• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بیـــــولاه

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
به نام خدا



Beulah
Augusta Evans


سلام گلا
من یه رمان دارم می خونم به نام بیولاه
نوشته آگوستا ایوانز

یه خوردشو تعریف کردم برای طاهره خوشش اومد. گفتم تاپیک بزنم هر کی دوست داره بخونه

البته در نظر داشته باشید من این رمان رو دارم به زبان انگلیسی می خونم و ترجمش رو پیدا نکردم. پس در تلفظ و دیکته اسامی اشکال خواهم داشت.
اما سعی می کنم در روال داستان ایرادی نداشته باشم :خنده1:
درضمن چیزی که من می نویسم خیلی خلاصه تر از کتابه
فکر کنید کنارتون نشستم دارم براتون از زبون خودم قصه می گم
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
یه پرورشگاهی بود که توش دو خواهر یتیم زندگی می کردند
خواهر بزرگتر نامش بیولاه و خواهر کوچکتر لی لی
لی لی از زیباترین دختران پرورشگاه بود اما بیولاه زیبا نبود در عوض بسیار باهوش و اهل مطالعه و با اخلاق بود.
بیولاه از لی لی مثل یک مادر مراقبت می کرد و لی لی خواهرش رو بسیار دوست داشت.

این دو خواهر با یک دختر کوچولوی یتیم توی پرورشگاه که اسمش کلودیا بود و او هم بسیار بسیار زیبا بود صمیمی بودند. کلودیا هم خیلی بیولاه رو دوست داشت.

یک روز یک آقا و خانم جوون پولدار و شیک پوشی به پرورشگاه میان تا کودکی رو به فرزندی بگیرن اونها از زیبایی لی لی و کلودیا تعجب می کنند و خانم رو به شوهرش می گه این دو تا دختر باید بچه های ما باشن! انگار که دارن عروسک انتخاب میکنن!:حرص:
اما لی لی و بیولاه شروع به گریه کردن می کنند چون دوست ندارند از هم جدا شن.
مسئولین پرورشگاه یه اون خانم و آقا می گن که این دو تا خواهرند.
خانم که این رو می شنوه متعجب می گه: خدای من! این دختر زیباترین دختریه که در همه عمرم دیدم و خواهرش یک دختر زشته!
همه این جمله رو می شنون و کلودیا با عصبانیت داد می زنه: بیولاه باهوش ترین دختر اینجاست و من اون رو خیلی دوست دارم
و یکی از کارکنان می گه: بله درسته که بیولاه زیبایی نداره اما چیزی داره که از زیبایی فراتره. خوبی! اون دختر فوق العاده خوبیه!

لی لی همچنان بی قراره. کارکنان پرورشگاه با بیولاه صحبت می کنند و او را قانع می کنند که اگه تلخی این جدایی رو بپذیره در عوض لی لی بسیار خوشبخت خواهد شد. بیولاه می تونه گاهی هم لی لی رو ببینه. بیولاه در نتیجه قبول می کنه اما از اونها می خواد بهشون فرصت بده تا لی لی رو با دل خوش بفرسته
بیولاه با خواهر کوچولوش صحبت می کنه و بهش قول میده که حتما بهش سر می زنه. بیولاه از اون خانم جوون هم قول می گیره که اجازه بده گاهی خواهرش رو ببینه و اون خانم قبول می کنه
لی لی بالاخره راضی میشه و همراه کلودیا با اون آقا و خانم از پرورشگاه می ره
و جدایی دو خواهر شروع میشه
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه به خاطر جدایی خواهرش بسیار غمگین است. یکی از کارکنان پرورشگاه او را دلداری می دهد و می گوید: همه ما در زندگی سختی می کشیم. اما اگر سختی ها در زندگی تو خیلی زود شروع شده معنایش این است که به زودی تمام خواهد شد.

پسر نوجوانی به نام ایگن گاهی به دیدن بیولاه می آید. او بیولاه را برادرانه دوست دارد و پای درد دل او می نشیند. گاهی هم چند کتاب خوب برای بیولاه می آورد.

بعد از مدتی تبی خطرناک در بین کودکان شهر شیوع پیدا می کند. بیولاه را برای مراقبت از نوزاد پسری که از آن تب خطرناک رنج می برد به عنوان پرستار شبانه روزی به خانه ای می فرستند. بیولاه وقتی آن پسر کوچک را می بیند یاد کودکی لی لی می افتد و از او همچون مادری شبانه روز مراقبت می کند.
در آن خانه تنها کسی که گاهی به دیدن بیولاه می آید ایگن آن پسر جوان است.
خانم خانه به قدر از بیولاه خیالش راحت است که گاهی خودش برای تفریح بیرون می رود و پسرش را در کنار بیولاه در خانه رها می کند.
یک بار که حال پسر کوچک بسیار بد بود بیولاه تا صبح پلک بر هم نزد و مراقب پسر کوچک بود. صبح ایگن هم آنجا بود. دکتر هارتول پزشک پسر کوچولو که گاهی آنجا می آند و از زحمات بیولاه به خوبی آگاه بود به او می گوید: دخترم چهره ات بسیار خسته و رنگ پریده است. بهتر است بروی استراحت کنی.
اما بیولاه ناگهان با تندی می گوید: چهره من همینه که هست و اصلا هم بدتر از حالت معمولم نیست.
ایگن می شنود و در خلوت به بیولاه تذکر می دهد که با دکتر هارتول بسیار تند صحبت کرده و اصلا مودب نبوده است. بیولاه غمگین می شود. ایگن به او می گوید: می دانم مردم با تو بسیار بد برخورد می کنند اما من دکتر هارتول را می شناسم. خیالت راحت باشد که او به هیچ وجه به قیافه تو توهین نخواهد کرد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزها گذشت و حال پسر کوچک رو به بهبودی می رود و کم کم سلامتش را باز می یابد. بیولاه در این روزها تصمیم می گیرد هر طور شده به دیدن خواهرش لی لی برود. او این تصمیم را با خانم خانه در میان می گذارد و به او می گوید می خواهد به فلان خانه برود تا دخترشان را ببیند
خانم خانه به او می گوید: آنها بسیار پولدار هستند. فکر نکنم قبول کنند که دختری مثل تو با دختر خوانده شان ملاقات داشته باشد.
بیولاه جواب می دهد: آن دختر در حقیقت خواهر من است و من می خواهم او را ببینم.

خانم قبول می کند و بیولاه به راه می افتد. وقتی به خانه شان رسید در می زند. اما کسی در را به رویش باز نمی کند. باز هم در می زند و در می زند. تا بالاخره خانم خانه شخصا در را باز می کند. بیولاه از او می خواهد اجازه بدهد خواهرش را ببیند اما آن خانم قبول نمی کند. بیولاه به التماس می افتد و از او خواهش و تمنا می کند او را از دیدار خواهرش محروم نکند. اما آن خانم سنگدلانه مقداری پول به او می دهد و از او می خواهد دیگر مزاحم نشود و در را می بندد.
بیولاه مات و مبهوت می ماند اما ناگهان پولها به در خانه شان می کوبد و با دلی شکسته راه برگشت را در پیش می گیرد.

مدتی بعد تنها دوست و حامیش ایگن هم قصد رفتن به کشوری دیگر برای تحصیل می کند و بیولاه باز هم دلشکسته تر و غمگین تر می شود. ایگن قبل از رفتنش او را دلداری می دهد. به او می گوید او به این سفر نیاز دارد تا برای خودش مردی شود و بعد که به اندازه کافی پولدار شد خانه ای می گیرد و اولین کسی که با خود به آن خانه می برد بیولاه است.
اما دل بیولاه با این حرفها آرام نمی گیرد. او باور کرده بدبختی سهم او از زندگیست. ایگن همه تلاشش را برای امیدوار کردن بیولاه به کار می گیرد. به او می گوید نیازی نیست که همه اش منتظر او باشد. او مطمئن است که بیولاه به مدرسه ای می رود و درس می خواند و برای خودش کسی می شود. ولی با رفتنش بیولاه ناامید و ناامیدتر می شود... :103:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
همه جا تیره و تار است... زمین و آسمان عزادارند... بیولاه در میان جمعیت سیاه پوش بر سر قبر لی لی زار می زند.. لی لی بر اثر ابتلا به تب خطرناک فوت کرده!
فرشته کوچولوی من چرا رفتی.. چرا؟!! چرا من نباید به جای تو می رفتم آخه چرا!!! ای خدا من باید به جای لی لی می رفتم!!!!

مادر خوانده لی لی افسرده گوشه ای ایستاده.. بیولاه به طرف او می رود و بر سر او فریاد می زند: اینجوری می خواستین از لی لی من مراقبت کنین؟ شما آدم های افاده ای پست! چرا نذاشتین من از لی لی مراقبت کنم؟ چرا من رو از دیدنش محروم کردین؟ آخه مگه از پولتون کم می شد؟ یا ترسیدین کلاستون بیاد پایین! چراااا! اگر لی لی دست من بود هرگز نمی مرد! خودم شب و روز مراقبش می شدم! اون کنار من خوب می شد! امیدوارم خدا شما رو به سزای اعمالتون برسونه!

بیولاه نفرین میکرد و اشک همچون سیلاب از گونه هایش روان می شد. دست گرمی به شانه اش خورد. دخترم آروم باش! بیا بریم خونه!
-نمی خواااام
-دخترم داری می لرزی! تب داری انگار! لی لی مرده! کلودیا هم مریضه! باید بریم و گرنه ممکنه خودتو به کشتن بدی!
-مرگ برای من شیرینه! من رو می بره پیش لی لی
-نا امید نباش دخترم! زندگی برای تو هم می تونه شیرین بشه
-زندگی برای آدم های زشت همیشه تلخه!
-من تو رو می برم خونه خودم.. می خوام سرپرستی تو رو قبول کنم!

بیولاه از هوش می رود. دکتر هارتول نگران او را سریع به خانه اش می برد. بیولاه را در بستری می گذارد و زیر نظر خودش او را تحت مراقبت ویژه قرار می دهد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دکتر هارتول از پولدارترین افراد شهر است و در خانه ای بسیار بزرگ همراه با خواهرش و خواهر زاده اش پائولین زندگی می کرد. خواهر دکتر هارتول مسئول امور خانه اش بود. بیولاه در آن خانه بعد از چند روز به هوش می آید. ولی هنوز ضعیف است و توان انجام دادن کاری را ندارد. رفتار دکتر هارتول و خدمه در نهایت مهربانیست.
دکتر هارتول به بیولاه می گوید: خدا را شکر تبت خطرناک نبود اما بیشتر به خاطر فشارهای عصبی که متحمل شدی ضعیف شدی. الان تنها کاری که می کنی این که فقط به چیزهای خوب فکر کنی و امید داشته باشی
- نمی توانم. در زندگی من هیچ روشنایی نیست
-به الان فکر کن. به این فکر کن که من تو را مثل بچه خودم دوست دارم. هر چه بخواهی برایت محیا می کنم. دیگر نمی گذارم سختی بکشی
-ولی لی لی دیگه بر نمی گرده
-دخترم تو باید امید داشته باشی. می دانم که هر روز مقداری از کتاب انجیلت رو می خونی. کسی که به خدا معتقده نباید نا امید باشه

بیولاه تا چند روز بیشتر در اتاقش می ماند و حوصله هیچ چیز نداشت. گاهی هم در خلوتش به یاد لی لی و تمام بدبختی هایی که کشیده گریه می کرد.
اون روز هم در خلوت خودش نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. ناگهان از بیرون اتاقش صدای دویدن هایی شنید و از پی آن فریاد خواهر دکتر هارتول بلند می شد: کجا می ری! وایسا! گفتم حق نداری بری!
در اتاقش با شدت باز شد و دختری همسن و سال خودش وارد اتاقش شد و خیره به بیولاه ایستاد!
خواهر دکتر هارتول پشت سرش آمد و با عصبانیت داد کشید: پائولین چرا حرف گوش نمیدی! داییت قدغن کرده بیای اینجا! چی رو می خوای ببینی!
پائولین نفس نفس زنان خیره به بیولاه جواب داد: دیگه نمی تونستم تحمل کنم! از فضولی داشتم می مردم! پائولین جلوتر آمد و به بیولاه خیره شد: خب نمی تونم بگم زیبا هستی ولی وقتی حالت خوب بشه و لبات قرمز تر بشه...
همین لحظه دکتر هارتول اومد: چه خبره اینجا؟ مگه نگفتم بیولاه به آرامش نیاز داره؟
پائولین به داییش جواب می دهد: دایی من که کار بدی نکردم! فقط می خواستم بیولاه را ببینم! بعد رو کرد به بیولاه و گفت: چند روز بعد جشن تولد منه و همه دوستام میان! تو هم بیا
بیولاه می گوید: ممنون حوصله ندارم
پائولین به دکتر هارتول می گوید: دایی تو بهش بگو بیاد!
دکتر هارتول جواب می دهد: خوشحالم بیولاه را دعوت می کنی ولی بیولاه خودش باید تصمیم بگیره که میاد یا نمیاد

چند روز بعد دکتر هارتول از خواهرش می خواهد که برای بیولاه لباس های شیک و زیبایی همچون لباس های پائولین تهیه کند. همچنین بیولاه را در مدرسه ای خصوصی که پائولین هم در آنجا درس می خواند ثبت نام کرد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه احساس می کند حالش کاملا خوب شده است و دوست دارد بیرون برود. از اتاقش بیرون می رود و کمی در خانه گردش می کند. صدای آقای هارتول و خواهرش را از آشپزخانه می شنود. پس به آنجا می رود. آنها مشغول خوردن صبحانه بودند. آقای هارتول بیولاه را دعوت به نشستن می کند. بعد از احوالپرسی معمول خواهر دکتر رو به بیولا می گوید: کشتی ایگن هنوز به مقصد نرسیده و خانواده اش نگران اویند. این خبر بیولاه را وحشت زده می کند
دکتر آماده سرکار رفتن می شود. بیولاه همراه او به حیاط می رود. به آقای هارتول می گوید: می توانم در را برای رفتنتان باز کنم؟
دکتر لبخندی می زند و جواب می دهد: اگر این کار تو را خوشحال می کند مسئله ای نیست
پائولین در حیاط است و به سمت بیولاه می دود: بیولاه خواهش می کنم در جشن تولد من شرکت کن. کلی دختر دور همیم می رقصیم خوش می گذره
بیولاه جواب می دهد: من اصلا بلد نیستم برقصم
پائولین می پرسد: چرااا؟
بیولا با بی حوصلگی می گوید: چون همیشه کارهای مهم تری برای انجام دادن داشتم و به سوی در خانه حرکت می کند
پائولین با دلخوری غر غر کنان می گوید: به خاطر همین اینقدر کسل کننده ای

بیولاه در خانه را برای دکتر باز می کند و دکتر که رفت در را می بندد. خواهر آقای هارتول بیولاه را که در حیاط دید با اخم گفت: تو اینجا چکار می کنی؟
بیولاه جواب داد: می خواستم در رو برای آقای هارتول باز کنم
خواهر آقای هارتول با تندی گفت: برای این کار یک خدمتکار هست و تو دیگه لازم نیست هی بیای اینجا برای خودت ول بگردی

بیولاه ناراحت به سوی ساختمان بر می گردد. در آن خانه همه با او مهربان بودند. حتی پائولین هم حس می کرد او را دوست دارد. اما خواهر آقای هارتول به نظر از او بدش می آمد و این مسئله او را نگران می کرد. بیولاه به سمت اتاقش رفت و بقیه روز را در آنجا ماند

چند روز بعد در خانه جشن تولد پائولین بود. اما بیولاه حتی ذره ای رغبت این را نداشت که در تولد شرکت کند. البته صدای سر و صدایشان تا داخل اتاقش می آمد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
سال جدید تحصیلی آغاز می شود. بیولاه و پائولین به مدرسه می روند. تمام دختران در آن مدرسه از ثروتمند ترین خانواده های شهر بودند. پائولین بیولاه را با چند تن از دوستانش آشنا می کند. برخورد آنها با بیولاه خوب بود. همینطور که مشغول صحبت بودند بیولاه دختری را با زیبایی بیش از حد معمول می بیند که به سوی آنها می آید. پائولین همین که او را می بیند به سمت او می دود و فریاد زنان می گوید: کورنلیا! از دستت خیلی دلخورم! چرا به جشن تولدم نیومدی؟
کورنلیا با خونسردی جواب می دهد: مگه خبرها بهت نرسیده؟ باید بدونی که به خاطر نگرانی از بابت ایگن برادرم نمی تونستم در جشنت شرکت کنم.
پائولین خجولانه می گوید: اوه راست می گی! متاسفم امیدوارم به زودی خبرهای خوبی از برادرت برسه

کورنلیا با سایر دختران ملاقات کرد اما برخوردش با بیولاه با تکبر و کمی بی ادبی بود. پائولین بیولاه را دلداری می دهد: کورنلیا همیشه این طور نیست! نمی دونم چرا امروز اینطوری برخورد کرد؟
بیولاه جواب می دهد: مهم نیست. من به این برخورد ها عادت دارم!

به لطف وجود پائولین و کورنلیا، بیولاه حس می کرد دختران در پشت سر او صحبت می کنند. اینکه بیولاه کیست و چطور به خانه دکتر هارتول رفته و حتی درباره دوستیش با ایگن! بیولاه سعی می کرد به این حرف و حدیث ها بی توجه باشد و تمام تمرکزش در یادگیری باشد.

در ساعت استراحت موقعی که بیولاه از کلاسش خارج می شد ناگهان دختری با شدت او را در آغوش گرفت و شروع به گریه کردن کرد!
-بیولاه! بیولاه عزیزم! دلم برات خیلی تنگ شده بود! چرا به دیدن ما نیومدی!
-کلودیا! عزیزم خوشحالم که می بینمت!
-لی لی قبل از مرگش همه اش تو رو صدا می زد! هر شب اسم تو رو بلند ناله می کرد!

بیولاه دوباره داغ دلش تازه شده و با اشک جواب داد: عزیزم من می خواستم بیام اما مادرخوانده تون منو راه نمی داد! التماسش کردم اما اون با توهین ازم خواست دیگه مزاحمتون نشم! کاش لی لی رو می دیدم!

کلودیا کمی آرامتر گرفت و ساکت شد. بعد گفت: راستی خوشحالم که پیش دکتر هارتول رفتی!
بیولاه لبخند می زند: ممنون عزیزم
-خواهش می کنم به دیدنم بیا بیولاه!
بیولاه غمگین جواب داد: نه عزیزم! دیگه حاضر نیستم پا تو اون خونه بگذارم! تو اگه دوست داری خوشحال می شم به دیدنم بیای

در این لحظه پائولین ناگهان از بیولاه می پرسد: بیولاه! این دختر کیه؟
کلودیا به تندی جواب می دهد: به تو مربوط نیست!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بعد از مدرسه بیولاه و پائولین در خانه همراه با معلم خصوصی شان باید موسیقی کار می کردند. بیولاه استعداد زیادی در این زمینه نشان می داد.

بیولاه در حیاط خانه گردش می کرد. حوصله اش سر رفته بود که صدای گفتگوی خانم مای خواهر آقای هارتول با زنی را شنید. اسم خودش را در بین گفتگویشان شنید پس تصمیم گرفت ادامه صحبت هایشان را هم گوش کند.

-خوب اون دختر رو برای چی آوردید اینجا؟
-بیولاه بیچاره! اون یه گدای بدبخت بوده و دکتر به خانه خودش آورده تا بهش غذا و لباس بده! خوب ثواب داره!

خشم و ناراحتی تمام وجود بیولاه را فرا گرفت. همانجا ایستاد و وقتی آن خانم خداحافظی کرد و از خانه خارج شد، خودش را به خانم مای نشان داد.

-اینجا چکار می کنی؟ مگه بهت نگفتم حق نداری سرخود اینجا بچرخی؟
-من تمام حرفهای شما رو شنیدم! من هیچ وقت گدا نبودم بلکه شرافتمندانه کار می کردم! برای غذا و لباس هم اینجا نیومدم بلکه می خواستم فرصتی برای درس خوندن داشته باشم!
-خوب که چی؟

بیولاه با گریه داد زد: من از اینجا میرم! همین امروز! نمی خوام خودم رو به شما تحمیل کنم. بیولاه کاملا جدی بود. او به طرف ساختمان رفت تا وسایلش را جمع کند.

-صبر کن دختر! حق نداری جایی بری! تو کوچولوی بدجنس می خوای منو جلوی برادرم خراب کنی؟!
-چیه! می ترسید برادرتون از دستتون عصبانی شه! من به شما قول می دم از این جریان هیچی به آقای هارتول نگم!

بیولاه گریه کنان به سمت اتاقش رفت و تمام آن چیزهایی که از قبل داشت از جمله مقداری پول که از کارش برایش مونده بود و کتاب و لباس های کهنه اش را جمع کرد و از آن خانه خارج شد. تنها جایی که به ذهنش می رسید پرورشگاه بود. به سوی آنجا رفت. مسئول پرورشگاه از دیدن او تعجب کرد چون شنیده بود که او تحت سرپرستی دکتر هارتول است اما به گرمی او را پذیرفت و او را در اتاقی جا داد.

شب قبل از خوابیدن آن خانم مهربان به اتاق بیولاه رفت و با مهربانی از او خواست تا مشکلش را به او بگوید. بیولاه تمام جریان را برایش تعریف کرد. او بسیار ناراحت شد و بیولاه را دلداری داد. در ضمن دلداری بیولاه را نصیحت کرد: عزیزم تو خیلی مغروری! خیلی زیاد! یادت باشه ترکیب غرور و فقر یکی از تلخ ترین احساس های دنیا رو به وجود میاره! اگه اینطور پیش بری ممکنه خیلی سختی بکشی! نباید به این زودی میدون رو خالی می کردی! تو می تونستی جریان رو به آقای هارتول بگی!

بیولاه با غصه جواب می دهد: می ترسم به خاطر من آقای هارتول خواهرش و خواهر زاده اش رو از خونه بیرون کنه! پائولین دختر خیلی مهربونیه و من نمی خوام به خاطر من سختی بکشه!

بیولاه کمی سکوت می کند. بعد می گوید: فکر می کنم خانم مای فکر کرده من می خوام حق پائولین رو بگیرم! اما خدا شاهده من از پول های آقای هارتول چیزی نمی خوام! فقط می خوام درس بخونم و کسی رو داشته باشم که بتونم بهش تکیه کنم تا زمانی که بتونم خودم مستقل زندگی کنم!

بیولاه آن شب را بیشتر با گریه سپری کرد تا خواب.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
آن روز غروب وقتی دکتر هارتول به خانه برگشت به خانم مای گفت که بلافاصله می خواهد به بیرون از شهر برای ملاقات مریضی که در وضعیت خطرناکی قرار دارد برود و ممکن است تا پس فردا بر نگردد. بعد سراغ بیولاه را گرفت. خانم مای جواب داد: بیولاه از من اجازه گرفت تا به پرورشگاه برود و یک شب را آنجا بماند. من هم فکر کردم ایرادی ندارد و به او این اجازه را دادم. از نظر شما که مشکلی نیست؟
دکتر هارتول تعجب کرد بعد از کمی فکر جواب داد: باشه می تونه اونجا بمونه ولی فردا صبح بفرست دنبالش تا به خونه برگرده.
سپس دکتر هارتول به سرعت آماده شد تا دوباره بیرون برود. اما همین که می خواست از در خارج شود یکی از خدمتکاران به سرعت جلوی او را گرفت و از او خواهش کرد به حرفهای او گوش کند.
دکتر هارتول گفت: الان فرصت ندارم بگذار برای وقتی که برگشتم!
اما آن خدمتکار با خواهش به او گفت که کمی تامل کند زیرا در مورد رفتن بیولاه مسئله مهمی را باید به او بگوید! دکتر هارتول احساس خطر کرد. سپس از خدمتکار خواست خیلی سریع برای او جریان را تعریف کند. خدمتکار هم که تنها شاهد ماجرا بود همه جریان بگومگوی بیولاه و خانم مای را همانطور که بود برایش تعریف کرد. آقای هارتول بسیار خشمگین شد اما خودش را کنترل کرد بعد پرسید: آیا بیولاه الان واقعا در پرورشگاهه؟
-بله آقا من بدون اینکه خودش بفهمد او را تعقیب کردم
-خیلی خب پس او الان در امانه. ولی دورادور مراقبش باش. آیا کسی غیر از تو از این موضوع باخبره؟
-نه آقا به غیر از شما و من و بیولاه و خانم مای هیچ کس دیگر از این جریان اطلاعی ندارد.
-خیلی خب از این به بعد هم هیچ کس دیگر نباید اطلاعی پیدا کند. این راز را پیش خودت نگه می داری. وقتی برگشتم به موضوع رسیدگی می کنم.

دکتر هارتول به سرعت از خانه خارج شد تا هر چه سریعتر به بیمارش برسد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دکتر هارتول از بعد از دو روز به خانه آمد و بلافاصله از خواهرش خواست که بعد از یک ساعت او را در کتابخانه تنها ملاقات کند. دکتر هارتول وقتی در خانه بود بیشتر اوقات را در کتابخانه اش سپری می کرد.
خانم مای سر ساعت مشخص به کتابخانه رفت. آقای هارتول پشت میز با اخم های درهم سرش روی کتابی خم بود. خانم مای پشت میز نشست.

-خب حالا وقتشه توضیح مناسبی در مورد رفتار زشتت با بیولاه به من بدی!

چشم های خانم مای گشاد شد. سپس با نفرت گفت: اون دختره دهن لق از من به تو چی گفته؟!

آقای هارتول داد زد: بیولاه چیزی به من نگفته و هرگز زیر قولش نزده! من موضوع رو از جای دیگه ای فهمیدم! خجالت آوره!
-تو به خاطر اون دختره سر من داد می زنی!
-خجالت بکش مای! تو خودت رو یک مسیحی معتقد می دونی! چطور تونستی همچین رفتار زشتی با یک دختر یتیم داشته باشی!

خانم مای با صورتی بر افروخته از جایش بلند شد و به سمت بیرون حرکت کرد. آقای هارتول با صدای بلند گفت: می خوام یک لطفی در حقت بکنم! خانه ای غیر از اینجا برای زندگی انتخاب کن و با پائولین برو! مخارج خانه جدیدت رو هم به گردن می گیرم!

خانم مای شنید و با ناراحتی از در خارج شد. می دانست خطای بزرگی کرده و مستحقش بود. اما غرورش هرگز اجازه نمی داد ابراز پشیمانی کند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
شب کم کم فرا می رسید. بیولاه در اتاق تنها نشسته بود. دچار عذاب وجدان شده بود که بدون خداحافظی از آقای هارتول رفته. با خودش فکر می کرد: یعنی او درباره من چه فکری میکنه؟ خانم مای چه توضیحی بهش داده؟ مسلما هر توضیحی داده باشه به نفع من نیست!
بیولاه وقتی به این نتیجه می رسید غمگین تر میشد. اما به خودش امید می داد: آقای هارتول حتما خواهرش رو میشناسه! مطمئنم هر چیز بدی رو در مورد من باور نمی کنه!

صدای در زدن آمد. بیولاه قلبش فرو ریخت. گفت: بفرمایید
-سلام بچه جون! تو مگه خودت خونه نداری!

لبخند بر لبان آقای هارتول بود اما چشمانش نگران بود.
-سلام آقای هارتول
-زود باش آماده شو! اومدم تو رو به خونه ات ببرم
-نه!
آقای هارتول نزدیکتر آمد: من همه جریان رو می دونم! می دونم خواهرم با تو رفتار بدی کرده! ازش خواستم با پائولین از خونه ام برای همیشه بره!
-چی؟ شما نباید این کارو بکنین!
-چرا باید این کار رو می کردم. ولی اگه به خونه خودت بیای جایی برای نگرانی نیست چون من حاضرم مخارج زندگیشون رو مثل همیشه متقبل بشم. اما اگه نیای اونها رو بدون هیچ چیز از خونه بیرون می کنم!

دیگر راهی برای بیولاه نمانده بود. اما مسائلی هنوز در ذهنش بود که او را عذاب می داد.

- من میام اما منو ببخشین که اینو می گم! من برای اومدنم شروطی دارم!
لبخند آقای هارتول پهن تر شد: خوب بگو!
-از شما خواهش دارم من رو به مدرسه عمومی ببرین! نیازی نیست من در مدرسه به اون گرونی درس بخونم
آقای هارتول کمی سکوت کرد. چنین درخواستی برایش عجیب بود اما گفت: قبول!
-یک شرط دیگه هم هست!
آقای هارتول می توانست حدس بزند. در این مدت بیولاه را تا حدی شناخته بود: حتما می خوای بگی لباس های گرون نمی خوای!
بیولاه سر به زیر انداخت: دقیقا! من با لباس های ساده و ارزان تر راحت ترم
-آخه چرا؟؟
بیولاه با چشمانی پر از احساس به آقای هارتول خیره شد: می خوام ثابت کنم این محبت شماست که برام مهمه نه امکانات درجه یک زندگی و پول های شما!
آقای هارتول از این وضعیت خوشش نمی آمد اما با شروط بیولاه موافقت کرد: خیلی خب اگه اینطوری راحت تری مشکلی نیست!
بعد ناگهان با شادی به بیولاه گفت: یک خبر خوب! ایگن بالاخره به سلامت رسید!

بیولاه بسیار خوشحال شد. با این خبر تمام غصه هایی که در این دو روز خورده بود جبران می شد. آقای هارتول بیولاه را با خود به خانه اش برد. می دانست که با خروج خواهرش و پائولین و آوردن بیولاه به خانه اش مردم پشت سرش حرفها خواهند ساخت! به خاطر همین با خانم واتسون که زنی جاافتاده بود صحبت کرد که بیاید به جای خواهرش مدیریت امور خانه را بر عهده بگیرد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
سال ها به سرعت می گذشت. ایگن و بیولاه گاهی برای هم نامه می فرستادند. بیولاه الان در حال اتمام مدرسه است و خود را برای جشن فارغ التحصیلی آماده می کند. قد او بلندتر شده بود. موهای زیبایی داشت. صورتش کمی بهتر شده بود و چشمانش پر از جستجو و پرسش! بسیار مطمئن و خوب سخن می گفت و آموزش دادن را دوست داشت. او درخواست معلمی در مدرسه عمومی داده بود و مسئولین هم به او قول داده بودند که سال بعد می تواند یکی از معلمین مدرسه باشد. او همچنین نوازنده ای ماهر بود و بسیار زیبا آواز می خواند. به نقاشی علاقه داشت.
بیولاه شوق عجیبی به آموختن و کتاب ها داشت. هر اطلاعات تازه ای را با تمام وجود می بلعید و می خواست از همه چیز سر در بیاورد. او هر کتاب عجیب و غریبی که دم دستش می آمد می خواند. در هر زمینه ای ادبیات، اطلاعات عمومی که می توانست می خواند و همچنین در مورد ادیان مختلف و عقیده های متفاوت، در مورد بت های هندی، خدایان یونانی و مسخ شدن و هر چه که می توانست می آموخت. اما آقای هارتول خواندن چند تا از کتاب های خودش را برای او ممنوع کرده بود.
-چرا اجازه نمی دین من اون کتابا رو بخونم!
-تو پر از امید و انرژی هستی بچه جون اما اگه این کتابا روت اثر بگذاره اون وقت ممکنه به پوچی برسی! ممکنه هیچی تو رو خوشحال یا ناراحت نکنه!

بیولاه حدس می زد آن کتاب ها در مورد عقاید کسانی باشد که به وجود خدا اعتقاد ندارند. با خود فکر می کرد: نکنه آقای هارتول هم یک همچین آدمی باشه؟ بیولاه هیچ عمل مذهبی مثل مثلا رفتن به کلیسا از آقای هارتول ندیده بود.

مدتی بود که رفتار آقای هارتول با بیولاه سرد و بی تفاوت شده بود و کمتر با او صحبت می کرد. برای بیولاه این رفتار بسیار ناراحت کننده بود اما به روی خودش نمی آورد تا اینکه یک روز آقای هارتول بی خبر از خانه بیرون رفت. سابقه نداشت که او بدون خداحافظی از بیولاه جایی برود. به خدمه سپرده بود که کار مهمی دارد و لازم نیست نگران باشند. تا چند روز خبری از آقای هارتول نبود. بیولاه بسیار نگران شده بود. تا اینکه شبی که بیولاه از فرط نگرانی بیرون از ساختمان کنار سگشان شارون نشسته بود آقای هارتول پیدایش شد. بیولاه نزدیک بود به خواب برود اما متوجه آمدن آقای هارتول شد و فوری از جای خود برخواست.
-بچه جون برام یک چایی بیار
بیولاه سریع فنجانی چای برایش آماده کرد و به پیش آقای هارتول که روبه روی شومینه ای نشسته بود برد: بفرمایید آقا
آقای هارتول به بیولاه نگاه هم نکرد. با همان بی تفاوتی فنجان چای را گرفت و مشغول نوشیدن شد.
بیولاه می خواست شکایت کند که او را بسیار نگران کرده است اما دلش نیامد. همین که الان صحیح و سالم رو به رویش بود خدا را شکر می کرد. به چهره آقای هارتول خیره شد. او مرد بسیار خوش قیافه ای بود و بیولاه با خود فکر کرد حتما همسرش باید بسیار زیبا می بوده. آقای هارتول هیچ گاه درباره زندگی خانوادگیش صحبت نمی کرد.
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
کلارا دختری که چه از لحاظ ظاهر چه رفتار بسیار نازنین و دوست داشتنی می نمود تقریبا تنها دوست صمیمی بیولاه بود. او دستار معلم در موسسه آموزش موسیقی بود و با پدربزرگ مریض احوالش زندگی می کرد. حال پدربزرگش روز به روز بدتر میشد تا اینکه آن روز به بیولاه خبر رسید هر آن ممکن است مرگ پیرمرد فرا رسید. بیولاه بدون تامل به سمت خانه کلارا حرکت کرد و پشت سر او دکتر هارتول شروع به آمدن کرد. بیولاه وقتی به خانه کلارا رسید دید همسایه های کلارا در آنجا جمع شده اند و کلارا بالای تن بی جان پدربزرگش نشسته است. بیولاه به پیش کلارا رفت و او را در آغوش کشید. اشک های کلارا با شدت سرازیر شد. دکتر هارتول هم که سررسید متوجه شد پیرمرد مرده است. بیولاه آن روز تا آخر شب کنار کلارا ماند تا تسلی خاطرش باشد.

-نمی دونم بعد از پدربزرگ چکار کنم. تنهای تنها تو این دنیا...
-نگران نباش عزیزم خدا هست. من هم بعد از مرگ لی لی فکر می کردم بدبخت ترین موجود این زمینم و فقط مرگ می تونه نجاتم بده. اما خدا کمکم کرد
-تو دکتر هارتول رو داری.. اون انسان والاییه.. نباید هم غصه داشته باشی

کلارا بعد از مرگ پدربزرگش تصمیم می گیرد اتاقی را در ساختمانی اجاره کند. او دیگر جای زیادی برای زندگی لازم نداشت. بیولاه تا چند روز مراقب کلارا بود تا بتواند مقداری به او روحیه دهد و از بار غم او بکاهد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عصر بود که آقای هارتول به خانه آمد. او یک جفت دستکش زنانه و مقداری گل به همراه داشت و بیولاه را صدا زد: بیولاه یک لباس زیبا بپوش و این دستکش ها را دستت کن. گل ها را هم به موهایت بزن. قرار است همراه هم به کنسرت برویم.

بیولاه تعجب کرد. او در این چند سال به جز کلیسا و مدرسه و چند جای دیگر آن هم در موارد لزوم جای دیگری نرفته بود و رفتن به کنسرت برایش آن هم همراه آقای هارتول یک اتفاق جدید بود. بیولاه تصمیم می گیرد زیباترین لباسش را بپوشد. آقای هارتول باید به او افتخار می کرد. او موهایش را با حالت زیبایی آراست و گل ها را در موهایش گذاشت و دستکش ها را هم پوشید. روی هم رفته خیلی تغییر کرده بود. از اتاقش بیرون آمد و به پیش آقای هارتول رفت. بر خلاف تصورش آقای هارتول آن لحظه حتی سرش را هم بلند نکرد و بی توجه به نوشیدن چایش ادامه داد. اما وقتی با هم بیرون می رفتند متوجه شد بیولاه بسیار تغییر کرده است و با نگاه تحسین برانگیزی گفت: خیلی خوب شدی!

آن ها به سالن کنسرت رسیدند. زنان و مردان همه آراسته و زیبا حضور داشتند و تا قبل از شروع کنسرت با هم صحبت می کردند. دکتر هارتول با چند نفر احوالپرسی می کرد. بعضی پشت سرشان پچ پچ می کردند.
-هی اونا رو نگاه کن! نکنه دکتر هارتول این دختر رو واسه خودش می خواد!
-دکتر هارتول به او خوشتیپی امکان نداره! قیافه دختره مثل روح می مونه! اصلا به هم نمی خورن!

بیولاه و آقای هارتول کم کم می رفتند تا روی صندلیشان بنشینند که آقای هارتول آقای گراهام را دید. آقای گراهام پدر ایگن بود و همراه دخترش با دکتر هارتول شروع به احوالپرسی کردند. کورنلیا همانند چند سال پیش همانطور با زیبایی خیره کننده اش چشم ها را جذب می کرد. بیولاه شنیده بود که کورنلیا از بیماری غریبی رنج می برد. او با لحن شیرینی به دکتر هارتول می گفت: تعجب نکنید دکتر هارتول! بابا مجبورم کرد اینجا بیام!
کورنلیا یکدفعه متوجه بیولاه شد: بیولاه چطوری! تو چقدر تغییر کردی من اول نشناختمت!
بیولاه لبخند زد و جواب داد: برعکس تو زیاد تغییر نکردی!
کورنلیا هم لبخند زد. آنها به گرمی با هم احوالپرسی کردند. سپس کورنلیا دستان بیولاه را گرفت و آهسته گفت: می خوام یک چیزی ازت بپرسم و انتظار دارم صادقانه جواب بدی! تو به خاطر بی ادبی من از اون مدرسه رفتی؟
بیولاه جواب داد: به دلایل دیگری این تصمیم رو گرفتم.
-خیالم کمی راحت شد. من ازت به خاطر اون موقع معذرت می خوام!

همین موقع مادر کورنلیا هم به آنها پیوست و با لبخند به بیولاه گفت: سلام عزیزم! برای ایگن پیغامی نداری؟
بیولاه جواب داد: سلام ممنون زحمت نمی دم.

بالاخره کنسرت شروع شد. شنیدن آن آهنگ ها برای بیولاه که خودش در موسیقی دستی داشت خیلی هیجان انگیز و لذت بخش بود. با خیلی از آهنگ ها آشنا بود و خیلی های دیگه هم برای اولین بار در عمرش شنیده بود. او در آهنگ ها غرق می شد و زمان و مکان را فراموش می کرد. گاهی که کسی وسط آهنگ با او صحبت می کرد یا چیزی می گفت بیولاه به شدت جا می خورد. انگار که از دنیای دیگری به این کره خاکی پرت میشد. دنیای خیال انگیز و پر رمز و راز موسیقی!

آن شب برای بیولاه شبی زیبا و فراموش نشدنی بود.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه در حال تنظیم متن سخنرانیش بود. او باید در مراسم فارغ التحصیلی حین تقدیر از او ربع ساعتی با حضار صحبت می کرد. سپس بلند شد و به سمت کتابخانه رفت.

-آقا بازم از شما خواهش می کنم فردا در جشن حضور داشته باشین!
-نمی تونم بچه جون کارهای واجبتری دارم.

بیولاه غمگین بود. رفتار آقای هارتول بیش از حد با او سرد و بی تفاوت بود و مدت ها بود که نگاه پر از محبتش را از او دریغ کرده بود. بیولاه دوباره به اتاقش رفت و همچنان به کار خود مشغول شد.

فردا بیولاه به تنهایی به سمت مدرسه رفت تا در جشن شرکت کند. مدرسه بسیار شلوغ شده بود و دختران همراه والدین خود حضور داشتند. سپس جشن شروع شد و یکی یکی نام های دختران را صدا می زدند و هر کدام دقایقی صحبت می کردند. نوبت به بیولاه رسید و او مطمئن به سمت سن حرکت کرد. بعد از دست دادن معمول و گرفتن تقدیرنامه سخنرانی خودش را با اطمینان آغاز کرد. متن سخنرانیش در مورد توانایی و قدرت زنان و دختران بود و او تاکید داشت که یک زن قدرت آن را دارد که با اعتماد به نفس و تلاش و کوشش هر چه بخواهد انجام دهد و در امور اجتماعی و شغلی با موفقیت جلو برود. بیولاه در طی سخنرانی به جای اینکه همچون دختران دیگر از جمعیت استرس بگیرد یا از خجالت صورتش قرمز شود برعکس صورت و لبهای بی رنگش سفیدتر شده بود و این نشان دهنده اعتماد به نفس عجیب او بود. بیولاه اصلا ذره ای از آن همه جمعیت استرس نگرفت و بسیار عالی و با اطمینان صحبت می کرد. وقتی سخنرانیش تمام شد همه حضار برای او کف زدند و بیولاه ناگهان آقای هارتول را در بین آنها دید. اشک در چشمانش جمع شد و به سمت آفای هارتول حرکت کرد. آقای هارتول به او تبریک گفت و با هم به خانه رفتند.

آقای هارتول نامه ایگن را به بیولاه داد و با لبخند به او گفت: ایگن داره بر می گرده!
بیولاه عکس العمل خاصی نشان نداد.
-فکر نمی کنی با این خبر باید ذوق زده بشی!

بیولاه سکوت کرد. سپس به آرامی گفت: ایگن تغییر کرده! اون دیگه مثل چهار پنج سال پیش رویاهاشو دنبال نمی کنه!
آقای هارتول با شیطنت جواب داد: چه اهمیتی داره؟ اون یک پسر خوشتیپ و خوش اخلاق از یک خانواده خوب و ثروتمنده! بقیه مسائل زیاد مهم نیستند!

بیولاه معنای کنایه آقای هارتول را فهمید.

-بیولاه! باید خیلی جدی باهات صحبت کنم! آماده شنیدن هستی؟
-بله در چه مورد؟
-حتما دوست داری بدونی چرا تو این مدت رفتارم با تو عوض شده!
بیولاه در حالی که جلوی گریه کردنش را می گرفت گفت: خیلی دوست دارم بدونم ولی تا حالا جرئت نکردم ازتون بپرسم! آیا از دست من دلخورین! آیا من کار بدی کردم؟
آقای هارتول با جدیت جواب داد: بله بیولاه من از دستت ناراحتم! می دونم منتظر سال تحصیلی جدیدی تا شروع به معلمی کنی! ولی هیچ می دونی من راضی نیستم تو کار کنی؟

بیولاه ناگهان سکوت کرد. او غافلگیر شده بود! انتظار هر چیزی را داشت غیر از این!

-ولی.. ولی... از اول من به همین امید پیش شما اومدم! که... یک روزی خودم مستقل باشم!
-تو نیازی به کار کردن نداری! همه چیز برای تو محیاست!
-چرا؟ چرا از من می خواین کار نکنم؟
-من می خوام تو رو به عنوان دختر خوانده خودم به همه معرفی کنم! کسی که تحت سرپرستی منه! یک معلم مستقل که نمی تونه بچه من باشه!

بیولاه کم کم داشت کنترل اشک هایش را از دست می داد. داشتن استقلال از رویاهای او بود. از کودکی آرزوی موقعی را داشت که بتواند از لحاظ مالی مستقل بشود! او ملتمسانه به آقای هارتول خیره شد: نه آقا! من هرگز نمی تونم از تصمیمم منصرف بشم! این رو از من نخواین! خواهش می کنم!

آقای هارتول از شدت خشم قرمز شد: تو مغروری بچه جون خیلی مغروری! یکی از دلایل من برای کار نکردن تو اینه که دلم نمی خواد این قدر به خودت مغرور باشی! این غرور یک روزی تو رو از کاری که کردی پشیمون می کنه! در هر حال باز هم بهت فرصت می دم فکر کنی! اما اگه هنوز می خوای معلم بشی باید از این خونه بری! پس اگه من ذره ای برات اهمیت دارم از تصمیمت منصرف شو!

- خودتون می دونین که چقدر بهتون مدیونم! شما بهترین دوست و حامی من هستید شما سرپرست عزیز من هستید! شما من رو به زندگی امیدوار کردین! اما! اما! من به هیچ وجه نمی تونم.. نمیتونم..
- بله مشخصه که چقدر برات اهمیت دارم! پس تو می خوای همچنان روی تصمیم خودت بمونی! خوبه که می دونی چقدر بهم مدیونی! من برات خیلی خرج کردم! می تونی همه اون مبالغ رو به من برگردونی؟ نمی تونی! کلام آخر بیولاه! یا معلمی رو فراموش می کنی و من مثل گذشته دوست و حامیت خواهم ماند یا اینکه از این خونه میری و هر کاری دوست داری می کنی اما برای من غریبه ای بدهکار خواهی ماند!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
صبح بود که بیولاه فهمید آقای هارتول بی خبر از او به نیویورک رفته است. او حتی خداحافظی کوچکی از بیولاه نکرده بود. بیولاه پر از احساس سرخوردگی و غم سرش را روی میز گذاشت و شروغ به گریستن کرد. سپس بلند شد و به سمت اتاقش رفت. او در تصمیمش جدی بود. هیچ چیز نمی توانست مانع او بشود. مقداری از وسایلش را جمع کرد تا برای همیشه از آن خانه برود.

-بیولاه عزیزم! کجا؟

هرریت زن مهربانی که سال ها بود در آن خانه کار می کرد و بیولاه را دوست داشت سعی کرد مانع او بشود.

-عزیزم تو چرا اینقدر خودخواهی؟ آقای هارتول حق پدری به گردنت داره! خب مگه آسمون به زمین میاد تو کار نکنی! خونه به این قشنگی رو ول می کنی که چی بشه؟ دختر با زندگی خودت بازی نکن! لگد به بخت خودت نزن!
-دست از سرم بردار، از اول قرارمون همین بود. من تصمیمم رو گرفتم.
-بیولاه تو چرا اینقدر مغروری؟ با دکتر هارتول درنیفت! اون پاش بیفته خیلی می تونه خودرای و سختگیر باشه! اصلا هر دو تون عین هم لجباز و خودخواهین! کسی ندونه فکر می کنه تو واقعا از همین خانواده ای! تمام افراد این خانواده خودخواه و یک دنده هستند. البته خانم پائولین استثناست چون مهربونی روحش رو از پدرش به ارث برده!

بیولاه با سرسختی و دلی شکسته از آن خانه خارج شد. ترک آن خانه با آن همه خاطرات زیبا برایش خیلی سخت بود اما هدفش را نمی توانست رها کند. او مستقیم به سمت کلارا رفت.

-کلارا گفته بودی یکی از معلمان موسسه استعفا داده. می تونی با مسئول موسسه در مورد من صحبت کنی؟ من می تونم به طور موقت اونجا باشم تا زمانی که اونها معلم جدیدی رو پیدا کردند. من این شغل رو فقط تا قبل از باز شدن مدارس می خوام چون قراره سال آینده یک معلم در مدرسه عمومی بشم.
-می فهمی چی میگی بیولاه! فکر نکنم دکتر هارتول خوشش بیاد تو کار کنی!
-درست فکر می کنی! به خاطر همین دیگه با او زندگی نمی کنم!
چشمهای کلارا از حدقه درآمد: دیوووونههه!

کلارا از پس بیولاه بر نمی آمد و همانطور که بیولاه از او خواسته بود او را به موسسه معرفی کرد. مسئول موسسه بیولاه را پشت پیانو نشاند و از اون به عنوان امتحان چند آهنگ خواست که بنوازد. بیولاه تمام آهنگ ها را با مهارت نواخت. مسئول موسسه کوچکترین ایرادی نتوانست از بیولاه بگیرد و او را به عنوان معلم با حقوق 80 دلار استخدام کرد. حالا بیولاه باید به جایی برای زندگی می رفت. در همان ساختمانی که کلارا زندگی می کرد چند اتاق خالی بود. بیولاه به آنجا رفت و اتاق ها و وسایل خانه را بررسی کرد. از صاحبخانه پرسید: آیا اینجا پیانو ندارین؟
-چرا یک پیانوی کهنه هست که البته قراره عوض بشه و یکی نوتر بیاریم
-امیدوارم هر چه زودتر این کار رو بکنین چون من باید هر روز پیانو تمرین کنم. کرایه این اتاق چنده؟
-30 دلار اما چون شما دوست کلارا هستید و فقیر 25 دلار حساب می کنم
-همون 30 دلار حساب کنید.

قرارداد بسته شد. و دوباره فصلی نو در زندگی بیولاه آغاز شد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه و کلارا عصرها تا غروب با هم به پیاده روی می رفتند. آن روز عصر بیولاه از کلارا خواست که اگر موافق باشد با هم به طرف خانه دکتر هارتول بروند. کلارا با خوشحالی پذیرفت.

-راستی کلارا هیچ می دونی امروز تولد منه؟
-جدی؟ چند ساله میشی؟
-18 سال. ولی احساس می کنم بزرگترم

آنها به خانه بزرگ و زیبای دکتر هارتول رسیدند. وقتی وارد شدند شارون سگشان واق واق کنان به سمت بیولاه آمد. آنها هرریت را دیدند. هرریت به گرمی از آنها استقبال کرد و به آنها گفت اگر برای دیدن آقای هارتول آمده اید او هنوز مسافرت است. در هر حال آنها به ساختمان وارد شدند و بیولاه نقاشی های زیبا را به کلارا نشان داد. هرریت هم با خوشحالی به آنها پیوست.

-راستی دخترا هیچ می دونید تو این شهر چند نفر تب زرد گرفتند؟
کلارا وحشت زده شد. بیولاه با بی تفاوتی گفت: شایعه است.
-شایعه نیست. توی بیمارستان شش نفر به این بیماری مبتلا شدند. باید حواستون رو جمع کنید ممکنه توی شهر شیوع پیدا کنه!
بیولاه: من که نمی ترسم!
هرریت: آیا چیزی توی دنیا هست که تو ازش بترسی؟
کلارا با وحشت گفت: ولی من خیلی می ترسم!
هرریت: پس باید بیشتر مراقب باشی چون می گن احتمال ابتلای کسانی که بیشتر می ترسن زیادتره!
بیولاه: مزخرف می گن! این بحث رو ول کنین. هرریت ما رو ببر گلخونه، آقای هارتول هیچ وقت از اینکه ما دو دسته از گلهاشو برداریم ناراحت نمیشه

هرریت آنها را به سمت گلخانه یا بهتر بگویم بهشت برد. آنجا پر از زیباترین و خوشبوترین گلها بود و افسرده ترین روح ها در آنجا شاد می شد. کلارا و بیولاه هر کدام یک دسته گل برای خودشان جمع کردند و از هرریت خداحافظی کردند تا به خانه شان برگردند.

-بیولاه چطور دلت اومد خونه به این قشنگی رو ول کنی؟
-چون میخواستم روی پای خودم بایستم
-تو دیوونه ای! خونه به اون زیبایی و آقای هارتول به اون خوبی رو ول کردی که چی؟ که معلم بشی؟
-بسه دیگه کلارا حوصله ندارم در این مورد صحبت کنم!

کلارا ناگهان سکوت کرد. سپس با چشمانی پر از احساس به بیولاه خیره شد و گفت: بیولاه تو خیلی بی احساسی! جوری صحبت می کنی که انگار آقای هارتول یک نفر مثل بقیه آدماست!
-منظورت چیه؟
گونه های کلارا گل انداخت: خیلی معمولی در موردش صحبت می کنی! ولی اون انسان بزرگیه! اگه چیزایی که من می دونم در موردش می دونستی باید اون رو می پرستیدی!
-من هرگز کسی رو غیر از خدا نمی پرستم!

آنها به خانه رسیدند. بیولاه شب ها عادت داشت کتاب بخواند. کتاب خواندن او هم همانند موسیقی گوش کردنش بلکه بدتر از آن بود. بیولاه به معنای واقعی عاشق خواندن بود. او در کتابهایش گویی تمام جهان همراه با تمام پیچیدگیها و زیبایی هایش را حس می کرد. اما آن شب کلارا به اتاق بیولاه آمد.

-بیولاه خواهش می کنم یک شب هم که شده اون کتابهاتو بذار کنار تا با هم حرف بزنیم!
-آخه چرا! کتاب بهترین دوست منه!
-بیولاه تو منو می ترسونی! حالت کتاب خوندن تو اصلا معمولی نیست! اون کتابا همه فکر تو رو مشغول کرده! ذره ای مغزت استراحت نمی کنه! من بعضی وقتا میام کتاب خوندن تو رو می بینم یک حالت وحشتناکی پیدا می کنی! جوری که اصلا نمی خوام نگات کنم! تمام رنگ ها از صورتت می پره! مثل یک روح میشی! خیلی وقتا که با هم در مورد مسائل بحث می کنیم من نصف حرفاتو نمی فهمم از بس که از این شاخه به اون شاخه می پری و پیچیده و تخصصی صحبت می کنی! این یعنی ذهن تو نظام نداره!
-آخه چطور می تونم عاشق کتاب نباشم! مثلا همین کتاب رو ببین یک قسمتش رو برات می خونم
-بیولاه خواهش می کنم! اون کتاب وحشتناک رو یک بار به من دادی به وسط نرسیده حالم رو بهم زد! دیگه لازم نکرده برام بخونی!
-ولی این کتاب از بهترین های ادبیاته!
-هر چی می خواد باشه! کتاب باید قشنگ باشه! خودمون کم تو زندگی مشکل داریم بخوایم بقیه مسائل وحشتناک رو هم از طریق این کتابا تجربه کنیم!

آنها زمانی با هم بحث کردند اما به توافق نرسیدند. کلارا برای بیولاه نگران بود و بیولاه فکر می کرد نگرانی او بی مورد است.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
متاسفانه پیشبینی هرریت درست بود. شیوع تب زرد روز به روز در مردم بیشتر می شد. اکثر ثروتمندان شهر به سرعت از شهر خارج شدند و بقیه مردم هم هر کدام که می توانستند رفتند. هر روز تعدادی می مردند و پارچه های سفید روی تنشان کشیده می شد. وزارت سلامت و بهداشت دستور داده بود در اکثر خیابان های شهر آتش های بزرگی روشن کنند. اوضاع وحشتناک بود. شهر به آن آبادی در مدت کوتاهی تبدیل به جهنم شده بود.

روحیه پرستاری بیولاه زنده شده بود. او داوطلبانه بدون هیچ چشمداشتی به هر بیماری که می توانست رسیدگی می کرد. کلارا اما به شدت ترسیده بود و هر چه به بیولاه می گفت دست از قهرمان بازیهایش بردارد گوش بیولاه بدهکار نبود. روزی خبر رسید که دو تا از کودکان خانم همسایه و خود آن خانم بیمار شده اند. بیولاه همین که فهمید هنوز کسی به آنها رسیدگی نکرده است خواست که به خانه شان برود اما کلارا سعی می کرد جلویش را بگیرد.

-تو چرا هی دیوونگی می کنی؟ نکنه دوست داری خودتم تب زرد بگیری!
-اصرار تو بی فایده است کلارا! اما برای اینکه خیالت راحت بشه بهت می گم من هیچ وقت دچار این بیماری نمیشم! چون اصلا از این بیماری نمی ترسم! مگه نشنیدی میگن این بیماری سراغ هر کسی که بیشتر ازش میترسه زودتر میاد؟

بیولاه مستقیم به خانه آن خانم رفت و مراقبت از آنها را به عهده گرفت. اما یکی از کودکان اوضاعش بیش از حد پیش رفته بود که متاسفانه فوت کرد. مادر آن بچه اما متوجه نشد چون از شدت بیماری بیهوش بود. بیولاه نمی دانست چکار کند. با خود فکر کرد آن کودک باید سریع دفن شود. بچه را با خود به قبرستان برد. آنجا هیچ کس نبود تا مرده ها را تحویل بگیرد. بیولاه کمی تامل کرد. اما بعد خودش دست به کار شد و کودک را دفن کرد. این کار برایش وحشتناک بود اما چاره دیگری نبود.

بیولاه به خانه برگشت که کلارا را با حالت وحشت زده ای یافت! کلارا با مظلومیت و وحشت به بیولاه گفت: بیولاه کمکم کن! آخر منم تب زرد گرفتم!
بیولاه هم وحشت کرد. اما خودش را کنترل کرد و سپس با محبت جواب داد: نگران نباش عزیزم من مراقبت میشم

کلارا بی حال و بی حال تر می شد و روی تخت افتاده بود. بیولاه با تمام وجود از او پرستاری می کرد.

شایعه شده بود که دکتر هارتول هم گرفتار تب زرد شده است. بیولاه از این بابت هم بسیار نگران بود تا اینکه خبر دادند دکتر هارتول دارد به شهر بر می گردد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه در حال رفتن به ساختمان محل سکونتش بود که دستی را بر شانه اش حس کرد. بیولاه برگشت. آقای هارتول با چشمانی پر از احساس و محبت به او خیره شده بود.

-چه گرد و خاکی به راه انداختی بچه جون!
-وظیفمو انجام می دم
آقای هارتول دستان بیولاه را به گرمی گرفت: چه پرستار خوبی!
احساس شادی در سرتاسر وجود بیولاه به گردش در آمد: شما حالتون خوبه؟ میگن شما هم تب زرد گرفتین!
-من هیچ طوریم نیست.
-کلارا خیلی مریضه!

آنها به سمت ساختمان رفتند تا وارد اتاق کلارا شوند. کلارا نیمه هوشیار در تب می سوخت.

-اومد؟ آقای هارتول اومد تا منو نجات بده؟
آقای هارتول بالای سر کلارا رفت و با محبت به او گفت: بله اون امد تا تو رو نجات بده!

بیولاه دلش برای کلارا سوخت. حتی خود آقای هارتول هم می دانست کلارا عاشقش است.

-بیولاه برو بخواب. من مراقب کلارا هستم
بیولاه حسابی خسته بود و کمبود خواب داشت: باشه من میرم اونجا انتهای سالن می خوابم ولی اگر کاری بود حتما صدام بزنید.

بیولاه به آنجا رفت و در کمتر از چند ثانیه خوابش برد. آقای هارتول بالای سر بیولاه آمد و مدتی به او خیره ماند.
 
بالا