• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چشم او قصد عقل و دین دارد

لشکر فتنه در کمین دارد


عالمی را کند مسخر خویش

هر که او لشکری چنین دارد


مست و خنجر به دست می‌آید

آه با عاشقان چه کین دارد


هیچکس را به جان مضایقه نیست

اگر آن شوخ قصد این دارد


ساعد او مباد رنجه شود

داغ بر دست نازنین دارد


هر کرا هست تحفه‌ای در دست

پیش جانان در آستین دارد


نیم جانی‌ست تحفهٔ وحشی

چه کند بی‌نوا همین دارد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد

لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد


رحمی که به این غمزده‌اتش بود نماندس

لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد


آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید

کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد


گر یار خبردار شود از غم عاشق

جوری که به این قوم روا داشت ندارد


وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست

کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد

هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد


تیغ تیز و دل بی‌رحم چرا داده خدا

جوی خون بر در بیداد روان باید کرد


گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور

چون بود مصلحت ناز همان باید کرد


سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق

دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد


گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده

چیست پوشیده از ایشان که چنان باید کرد


وحشی آزار حریفان کند از کم ظرفی

دفع بدمستیش از رطل گران باید کرد




 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد

نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد


خوش آن نگاه که در آشنایی اول

شروع در سخن مدعا تواند کرد


خوش آن غرور که وام دو سد جواب سلام

به یک کرشمهٔ ابرو ادا تواند کرد


خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز

به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد


خوش آن فریب که در عین تیغ راندنها

علاج دعوی سد خونبها تواند کرد


خوش است طرز اداهای خاص با وحشی

خوش آن که پیروی طرز ما تواند کرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد

ننشست با رقیبی و آزار من نکرد


یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست

کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد


گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی

رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد


خندان نشست و شمع شبستان غیر شد

رحمی به گریه‌های شب تار من نکرد


وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار

با جان خسته و دل افکار من نکرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد

چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد


زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت

ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد


هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت

ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد


کلید دار عنایت وسیله‌ها انگیخت

ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد


چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود

چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد


شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست

کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد


مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت

نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد
 

rahnama

پدر ایران انجمن
انتخابی از انتخاب بسیار خوب مریم :گل:

گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد


من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم

که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد


همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

چه کنم که نخل حرما به از این ثمر ندارد


ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد


به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد


بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق

بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد


می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن

که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد


خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق

هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد


پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن

دیوانه سر بستر سنجاب ندارد


سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد

کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد


گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست

وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد

دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد


هر چند بیش کشت به ناز و کرشمه‌ام

رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد


باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی

کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد


درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم

از رنج راه دور و درازم زیاده شد


وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل

انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد

که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد


گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم

نمی‌خواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد


حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو

که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد


ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و می‌ترسم

که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد


به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی

مرا این بس که آنجا نالهٔ زاری ز من باشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مهرم ز حرمان شد فزون شوقی ز حسرت کم نشد

هر چند حسرت بیش شد شوق و محبت کم نشد


تخم امید ما از و نارسته ماند از بی‌نمی

اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد


خوش بخت تو ای مدعی کاینجا که من خوارم چنین

با یک جهان بی‌حرمتی هیچت ز حرمت کم نشد


عمری زدم لاف سگی اما چه حاصل چون مرا

با اینهمه حق وفا خواری و ذلت کم نشد


وحشی از و بر خاطرم پیوسته بود این گرد غم

ز آیینهٔ من هیچگه گرد کدورت کم نشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
اینست کزو رخنه به کاشانهٔ من شد

تاراجگر خانهٔ ویرانه من شد


اینست که می‌ریخت به پیمانهٔ اغیار

خون ریخت چو دور من و پیمانهٔ من شد


اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت

سیل آمد و بنیاد کن خانهٔ من شد


اینست که چون دید پریشانی من ، گفت :

وحشی مگر اینست که دیوانهٔ من شد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد

صراحی در بغل جام میش در آستین باشد


ز دستت هر چه می‌آمد به ارباب وفا کردی

نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد


رقیبا می‌دهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت

ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد


کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود

اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد


به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد

ز هر سو دامنی پرسنگ طفلی در کمین باشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد

از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد


خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم

چندان که دگر طاقت فریاد نباشد


شهری که در او همچو تو بیدادگری هست

بیدادکشان را طمع داد نباشد


پروانه که و ، محرمی خلوت فانوس

چون در حرم شمع ره باد نباشد


سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت

کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد


وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل

بگذار که این غمکده آباد نباشد
 

rahnama

پدر ایران انجمن
انتخابی دیگر از انتخاب خوب مریم :گل:
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
به راز عشق زبان در میان نمی‌باشد

زبان ببند که آنجا بیان نمی‌باشد


میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است

بیان حال به کام و زبان نمی‌باشد


دل رمیدهٔ من زخم دار صید گهیست

که زخم صید به تیر و کمان نمی‌باشد


از آن روایی بازار کم عیارانست

که در میان محک امتحان نمی‌باشد


اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست

کسی به خلق تو نامهربان نمی‌باشد


به عالمی که منم منتهای غصه مپرس

که قطع مدت و طی زمان نمی‌باشد


زبان به کام مکش وحشی از فسانهٔ عشق

بگو که خوشتر ازین داستان نمی‌باشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود

تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود


دی که میمد ز جولانگاه شوخی مست ناز

نرگسش بر گوشهٔ دستار خوش ترکانه بود


بهر آن نا آشنا می‌رم که فرد از همرهان

آنچنان می‌شد که گویا از همه بیگانه بود


آن نصیحتها که می‌کردیم اهل عشق را

این زمان معلوم ما شد کان همه افسانه بود


قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست

اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود


سوختن با آتش است و عشق با دیوانگی

عشق بر هر دل که زد آتش چو من دیوانه بود


وحشی از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست

کاین می مرد افکن امشب تا لب پیمانه بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
امروز ناز را به نیازم نظر نبود

زان شیوه‌های خاص یکی جلوه‌گر نبود


چشم از غرور اگر چه نمی‌گشت ملتفت

عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود


بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حسن

اما تبسمی که شود پرده در نبود


آن خنده‌ها که غنچهٔ سیراب می‌نهفت

بیرون ز زیر پردهٔ گلبرگ تر نبود


من کشته کرشمه مژگان که بر جگر

خنجر زد آنچنان که نگه را خبر نبود


دل را که نومقید زندان حسرت است

جز عرض عشق هیچ گناه دگر نبود


وحشی نگفتمت که غرور آورد نیاز

این سرکشی و ناز چرا بیشتر نبود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود

که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود


شد آتش جگرم پیش مردمان روشن

ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود


به التفات تو دارم امیدواریها

ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود


ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو

کدام روز دگر اینقدر فغانم بود


زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی

مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود
 
بالا