یه روز که من و امید و مهدی و اقا هوشنگ بام تهران دور هم جمع بودیم، امید شروع کرد با آقا هوشنگ حرف زدن از دختر اقدس خانوم و همش از کمالاتش میگفت که از هر انگشتش یه هنر میریزه و باباش صحافی داره و از بس با استعداده براش چرخ خیاطی کاچیران خریده.:خنده2: همزمان مهدی که داشت با آقا هوشنگ شطرنج بازی میکرد شروع کرد به تعریف از خودش که میخواد خلبان بشه .:بدجنس: من که دیشب پای برنامه ی 90 نشسته بودم و خوابم میومد همش چرت میزدم تو خواب و بیداری داد میزدم کارت گرافیک ، کارت گرافیک ...تو این هاگیر واگیر یه بنده خدایی که کمبود ذهنی از قیافه اش میباریید، گیر داده بود به آقا هوشنگ که شما شبیه ناپلئون بناپارت هستی که دیروز بزغاله منو ازم قرض گرفت ولی بهم پسش ندادی!:خنده2:خلاصه همه ریخته بودیم سر آقا هوشنگ و بلوایی بود، تا اینکه یهو آقا هوشنگ از کوره در رفت و عصبانی شد و تو یه دستش شلنگ و تو دست دیگه اش دمپایی افتاد دنبال ماها که چقدر حرف میزنید، سرم درد گرفت بابا... :شاد: