دنیا چقدر قشنگ تر می شد اگه ...
نوشته ی گیلس
دنیا چقدر زیباتر می شد اگهمی فهمیدیم گل های سرخ باغچه ها چقدر دوس دارن که نگاهشون کنیم. اگه صدای شمشادهایسبز کنار خیابون ها رو می شنیدیم که فریاد می کشن؛ "ما هنوزم می تونیم قشنگباشیم. " اما نمی فهمن که خیلی از زیبایی ها برای ما آدما اون قدر تکرار شدنکه دیگه فقط یه عادت هستن. یه قاب هر روزه ی خالی از تصویر. اما باز به آسمون نگاهمی کنیم و از خدا می خوایم که هر روز و هر لحظمون رو پر کنه از شادی های تمومنشدنی اون قدر که حتی یک قطره اشک یا یک لحظه نگاه ناامید هم تو زندگی مون اتفاقنیفته. چرا وقتی اینا رو می خوایم یادمون نمیاد که ستاره ها سال هاس دارن چشمک میزنن تا برای یک لحظه آسمون بالای سرمون رو نگاه کنیم نه برای یک درخواست؛ برایدیدن همه ی زیبایی هاش. اما بین همه ی این سال ها اگه فقط یک شب یادشون می رفت کهتاریکی شب رو روشن کنن، اگه فقط یک بار سکوت می کردن، تاریک می شدن و چشمک نمیزدن، اون وقت شاید همون یک بار به آسمون نگاه می کردیم و می دیدمشون. اون وقتدلمون حتماً برای همه ی شب هایی که بودن تنگ می شد. اما ستاره ها به اندازه ی شادیها و خوشبختی ها ما انسان ها رو نمی شناسن. به اندازه ی همه ی اونایی که خیلی وقتهفهمیدن ما انسان ها بودن ها رو در نبودن ها می فهمیم. صدای سکه ها رو در فقر میشنویم و فقط وقتی خوشبختی ها، سلامتی ها و لبخند ها رو به یاد میاریم که یهروزهایی نباشن و جای خالی شون رو به فقر و بیماری بدن. مثل نور و رنگ که در تضادهاو تفاوت ها، در تاریکی ها، دیده می شن نه در هجوم هر روزه ی تکرارها.
دنیایی که ما آدم ها در اون زندگی می کنیم میتونست قشنگ تر باشه اگه می تونستیم انسان باشیم. دنیایی که هر روزش رو می جنگیمبرای دفاع. می جنگیم برای واژه ی وطن، برای به دست آوردن چیزهایی که خیلی وقتاحقمون نیستن. می جنگیم برای آزادی در حالی که معنای آزادی رو نمی فهمیم و حضورزنجیر هایی رو حس نمی کنیم که حتی بعد از پیروزی شمشیرمون هم باز هستن؛ سنگین تراز گذشته. می جنگیم علیه درونمون، واقعیتی که هستیم، آدم هایی که در کنارشون زندگیمی کنیم. اگه کسی فریاد کشید، به خودمون حق می دیم که دستامون رو مشت کنیم و نعرهبکشیم. اگه کسی سنگ به سمتمون پرتاب کرد، شمشیر می کشیم و اگه با شمشیر تهدیدمون کرد،با خنجر خونش رو می ریزیم.
دنیایی که خیلی راحت درونمون رو، همه یواقعیتمون رو، جا می ذاریم تو لحظه ای که برای اولین بار سری در مقابلمون خم میشه. لحظه ای که یه حس ناشناخته همه ی وجودمون رو پر می کنه و درونمون رو به اختیارمی گیره. همه چیز رو پاک می کنه و فقط یک خواسته رو، پر رنگ تر از همه ی درخواستهای درونمون، باقی می ذاره. خواسته ای که هر قدر طعم اون حس ناشناخته بیشتر زیرزبونمون میاد می خوایم که سرهای بیشتری در برابرمون خم بشن؛ شاید همه ی سرهایدنیا.
جایی که صحنه ی دار و میله های زندان رو تویلحظه لحظه از تصوراتت آوار می کنه روی همه ی روؤیاهای قلبت اما سنگین تر از اونبوی تلخ و گزنده ی برچسبی می شه که محکم روی پیشونی ات می خوره و می گه؛ "توفرزند یه قاتلی یا شاید... "
دنیایی که در اون آرزو می کنی یه عکسداشته باشی که توش خودت، خواهرت و برادرت کنار هم نشسته باشین و لبخند بزنین. شایدتو خیلی از عکس ها این لبخند هست ولی هیچ وقت نیست که وقتی بهشون نگاه می کنی، تصویرپدر و مادرت رو ببینی که پشت سرتون، در کنار هم، نشسته باشن و نگاهشون غرق درخوشبختی با هم بودن باشه اما جای خالی این روؤیا رو فقط یه برچسب سیاه و زشت پر میکنه که تو همه ی سال های زندگیت می گه؛ " تو فرزند طلاقی." یه برچسب کهمثل خیلی های دیگه از یه اتفاق کوچیک یا حتی بزرگ سرک می کشن و همیشه، قبل ازین کهخودت به حرف بیای، با صدایی بلند تر از صدای خودت حرف می زنن و روی چیزایی اسمواقعیت می ذارن که هرگز برای تو وجود نداشتن اما همون حقیقتی هستن که جامعه، شرایطمحیط و قضاوت های دیگران ازت ساختن. دیگرانی که تفاوت ها رو نمی فهمن، باهاشون میجنگن و از خیلی از آدما فاصله می گیرن فقط به این خاطر که با خودشون فرق دارن. رویهمه فریاد می کشن تا تغییر کنن و اگر خواستن خودشون باشن، ازشون جدا می شن. چوندوست دارن همه ی آدما فقط یه آینه باشن در مقابل خودشون و حتی وقتی هم که آینه میشن فقط یه تکرارن و دیگه حتی دیده هم نمی شن.
روی خاک همین دنیاست که خیلیوقتا پا می کوبیم و یه گور کوچیک می سازیم. خیلی وقت هایی که یادمون می ره اوناکوچیکن ولی هم دست دارن و هم پا. نفس می کشن، راه می رن، زنده اند و زندگی می کننفقط کوچیک تر از ما هستن. انگار یادمون نیس که بزرگ تر از ما هم هست.
توی همین دنیاس که خیلی وقتا به سفره هامون نگاهمی کنیم و بین اون همه رنگ باز می تونیم جای خالی بعضی چیزا رو بچشیم اما گرسنگی آدمهایی رو احساس نمی کنیم که حتی نزدیکمون هستن. سفره های خالی و دست های پر از آه والتماسشون رو نمی بینیم. به بهانه ی فقط یک اتفاق، یک بار، یک دست که به سمتموندراز شد و بعد، وقتی خواست با پاسخ کوچیک ما جیبش رو پر کنه، کیف پولش از دستش سرخورد و فقط همون یک بار، کیف همون یک دست، از کیف ما بزرگ تر بود، همه ی دست ها روبا تحقیر نگاه می کنیم و فقط یک پوزخند نثارشون می کنیم نه حتی همون پاسخ کوچیکگذشته رو. ولی کاش می تونستیم کنارشون زانو بزنیم، یه شاخه گل سرخ تو دستشونبذاریم، بهشون لبخند بزنیم و اون وقت با نگاهمون و هر واژه ای که به زبون میاریمبهشون بگیم که اگه به آینه نگاه کنن، درونشون رو ببینن و روزی رو به یاد بیارن کهاز روح خداوندی خدا در وجودشون دمیده شد و انسان نام گرفتن، همه ی این روزهایی روخواهند دید که دستشون رو برای درخواست فقط یک سکه دراز می کنن در حالی که همه یوجودشون غرق در قدرتی می تپه که نام انسانیت بهشون می ده؛ به همه ی ما. اماانسانیت خیلی وقته که یه واژه ی فراموش شدست. یه گور تاریک که حتی قطره اشکی همبراش ریخته نمی شه. در حالی که این گور ته قلب آدمای همین دنیاست؛ گورستان آرزوها.همه ی آرزوهایی رو که فقط به بهانه ی یه تلخی کوچیکی که یه جایی از زندگی مون سرککشیدن و یه لحظه هایی رو تاریک کردن به روؤیاهامون می سپاریم و جدا از همه ی اوناغرق در اونی می شیم که نیستیم. چیزهایی که هرگز یک خواسته نبودن و همه ی اون ارزشهایی رو که روزی گمشون کردیم و اون قدر درگیر پیدا کردنشون شدیم که کم کم همه چیزرو از دست دادیم و به نفس کشیدن ادامه دادیم در میان مرگ آرزوها، در میان واژههایی که با بازوهای قدرتمندشون همه جا رو پر از فاصله می کنن. واژه های وطن ...جنسیت ... اختلاف طبقاتی ... اختلاف مذهب ...