• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار از کتاب « دروغ هایِ » | علی محمّد مؤدّب

baroon

متخصص بخش ادبیات



خورشید برآمد



خورشید برآمد
با آتش هایی کمتر از تابش های دیروزی اش

گل شکفت
با برگ هایی کمتر از خنده های دیروزی اش

و پرنده پر باز کرد
با پرهایی کمتر از پروازهای دیروزی اش

تنها منم
که امروز بیش از دیروز
تو را دوست دارم




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


انتخاب



موش به سوراخش می خزد
لاک پشت به لاکش

و شترمرغ
سر در شن فرومی کند

امّا قناری را اگر بترسانند
می پرد به آغوش آسمان ...



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




پاییز خیال می کند

( برای قیصر امین پور)



پاییز خیال می کند
تو را از یاد برده است
وقتی در کنار راه
هر گلی
چهره تو را به یاد می آورد


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



راه افتاده بودیم


راه افتاده بودیم
گمان می کردیم عاشق هستیم
امّا تو
ریگی به کفش داشتی
دنیا ریگی بود در کفش تو
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




اسم که ...


اسم که مسئله ی مهمّی نیست
عزیز من!
من هم می توانستم
یوسف باشم
امّا
پیراهن ملعونم پاره نشد!


 

baroon

متخصص بخش ادبیات




قرمز!


قرمز!
قرمز!
قرمز!
چراغ محکم سر حرفش ایستاده بود
من سبز شدم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



می دانستم این قوم...


می دانستم این قوم آن گونه عادل نیستند
آن گونه مهربان نیستند
که ما را بکشند
پرندگان و رؤیاهایمان را می کشند
امّا نمی دانستم
تو نیز از این طایفه ای!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در عدالت خدا شک نمی کنم


در عدالت خدا شک نمی کنم
برای اینکه زلزله آفریده است
و جنگ را
و دیدن تو را از کوران گرفته است

در عدالت خدا شک نمی کنم
برای همه ی چیزهای خوب
که از انسان گرفته است
حتّی برای تو که از من گرفته است

در عدالت خدا شک نمی کنم
تا قلبم در مشتش
جواهر بی تایی دارد همچون عشق
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بازنده نیستم


بازنده نیستم
که عشق باخته ام
همین نام تو که برده ام
فردا
برگ برنده ی من است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




هنوز گریه می اندازدم


هنوز گریه می اندازدم
خنده ی زنی
که می خواست مرد باشد
چون مردان خنده داری
که با او می پریدند
تا به سینه ام برسند

قصّه کوتاه!
دستانشان کوتاه بود
خنجرها را بلندتر گرفتند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




معجزه ی بازی چیست؟


معجزه ی بازی چیست؟
که کودکان
می دوند و نرسیده
دامن ها را از غبار می تکانند
چیست معجزه ی بازی
که کودکان قایم می شوند؛
و پیدایشان که می کنی
بزرگ شده اند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




تنهایی را دوست داشتم



تنهایی را دوست داشتم
چونان امریکا که بومیان سرخ پوستش را
پیش از آنکه چشمان تو
هوس کریستف کلمب شدن کنند

مرگ را دوست داشتم
پیش از آنکه بدانم
زندگی تو را چون شکلاتی کوچک
در آستینش پنهان کرده است

پیش از تو زنی به سرزمین من آمد
با ملّاحانی خسته
و با کشتی هایی پر از پرچم های فتح

زنی که مدّعی بود
کره ی شعر را همچون کره ی زمین می شناسد
و در اقیانوس های غزل زندگی کرده است
و می دانسته که در گوشه ای
قارّه ای صبور و تناور
انتظار کاشفانش را می سراید

زنی که مدّعی بود کریستف کلمب است
و با دقّت تمام پرچم هایش را
سوزن سوزن بر کوهساران عاشقم فرو کرد
پاچه هایش را بالا زد و در جگر رودها پرچم زد
و وقتی مطمئن شد
دیگر جایی برای فتح نمانده است
بر کشتی هایش سوار شد و رفت

تو را دوست دارم
زیرا قصّه ی کریستف کلمب را نشنیده ای
و چیزی از علم جغرافیای شعر نمی دانی

پای در وجودم می گذاری عریان از سوداها
چون رابینسون کروزوئه
چنان غمگین که گویی کشتی هایت غرق شده اند
و به یافتنم تنها نفسی عمیق می کشی
و زنده ماندن را شکر می گویی
سرشار از هراس و شعف تنها شدن
در جزیره ای ناشناخته

تو را دوست دارم
زیرا کتاب هایم را نخوانده ای
چشمانم را در صفحه ی تلویزیون ندیده ای
و لحن صدایم را پشت تریبون ها نشنیده ای

تو را دوست دارم
زیرا فروتنی ام را خواستاری و بازوانم را
برای اینکه شعر محتاج است
به زنی که دوباره مرا به چای عادت دهد
دفتر تلفنم را پاکنویس کند
و برای اداره بیدارم کند
برای اینکه شعر محتاج است
به زنی که عشق را و وفا را نه از کتاب ها
که از مادرش آموخته باشد

تو را دوست دارم
برای اینکه آتش نبردهای جهان را
در اتاق مطالعه ام خاموش کنی

تو را دوست دارم
برای اینکه شعر تو را دوست دارد
نه تو شعر را
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




خاطره ای ندارم از کودکی ام


خاطره ای ندارم از کودکی ام
چون کودکی فداکار
که انگشت در سوراخ سدّی فرو برده بود
که صد سوراخ داشت!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




می توانی شیرین کنی برایم


می توانی شیرین کنی برایم
زهرخنده های سیاستمداران
و غوغای جام های جهانی را
رفتن در صف های نانوایی ها
و بانک ها را
ماندن در حافظه ی ضعیف مترو را

می تونی شیرین کنی برایم
زندگی را
که گویی از دندان ماری
قطره قطره
در کاسه ی قلبم می چکد

نترس بانوی کوچکم!
وظیفه ی سهمگینی نیست
در فنجان صبح من
شکر بریز!
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات




زمین را دوست دارم


مورچه های بازیگوش
بالا می روند از پاهای عریان درخت
پروانه ها می بوسند غنچه ها را
موج می گردد در تاریکی
بر سینه ی صخره
انگشتان باران قلقلک می دهند کمرگاه دریا را

ابرها باهم می آمیزند
لشکرها با هم

زمین را دوست دارم
با هرچه که دارد از مور و ملخ
با زرّادخانه ها و نقشه های نبردهای فضایی
با ترافیک و اتوبوس هایی که زود جوش می آورند

زمین را دوست دارم
اگر تنها به اندازه ی دو تن
بستری برای عشق فراهم کرده باشد...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گفتنش سخت است


دلم رازی است بی اندازه رسوا
گفتنش سخت است
چنان طوفان
که جز در گوش دریا
گفتنش سخت است
نه از بن بست طبعم نیست
اخلاق غزل چون توست
تماشایش دل انگیز است امّا
گفتنش سخت است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




در ابتدا و انتهایش ابر بگذار


در ابتدا و انتهایش ابر بگذار
تشنه است سال من، برایش ابر بگذار

خشک است دنیایم، کمی دیوانه اش کن
دور سر دیوانه هایش ابر بگذار

روی سرشان کاسه ای پر از ستاره
تا نشکنندش، لابلایش ابر بگذار

توی سرم یک غدّه هست اندازه ی ماه
بردارش از آن تو، به جایش ابر بگذار

حالا دلم دریاست، اهل دل که هستی
طوفانی اش کن، در هوایش ابر بگذار

این موج گیسو خوب می گیرد دلم را
قلّاب کن، طعمه برایش ابر بگذار

نم نم دلم آرام می گیرد، سه، دو، یک!
خورشید را بردار، جایش ابر بگذار
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




در صدایت بهترین آهنگ ها...


در صدایت بهترین آهنگ ها را جمع کن
نغمه ی تنهایی دلتنگ ها را جمع کن

خسته ام از جلوه های رنگ رنگ روزگار
نازنین! جارو بیاور، رنگ ها را جمع کن

رودم، آری می روم امّا تو محض عاشقی
آز مسیلم بغض ها و سنگ ها را جمع کن

با تو اقیانوسی آرامم، فقط از ساحلم
دانه دانه لاشه ی خرچنگ ها را جمع کن
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




روحِ سلام در تنِ هستی


ای جانِ جانِ جانِ جهان های مختلف
ایمان عاشقانه ی جان های مختلف

روحِ سلام در تنِ هستی که زنده ای
همواره در نسوج زبان های مختلف

رؤیای دلنواز صدف های ساحلی
دریای مهربانِ کران های مختلف

تنها به آبروی تو آرام مانده است
آتش فشانی فوران های مختلف

ما مانده ایم چون رمه هایی رها شده
در گرگ و میش ذهن شبان های مختلف

دارد یقین چوبی مان تیغ می خورد
در آتش هجوم گمان های مختلف

آقا درآ به عرصه ی فیجای روزگار
ما را بگیر از هیجان های مختلف
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




آدما


آدما همیشه بین شادی و غم می مونن
شادی و غم، تنها جفتی ان که با هم می مونن

اونا که بین غم و شادی باشن، بهشتی ان
اونا که غرق یکی شن تو جهنّم می مونن

بعضی دردا رُ با گریه می گی و خلاص میشی
بعضی از غصّه ها هستن که با آدم می مونن

یه چیزایی هس که باید با نگفتن بگیشون
مث بی گناهی حضرت مریم می مونن

ابرا کوخای بخارن، کوها ابرِ سنگی ان
نه که ابرا رُ گمون کنی که محکم می مونن

نه که مثل ابرا از راه ببرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم می مونن

دلاشون هزارتای چشمه و دریاس، آدما
پشت شیشه های دنیا قد شبنم می مونن

دلاشون تنگه برای جاهای دور، آدما
مرغای دریا کنار برکه ها کم می مونن
 
بالا