشته است
باعث خرسندی حقیر است که این چنین عزیزانی را در کنار خویش دارم

پاینده مانی...
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات

این سروده را
پیشکش می کنم
به چاووش این انجمن
محمد گرامی
مرید مقتد
ی
سپاسگزارم!




گیسویت
پیچش هیچ است
به خلوت باغ خشک

یاد ماهیها
در شکاف حوض
بی آب
می جنبد


گرچه ما نیستیم
ولی
خانه صدای ما را
در سرمای
چهار دیواری-اش
انعکاس
می دهد

بید مجنون!
ما هردو شکستیم

بیا تا دیگر گریه نکنیم
بیا تا از دیدن
ویرانیهای مانده بر جای
دلگیر نشویم

گرچه
باغ را سوختند
بیا تا ما
خاکسترش را
پاس بداریم

بید مجنون!
در آینه
شکست شیشه
نگار باغ سوخته را
گردن می زند

جای پرواز
کبوتر
گوری است
که ماندابها را
می نوشد

بید مجنون!
بیا تا دست بر روی
زخمها نگذاریم
بیا تا هزاره ها را
به گواهی نخواهیم
بیا تا نپرسیم
چرا
اندیشه-ی آب
آلوده شده است

بید مجنون!
شاید نبودن ما
خود بهانه-ای باشد
برای
هیچ

بیا تا هیچ نگوییم
بیا تا هیچ نخوانیم
بیا تا هیچ ننویسیم


شاید هیچ را
نتوانند
پاک کنند!

بیا تا هیچ نخواهیم، نبوییم، نبوسیم، نباشیم!

بید مجنون!


گیسویت
پیچش هیچ است
به خلوت باغ خشک

بیا تا هیچ نگوییم


پارسا مرزبان





بسیار از نوشته ات لذت بردم ولی من حقیر لایق اینهمه لطف بیکرانتان نیستم
در هر حال منت بر سرم گذاشتید
از زحمتی که کشیده اید ممنون و سپا سگذارم
شرمنده ام کردید
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


آفتاب نبود
و
تو برای من
می خواند
ی
از مولانا

لباس فکرت و اندیشه‌ها
برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر
عوران


تو
نمی ترسیدی
نمی ترسیدی از اینکه
ماه
بر پوستمان
بوسه زند
و
آتش پاره-ی خدا
در ما
عریان

مهتاب را
به تن
پوشید

ما برهنه شدیم
و تو
ز بوسه-های
ماه
آبستن!

بصاق القمرهای

گرداگرد کعبه
را
به یاد داری؟

سنگ
عُزّی
چون چشمهای آفتاب
می خوا
ست ببیند
رقص برهنگان را


و ما
در
ط
واف آن
احرامی
دیگر
بسته بودیم

احرامی برهنه

برهنه ز هر آنچه
که دیگران
بر ما پوشان
یده بودند

به یاد داری؟
عور و مادرزاد


پارسا مرزبان


 

یاسی جون

متخصص بخش خیاطی
وااااااااااااااااااااااااااااااای خدای من شعراتون خیلی قشنگه. بهتون تبریک میگم
 
بالا