• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

پنجره |کاربر انجمن mamaryam

mamaryam

کاربر ويژه
پنجره

نفسم رو به صورت اه بیرون می فرستم ،فاصله ام با شیشه پنجره کمی زیاده برای همین اثری نمی بینم روی شیشه بزاره .
نگاهمو به عکس خودم تو شیشه می دوزم ...چقدر با چند سال پیش فرق کردم ...
موهام کم پشت تر وبی حالت تر شده بود ولباسهام با دوران دانشجوییم اصلا قابل قیاس نبود.
همونجور که به عکسم خیره هستم، دونه برفی که اروم داره پایین میاد نظرمو جلب می کنه دوباره برف شروع شده ..به برفهای تو پیاده رو و باغچه جلو در نگاه می کنم که هنوز دست نخورده و تمیز موندن، از دیشب تا همین دم ظهری یه سره باریده بود ...
تازه چند ساعتی بود قطع شده بود .اماگویا دوباره می خواست شروع کنه .
صدای خنده ای توجهمو به داخل سالن جلب می کنه
چند دخترو پسر کنار شومینه نشسته بودند و داشتند حرف می زدند و خوراکی می خوردند،به دختری که داشت می خندید نگاه کردم، برام اشنا نبود .اصلا شبیه کسی که بشناسم نبود .
نگاهمو از رو اون دختر به روی بقیه سر دادم، همه گرم حرف بودند واصلا حضور منو حس نمیکردند .
گویی براشون مهم نبود که منم هستم . سرمو بالا میارم وبه پرده های بلندو طلایی و قهوه ای پنجره نگاه میکنم ...
چرا پرده هارو نکشیدن؟
مگه نمی دونند که این پنجره رو به خیابون هست ؟
دوباره دونه برفی رقص کنان از مقابل دیدم می گذره ومن حرکت رو به پایینشو دنبال میکنم .
نگاهم رو دستم سر میخوره ، چند بسته لباسو روسری رنگارنگ ...یاد ماهرخ می افتم.
همسر عزیزم الان تو خونه منتظر منه ماه دیگه زایمانشه .
سرمو به تندی بالا میارم وبه اسمون نگاه میکنم چیز زیادی به تاریکی نمونده باید تا چند ساعت دیگه برگردم خونه، پیش ماهرخ و بچم .
همونطور که چشمم به اسمونه دونه برفی روی مژه هام میشینه ،بارش برف داره تند میشه .
سرمو میارم پایین ...صدای خنده دختر دوباره بلند میشه، امامن دیگه توجهی نمیکنم ...
خستگیم تقریبا در رفته و پاهای یخ کردم کمی بهتر شده ،راه می افتم به سمت سر خیابون که شلوغتر وپر تردد تره .
از وقتی که بارندگیها شروع شده دیگه نمیتونم بساطمو جایی پهن کنم، چون خیسو گلی میشن .
جاهای مناسب رو هم شهرداری نمیزاره... مجبورم رو دست دوره بگردونم و یا جلو پاساژها وایسم وداد بزنم .
کاش یه کار بهتر بود.
اما مامان وماهرخ همیشه میگن :کارت شرافتمندانه هست و بهتر از بیکاری...بازم خدارو شکر لا اقل مستاجر نیستم و با پدر ومادرم تو همون خونه کوچیک زندگی میکنم.

جوون از پشت پنجره خونه دور میشه ودر حالی که روی سرو شونه اش برف نشسته، کلاه بافتنیشو روسرش میزاره .
به قدمهاش سرعت میبخشه و ردی از جای پاهاش روی برف باقی می مونه .
نیم ساعت بعد هنوز صدای خندهای بلند دختر میاد ، اما دیگه رد پاهای جوون رو برف نیست ...برف روی اونو پوشونده وتو خودش گم کرده ...گویی هیچوقت کسی گذر نکرده بود.

میدونم کاستیهایی داره
عامیانه نوشتم چون این نوع نوشتن رو دوست دارم

لطفا برام برداشتتون از داستان رو بنویسید وبگید من چی میخواستم بگم
سپاسگزارم
 
آخرین ویرایش:

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
چقد خوب بود:دست:
ممنون مادرجون:12:
منو یاد پیرمردی انداختین که کنار خیابون داشت جوراب میفروخت نگاش کردم خیلی دلم براش سوخت برف میومد اونم نشسته بود....:ناراحت::64:
:4::احترام::گل:
 

mamaryam

کاربر ويژه
چقد خوب بود:دست:
ممنون مادرجون:12:
منو یاد پیرمردی انداختین که کنار خیابون داشت جوراب میفروخت نگاش کردم خیلی دلم براش سوخت برف میومد اونم نشسته بود....:ناراحت::64:


:4::احترام::گل:

خواهش میکنم زهرا جان ممنون که خوندی و نظرتو گفتی
کاش برداشتت رو هم میگفتی مامان :گل:
:گل::گل::گل:
 

TAHEREH

متخصص بخش
خیلی قشنگ بود مامان جونم:بغل:
نقاط قوتش این بود که اول با مفهوم بود؛ دوم ساده و روان بود و سوم توصیف صحنه اش هم خوب بود.
اما خب با عرض شرمندگی من نفهمیدم راوی داستان کی بود؟دوره گرد بود؟یا سوم شخص؟
راوی توی داستان انگار تغییر میکرد...گاهی دورگرد راوی بود گاهیم سوم شخص.
البته این نظر منه ها:خجالت:و ممکنه اشتباه باشه.
و اما برداشتم از داستان:
یاد داستانی افتادم که خلاصه اش میشه این ضرب المثل که میگه: من دیروز غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!
داستان مرد فقیری بود که وقتی به پادشاهی رسید این جمله رو به دوستش گفت.
خلاصه اش اینکه آدمی خوشبختِ و آرامش داره که قانع باشه و قدر داشته هاش رو بدونه و شکرگزار باشه،مثلِ دورگردِ قصه.
و یه نکته ی ریزم این بود که کار، عار نیست!
:1:

 

mamaryam

کاربر ويژه
خیلی قشنگ بود مامان جونم:بغل:
نقاط قوتش این بود که اول با مفهوم بود؛ دوم ساده و روان بود و سوم توصیف صحنه اش هم خوب بود.
اما خب با عرض شرمندگی من نفهمیدم راوی داستان کی بود؟دوره گرد بود؟یا سوم شخص؟
راوی توی داستان انگار تغییر میکرد...گاهی دورگرد راوی بود گاهیم سوم شخص.
البته این نظر منه ها:خجالت:و ممکنه اشتباه باشه.
و اما برداشتم از داستان:
یاد داستانی افتادم که خلاصه اش میشه این ضرب المثل که میگه: من دیروز غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!
داستان مرد فقیری بود که وقتی به پادشاهی رسید این جمله رو به دوستش گفت.
خلاصه اش اینکه آدمی خوشبختِ و آرامش داره که قانع باشه و قدر داشته هاش رو بدونه و شکرگزار باشه،مثلِ دورگردِ قصه.
و یه نکته ی ریزم این بود که کار، عار نیست!
:1:




سلام طاهره جان ممنون که خوندی ونقدش کردی
داستان از زبان کسی هست که پشت پنجره داره نگاه میکنه
ولی اخر داستان یه راوی برامون رفتن جوون رو توصیف میکنه که معمولا تو داستانها بهش میگن دانای کل
درسته، کار عار نیست یکی از نکاتش بود .
اما نکته اصلی چیز دیگری هست .
که اگه کسی نفهمید اخرش خودم میگم مامان :گل::گل:
 

TAHEREH

متخصص بخش


سلام طاهره جان ممنون که خوندی ونقدش کردی
داستان از زبان کسی هست که پشت پنجره داره نگاه میکنه
ولی اخر داستان یه راوی برامون رفتن جوون رو توصیف میکنه که معمولا تو داستانها بهش میگن دانای کل
درسته، کار عار نیست یکی از نکاتش بود .
اما نکته اصلی چیز دیگری هست .
که اگه کسی نفهمید اخرش خودم میگم مامان :گل::گل:

سلام مامان جون
بله دانای کل یا همون سوم شخص(او):بله:
مشتاقم بدونم:فکر:
 

hich

کاربر ويژه
ممنون دوست عزیزم:گل:(چون هنوز اسم ما رو وارد شناسنامه تون نکردین، میترسیم بهتون بگیم مامان:122::دی؛ البته سنمونم یه جوری نیست ک راحت ب بقیه بگیم مامان:بغض کرده::دی)
از شوخی گذشته، داستان قشنگی بود، یه جورایی باهاش احساس همزاد پنداری کردم!:چشمک:
مخصوصا اونجا ک گفتین:
چقدر با چند سال پیش فرق کردم ...

واما برداشت من از این داستان، همونطور ک طاهره جون گفتن، اینکه کار عار نیست و یه چیز دیگه ک جدیدا خودمم اونو لمس میکنم اینه ک، آدم وقتی یه کم سنش بالاتر میره(حالا فکر نکنین ما خیلی سن داریم:دست ب کمراخمالو::دی، سنمون اون گوشه نوشته شده!!!:دی) دغدغه ها و رویاهاش انگار پوست میندازن! نمیدونم منظورتون رو درست فهمیدم یا نه، ولی فکر میکنم دست فروش داستانتون، درست مثل من ک ارزشهای زندگیم با چندسال پیش فرق کرده، داره طعمی از زندگی رو میچشه ک ب نظرم خیلی شیرین تر از گذشته ست، اون الان یک شوهر و یک پدر مسئولِ...
شانس آوردیم ب من نمیگن نظرمو در مورد کتاب بردباد رفته بنویسم آآآآ!!:دی
از کل داستان شما بیشتر نوشتم!!:خجل::دی
قلمتون سبز:گل:
بابت پرحرفیم هم معذرت میخوام:احترام:
 

mamaryam

کاربر ويژه
ممنون دوست عزیزم:گل:(چون هنوز اسم ما رو وارد شناسنامه تون نکردین، میترسیم بهتون بگیم مامان:122::دی؛ البته سنمونم یه جوری نیست ک راحت ب بقیه بگیم مامان:بغض کرده::دی)
از شوخی گذشته، داستان قشنگی بود، یه جورایی باهاش احساس همزاد پنداری کردم!:چشمک:
مخصوصا اونجا ک گفتین:
چقدر با چند سال پیش فرق کردم ...

واما برداشت من از این داستان، همونطور ک طاهره جون گفتن، اینکه کار عار نیست و یه چیز دیگه ک جدیدا خودمم اونو لمس میکنم اینه ک، آدم وقتی یه کم سنش بالاتر میره(حالا فکر نکنین ما خیلی سن داریم:دست ب کمراخمالو::دی، سنمون اون گوشه نوشته شده!!!:دی) دغدغه ها و رویاهاش انگار پوست میندازن! نمیدونم منظورتون رو درست فهمیدم یا نه، ولی فکر میکنم دست فروش داستانتون، درست مثل من ک ارزشهای زندگیم با چندسال پیش فرق کرده، داره طعمی از زندگی رو میچشه ک ب نظرم خیلی شیرین تر از گذشته ست، اون الان یک شوهر و یک پدر مسئولِ...
شانس آوردیم ب من نمیگن نظرمو در مورد کتاب بردباد رفته بنویسم آآآآ!!:دی
از کل داستان شما بیشتر نوشتم!!:خجل::دی
قلمتون سبز:گل:
بابت پرحرفیم هم معذرت میخوام:احترام:


سلام مهناز جون
وممنون بابت نقد ونظرت
اول اینو بگم که من فرزند بزرگم که البته دختر هم هست 30 سالشه
پس تمام افراد زیر سی وحوالی اون فرزندان من محسوب میشن بخصوص در اینجا، این از این
دوم اینکه من تو اینجا با همه به صورت کامل اشنا نشدم وگرنه شما هم برام عزیزی
بله درسته اون دیدش وبرداشتش با گذشته فرق کرده اینم یکی دیگه از حرفهای درون داستان هست
در مورد نوشتن هم اصلا نگران نباش چون یه نویسنده از زیاد خوندن نقد و برداشت مطالبش
نه تنها خسته نمیشه بلکه لذت هم میره
بخاطر نظر زیبات ممنونم عزیزم
خوشحالم کردی خانومی:گل::گل::گل:
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
پنجره

نفسم رو به صورت اه بیرون می فرستم ،فاصله ام با شیشه پنجره کمی زیاده برای همین اثری نمی بینم روی شیشه بزاره .
نگاهمو به عکس خودم تو شیشه می دوزم ...چقدر با چند سال پیش فرق کردم ...
موهام کم پشت تر وبی حالت تر شده بود ولباسهام با دوران دانشجوییم اصلا قابل قیاس نبود.
همونجور که به عکسم خیره هستم، دونه برفی که اروم داره پایین میاد نظرمو جلب می کنه دوباره برف شروع شده ..به برفهای تو پیاده رو و باغچه جلو در نگاه می کنم که هنوز دست نخورده و تمیز موندن، از دیشب تا همین دم ظهری یه سره باریده بود ...
تازه چند ساعتی بود قطع شده بود .اماگویا دوباره می خواست شروع کنه .
صدای خنده ای توجهمو به داخل سالن جلب می کنه
چند دخترو پسر کنار شومینه نشسته بودند و داشتند حرف می زدند و خوراکی می خوردند،به دختری که داشت می خندید نگاه کردم، برام اشنا نبود .اصلا شبیه کسی که بشناسم نبود .
نگاهمو از رو اون دختر به روی بقیه سر دادم، همه گرم حرف بودند واصلا حضور منو حس نمیکردند .
گویی براشون مهم نبود که منم هستم . سرمو بالا میارم وبه پرده های بلندو طلایی و قهوه ای پنجره نگاه میکنم ...
چرا پرده هارو نکشیدن؟
مگه نمی دونند که این پنجره رو به خیابون هست ؟
دوباره دونه برفی رقص کنان از مقابل دیدم می گذره ومن حرکت رو به پایینشو دنبال میکنم .
نگاهم رو دستم سر میخوره ، چند بسته لباسو روسری رنگارنگ ...یاد ماهرخ می افتم.
همسر عزیزم الان تو خونه منتظر منه ماه دیگه زایمانشه .
سرمو به تندی بالا میارم وبه اسمون نگاه میکنم چیز زیادی به تاریکی نمونده باید تا چند ساعت دیگه برگردم خونه، پیش ماهرخ و بچم .
همونطور که چشمم به اسمونه دونه برفی روی مژه هام میشینه ،بارش برف داره تند میشه .
سرمو میارم پایین ...صدای خنده دختر دوباره بلند میشه، امامن دیگه توجهی نمیکنم ...
خستگیم تقریبا در رفته و پاهای یخ کردم کمی بهتر شده ،راه می افتم به سمت سر خیابون که شلوغتر وپر تردد تره .
از وقتی که بارندگیها شروع شده دیگه نمیتونم بساطمو جایی پهن کنم، چون خیسو گلی میشن .
جاهای مناسب رو هم شهرداری نمیزاره... مجبورم رو دست دوره بگردونم و یا جلو پاساژها وایسم وداد بزنم .
کاش یه کار بهتر بود.
اما مامان وماهرخ همیشه میگن :کارت شرافتمندانه هست و بهتر از بیکاری...بازم خدارو شکر لا اقل مستاجر نیستم و با پدر ومادرم تو همون خونه کوچیک زندگی میکنم.

جوون از پشت پنجره خونه دور میشه ودر حالی که روی سرو شونه اش برف نشسته، کلاه بافتنیشو روسرش میزاره .
به قدمهاش سرعت میبخشه و ردی از جای پاهاش روی برف باقی می مونه .
نیم ساعت بعد هنوز صدای خندهای بلند دختر میاد ، اما دیگه رد پاهای جوون رو برف نیست ...برف روی اونو پوشونده وتو خودش گم کرده ...گویی هیچوقت کسی گذر نکرده بود.

میدونم کاستیهایی داره
عامیانه نوشتم چون این نوع نوشتن رو دوست دارم

لطفا برام برداشتتون از داستان رو بنویسید وبگید من چی میخواستم بگم
سپاسگزارم


شرمنده که نمیتونم بیشتر از چند جمله کوتاه براتون بنویسم...
اصولا من در نوشتن آدم بسیار تنبلی ام و زیاد حوصله برای نوشتن ندارم
و سعی میکنم جملاتم را کوتاه و رسا بیان کنم.

در این داستان درست به نکته ای که گفته بودم در داستان قبلی اشاره میکنم
اینکه از دوحالت باید نویسنده یکی از آنها باشد.
چون اینجا خودتون شخصیت داستان رو و ماجرای اورا شرح میدهید بسیار راحت و روان با زبانی عامیانه با خواننده صحبت میکنید و گویا داستان و ماجرای خودتونو به نمایش گذاشتید.
و این زمانی صورت میگیرد که از زبان شخصیت داستان سخن می گویید.
و به اصطلاح داستان پردازی نمیکنید.
البته من به این باور نیستم که استعداد را فقط در کسانی که دارند باید دید بلکه استعداد نعمت نهفته ای در ضمیر همه انسانهاست که باید به نوعی کشف شود.
و شما با این نوشته ها نشان میدهید که از این نعمت برخوردارید.
البته این نظر رو میان پارانتز عرض کردم.
باید توجه داشته باشید تمام کلماتی را که به زبان عامیانه گفه میشود همانطور هم نوشته نمیشود و بسیاری در این مورد دچار اشکالاتی میشوند.

مثال براین گفته:
در یکی از جمله هایتان از کلمه (سرده) استفاده کرده اید که شاید در گفتار معنی خاص خودشو برسونه اما در نوشتار و از نظر انشایی معنی آن عوض میشود.
و صد البته بسیار ی از کلمات و واژه های دیگر .
البته این مورد رو کلی عرض کردم.
در جایی دیگر باید عرض کنم معمولا در یک جمله که از حرف ربط استفاده میشود معمولا قسمت اول را قسمت دوم جمله کامل میکند که در یکی از جمله هایتان به نظرم رسید این مورد در نظر گرفته نشده و جمله در ظاهر جمله ای ناقص دیده میشود چون در قسمت اول جمله چیزی که باید در قسمت دوم گفته میشد .گفته شده است

مثال:

راه می افتم به سمت سر خیابون که شلوغتر وپر تردد تره .

در این جمله میتوانستید (راه می افتم ) را در آخر جمله بیاورید که خواننده احساس ناقص بودن را در خود ایجاد نکند و منتظر کلمه کامل کننده نباشد.

(
به سمت سر خیابون که شلوغتر و پرتردد تره راه می افتم) لطفا به این جمله بندی دقت کنید.

به نظرم منظور کلی خودم را توانسته ام برایتان بیان کنم.
قلمتان شیوا...

 

mamaryam

کاربر ويژه
بله کاملا منظورتون رو فهمیدم وخیلی ممنون که برام توضیح دادید ونکات نگارشی رو یاد اور شدید .
سعی میکنم در نوشته های بعدی دقت بیشتری کنم.
اما اگه در مورد موضوع داستان وبرداشتتون هم برام می گفتید،بسیار سپاسگزار میشدم.:خنده1::گل::گل::گل:
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
فوق العاده زیبا بود:گل:
من داستانهای این سبکی رو خیلی دوست درام:18:

به نظر من اعتقاد و ایمانی که اون پسر داشت با توجه به سختی هایی که تو زندگیش بود واقعا زیباست:گل:

مخصوصا اونجایی که میگه نگاهم به دستم افتاد و روسری رو دیدم و به یاد ماهرخ افتادم ..به نظرم همونجا نجابت همسرشو با دخترایی که داخل اتاق بودن مقایسه میکنه ....

البته این فقط نظر من بودا:خجالت:
 

mamaryam

کاربر ويژه
فوق العاده زیبا بود:گل:
من داستانهای این سبکی رو خیلی دوست درام:18:

به نظر من اعتقاد و ایمانی که اون پسر داشت با توجه به سختی هایی که تو زندگیش بود واقعا زیباست:گل:

مخصوصا اونجایی که میگه نگاهم به دستم افتاد و روسری رو دیدم و به یاد ماهرخ افتادم ..به نظرم همونجا نجابت همسرشو با دخترایی که داخل اتاق بودن مقایسه میکنه ....

البته این فقط نظر من بودا:خجالت:


پرستو جان بابت نظر زیبات بسیار ممنون
درسته انسان در هر شرایطی میتونه اعتقاد وعقیده درستش رو حفظ کنه وبه ارمانهاش وفادار بمونه
:گل::گل::گل:
 
بالا