• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
از تو همین تواضع عامی مرا بس است

در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است


نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب

همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است


بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام

گاهی کرشمه‌ای و خرامی مرا بس است


خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل

یک قطره بازمانده جامی مرا بس است


وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه

یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست

گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست


آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم

گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست


بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست

غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست


مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز

زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست


وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست

رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست

یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست


بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست


جایی که بود خاک به سد عزت سرمه

بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست


با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت

زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست


میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست

با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست


وحشی نرود از در جانان به سد آزار

در اصل چنین آمده‌ام ، خصلتم اینست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

اینست که پامال غمم ساخته، اینست


شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز

تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست


ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج

اینست که از خانه برون تاخته اینست


ماهی که بود پادشه خیل نکویان

اینست که از ناز قد افراخته، اینست


وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت

یکباره متاع دل و دین باخته اینست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست

بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست


گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد

بی آب شود جوهر یاقوت محالست


اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست

مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست


مارا به هما دعوی پرواز بلند است

باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست


با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد

سوسن به زبان آوری خویش که لالست


خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار

ناورد گه ما سر میدان خیالست


خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی

کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست

باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست


دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت

جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست


ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی

تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست


این غرور نازیاد از بندی نو میدهد

حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست


بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه

آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست


نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق

هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟


ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا

تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟


تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد

وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟


آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ

یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟


وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست

در خاطرت سواری طرز نگاه کیست


خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست

آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست


سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت

شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست


خوش کشوری که او علم داد می‌زند

ای من گدای کشور او پادشاه کیست


وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود

این آتش نهفته که زد شعله آه کیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تا قسمتم ز میکدهٔ آرزوی کیست

رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست


تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم

تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست


بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او

از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست


داغی که روغنم بچکاند ز استخوان

با آتش زبانه کش شمع روی کیست


پای طلب که در رهش الماس گرد شوند

تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست


دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد

آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست


وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال

شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست
 

rahnama

پدر ایران انجمن
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست

یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست


(بزرگترین درس)


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست

مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست


تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم

اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست


اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش

که منتهای ره کاروان حاج یکیست


فریب تاج مرصع مده به سربازان

که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست


همین منادی عشقست در درون خراب

که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست


چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب

حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست


بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر

که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست

یاران همه کردند سفر بودن ما چیست


بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند

ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست


ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم

هر دم المی بر الم افزودن ما چیست


گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم

رخساره به خون جگر آلودن ما چیست


وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار

افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست

خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست


باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است

خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست


از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه

عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست


مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع

بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست


گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار

وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست

چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست


گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند

آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست


ای که می‌گویی نداری شاهدی بر درد عشق

جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست


آنکه می‌پرسد نشان راحت و لذت ز ما

کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست


گرنه عاشق صبر می‌دارد به تنهایی ز دوست

آنچه می‌گویند از مجنون تنها گرد چیست


وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را

می‌رسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست


هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست


رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست


آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست


بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند

عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست


قطره‌ای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر

هر که یک پیمانهٔ زین می‌خورد، می‌داند که چیست


وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم

علت آثار روی زرد می‌داند که چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست

بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست


زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو

امر کرشمهٔ تو و فرمان ناز چیست


ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم

این شعلهٔ تغافل طاقت گداز چیست


از ما اگر کناره کنی حایلی بکن

اما نگاه را ز نگار احتراز چیست


یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد

پس مدعا از این مژه‌های دراز چیست


این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی

تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست


وحشی همیشه راز تو فاش از زبان تست

باز این سخن گزاری و افشای راز چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
زهر در چشم و چین بر ابرو چیست

باز فرمان تندی خو چیست


غیر ازین کآمدیم و خوار شدیم

گنه ما درین سر کو چیست


چون به ما زین بتر شوی که شدی

غرض مردم غرض گو چیست


گل تو خارهای خود راییست

بار تو ای نهال خودرو چیست


از دو سو بود این کشش ز نخست

این زمان جرمهای یکسو چیست


حسن و عشقند از دو سو در کار

جرم چشم من و لب او چیست


صبر وحشی به غمزه می‌سنجد

تیر در جان من ترازو چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خنده‌ات برما و بر داغ دل درمانده چیست

گریه‌ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست


از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران

گر نمی‌داند که آگاهم چنین شرمنده چیست


از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من

ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست


محتسب در جستن می پردهٔ ما می‌درد

مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست


سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست

می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست

هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست


من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم

آن مست ناز را عرق انفعال چیست


خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم

کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست


از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید

وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست


وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من

مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست

بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست


غم می‌فروخت لیک به اندازه میفرست

یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست


جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق

هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست


ای بی‌وفا برو که بر این عهدهای سست

نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست


رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد

ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست
 
بالا