پنجره
نفسم رو به صورت اه بیرون می فرستم ،فاصله ام با شیشه پنجره کمی زیاده برای همین اثری نمی بینم روی شیشه بزاره .
نگاهمو به عکس خودم تو شیشه می دوزم ...چقدر با چند سال پیش فرق کردم ...
موهام کم پشت تر وبی حالت تر شده بود ولباسهام با دوران دانشجوییم اصلا قابل قیاس نبود.
همونجور که به عکسم خیره هستم، دونه برفی که اروم داره پایین میاد نظرمو جلب می کنه دوباره برف شروع شده ..به برفهای تو پیاده رو و باغچه جلو در نگاه می کنم که هنوز دست نخورده و تمیز موندن، از دیشب تا همین دم ظهری یه سره باریده بود ...
تازه چند ساعتی بود قطع شده بود .اماگویا دوباره می خواست شروع کنه .
صدای خنده ای توجهمو به داخل سالن جلب می کنه
چند دخترو پسر کنار شومینه نشسته بودند و داشتند حرف می زدند و خوراکی می خوردند،به دختری که داشت می خندید نگاه کردم، برام اشنا نبود .اصلا شبیه کسی که بشناسم نبود .
نگاهمو از رو اون دختر به روی بقیه سر دادم، همه گرم حرف بودند واصلا حضور منو حس نمیکردند .
گویی براشون مهم نبود که منم هستم . سرمو بالا میارم وبه پرده های بلندو طلایی و قهوه ای پنجره نگاه میکنم ...
چرا پرده هارو نکشیدن؟
مگه نمی دونند که این پنجره رو به خیابون هست ؟
دوباره دونه برفی رقص کنان از مقابل دیدم می گذره ومن حرکت رو به پایینشو دنبال میکنم .
نگاهم رو دستم سر میخوره ، چند بسته لباسو روسری رنگارنگ ...یاد ماهرخ می افتم.
همسر عزیزم الان تو خونه منتظر منه ماه دیگه زایمانشه .
سرمو به تندی بالا میارم وبه اسمون نگاه میکنم چیز زیادی به تاریکی نمونده باید تا چند ساعت دیگه برگردم خونه، پیش ماهرخ و بچم .
همونطور که چشمم به اسمونه دونه برفی روی مژه هام میشینه ،بارش برف داره تند میشه .
سرمو میارم پایین ...صدای خنده دختر دوباره بلند میشه، امامن دیگه توجهی نمیکنم ...
خستگیم تقریبا در رفته و پاهای یخ کردم کمی بهتر شده ،راه می افتم به سمت سر خیابون که شلوغتر وپر تردد تره .
از وقتی که بارندگیها شروع شده دیگه نمیتونم بساطمو جایی پهن کنم، چون خیسو گلی میشن .
جاهای مناسب رو هم شهرداری نمیزاره... مجبورم رو دست دوره بگردونم و یا جلو پاساژها وایسم وداد بزنم .
کاش یه کار بهتر بود.
اما مامان وماهرخ همیشه میگن :کارت شرافتمندانه هست و بهتر از بیکاری...بازم خدارو شکر لا اقل مستاجر نیستم و با پدر ومادرم تو همون خونه کوچیک زندگی میکنم.
جوون از پشت پنجره خونه دور میشه ودر حالی که روی سرو شونه اش برف نشسته، کلاه بافتنیشو روسرش میزاره .
به قدمهاش سرعت میبخشه و ردی از جای پاهاش روی برف باقی می مونه .
نیم ساعت بعد هنوز صدای خندهای بلند دختر میاد ، اما دیگه رد پاهای جوون رو برف نیست ...برف روی اونو پوشونده وتو خودش گم کرده ...گویی هیچوقت کسی گذر نکرده بود.
میدونم کاستیهایی داره
عامیانه نوشتم چون این نوع نوشتن رو دوست دارم
لطفا برام برداشتتون از داستان رو بنویسید وبگید من چی میخواستم بگم
سپاسگزارم
سپاسگزارم
آخرین ویرایش: