معجزه ی بازی چیست؟
که کودکان
می دوند و نرسیده
دامن ها را از غبار می تکانند
چیست معجزه ی بازی
که کودکان قایم می شوند؛
و پیدایشان که می کنی
بزرگ شده اند
تنهایی را دوست داشتم
چونان امریکا که بومیان سرخ پوستش را
پیش از آنکه چشمان تو
هوس کریستف کلمب شدن کنند
مرگ را دوست داشتم
پیش از آنکه بدانم
زندگی تو را چون شکلاتی کوچک
در آستینش پنهان کرده است
پیش از تو زنی به سرزمین من آمد
با ملّاحانی خسته
و با کشتی هایی پر از پرچم های فتح
زنی که مدّعی بود
کره ی شعر را همچون کره ی زمین می شناسد
و در اقیانوس های غزل زندگی کرده است
و می دانسته که در گوشه ای
قارّه ای صبور و تناور
انتظار کاشفانش را می سراید
زنی که مدّعی بود کریستف کلمب است
و با دقّت تمام پرچم هایش را
سوزن سوزن بر کوهساران عاشقم فرو کرد
پاچه هایش را بالا زد و در جگر رودها پرچم زد
و وقتی مطمئن شد
دیگر جایی برای فتح نمانده است
بر کشتی هایش سوار شد و رفت
تو را دوست دارم
زیرا قصّه ی کریستف کلمب را نشنیده ای
و چیزی از علم جغرافیای شعر نمی دانی
پای در وجودم می گذاری عریان از سوداها
چون رابینسون کروزوئه
چنان غمگین که گویی کشتی هایت غرق شده اند
و به یافتنم تنها نفسی عمیق می کشی
و زنده ماندن را شکر می گویی
سرشار از هراس و شعف تنها شدن
در جزیره ای ناشناخته
تو را دوست دارم
زیرا کتاب هایم را نخوانده ای
چشمانم را در صفحه ی تلویزیون ندیده ای
و لحن صدایم را پشت تریبون ها نشنیده ای
تو را دوست دارم
زیرا فروتنی ام را خواستاری و بازوانم را
برای اینکه شعر محتاج است
به زنی که دوباره مرا به چای عادت دهد
دفتر تلفنم را پاکنویس کند
و برای اداره بیدارم کند
برای اینکه شعر محتاج است
به زنی که عشق را و وفا را نه از کتاب ها
که از مادرش آموخته باشد
تو را دوست دارم
برای اینکه آتش نبردهای جهان را
در اتاق مطالعه ام خاموش کنی
تو را دوست دارم
برای اینکه شعر تو را دوست دارد
نه تو شعر را
مورچه های بازیگوش
بالا می روند از پاهای عریان درخت
پروانه ها می بوسند غنچه ها را
موج می گردد در تاریکی
بر سینه ی صخره
انگشتان باران قلقلک می دهند کمرگاه دریا را
ابرها باهم می آمیزند
لشکرها با هم
زمین را دوست دارم
با هرچه که دارد از مور و ملخ
با زرّادخانه ها و نقشه های نبردهای فضایی
با ترافیک و اتوبوس هایی که زود جوش می آورند
زمین را دوست دارم
اگر تنها به اندازه ی دو تن
بستری برای عشق فراهم کرده باشد...
دلم رازی است بی اندازه رسوا
گفتنش سخت است
چنان طوفان
که جز در گوش دریا
گفتنش سخت است
نه از بن بست طبعم نیست
اخلاق غزل چون توست
تماشایش دل انگیز است امّا
گفتنش سخت است