یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
یه پرورشگاهی بود که توش دو خواهر یتیم زندگی می کردند
خواهر بزرگتر نامش بیولاه و خواهر کوچکتر لی لی
لی لی از زیباترین دختران پرورشگاه بود اما بیولاه زیبا نبود در عوض بسیار باهوش و اهل مطالعه و با اخلاق بود.
بیولاه از لی لی مثل یک مادر مراقبت می کرد و لی لی خواهرش رو بسیار دوست داشت.
این دو خواهر با یک دختر کوچولوی یتیم توی پرورشگاه که اسمش کلودیا بود و او هم بسیار بسیار زیبا بود صمیمی بودند. کلودیا هم خیلی بیولاه رو دوست داشت.
یک روز یک آقا و خانم جوون پولدار و شیک پوشی به پرورشگاه میان تا کودکی رو به فرزندی بگیرن اونها از زیبایی لی لی و کلودیا تعجب می کنند و خانم رو به شوهرش می گه این دو تا دختر باید بچه های ما باشن! انگار که دارن عروسک انتخاب میکنن!:حرص:
اما لی لی و بیولاه شروع به گریه کردن می کنند چون دوست ندارند از هم جدا شن.
مسئولین پرورشگاه یه اون خانم و آقا می گن که این دو تا خواهرند.
خانم که این رو می شنوه متعجب می گه: خدای من! این دختر زیباترین دختریه که در همه عمرم دیدم و خواهرش یک دختر زشته!
همه این جمله رو می شنون و کلودیا با عصبانیت داد می زنه: بیولاه باهوش ترین دختر اینجاست و من اون رو خیلی دوست دارم
و یکی از کارکنان می گه: بله درسته که بیولاه زیبایی نداره اما چیزی داره که از زیبایی فراتره. خوبی! اون دختر فوق العاده خوبیه!
لی لی همچنان بی قراره. کارکنان پرورشگاه با بیولاه صحبت می کنند و او را قانع می کنند که اگه تلخی این جدایی رو بپذیره در عوض لی لی بسیار خوشبخت خواهد شد. بیولاه می تونه گاهی هم لی لی رو ببینه. بیولاه در نتیجه قبول می کنه اما از اونها می خواد بهشون فرصت بده تا لی لی رو با دل خوش بفرسته
بیولاه با خواهر کوچولوش صحبت می کنه و بهش قول میده که حتما بهش سر می زنه. بیولاه از اون خانم جوون هم قول می گیره که اجازه بده گاهی خواهرش رو ببینه و اون خانم قبول می کنه
لی لی بالاخره راضی میشه و همراه کلودیا با اون آقا و خانم از پرورشگاه می ره
و جدایی دو خواهر شروع میشه