سلطان خرد به چیره دستی ای شاه سوار ملك هستی حلوای پسین و ملح اول ای ختم پیمبران ِ مرسل فرمانده ی كشتی ولایت ای حاكم ِ كشور كفایت و ای منظر عرش ، پایگاهت ای بر سر سدره گشته راهت روشن به تو چشم آفرینش ای خاك ِ تو توتیای بینش داننده ی راز صبحگاهی دارنده ی حجت الهی نسـّابه ی شهر قاب قوسین ای سید بارگاه كونین محراب زمین و آسمان هم ای صدر نشین عقل و جان هم بر هفت فلك جنیبه رانده ای شش جهت از تو خیره مانده بوالقاسم و آنگهی محمد ای كنیت و نام تو مؤید مقصود جهان، جهان مقصود صاحب طرف ولایت جود با تو نكند چو خاك پستی آن كیست كه بر بساط هستی وز بهر تو آفریده شد *** اكسیر تو داد خاك را لون مقصود تویی ، همه طفیلند سر خیل تویی و جمله خیلند شاهنشه كشور حیاتی سلطان ِ سریر كایناتی گیسوی تو چتر و غمزه ، طغرا لشكر گه تو سپهر خضرا در نوبتی تو پنج نوبه است وین پنج نماز كاصل توبه است بستی در ِ صد هزار بیداد در خانه ی دین به پنج بنیاد نظامی گنجوی
اى تن تو پاک تر از جان پاک روح تو پرورده روحى فداک لب بگشا تا همه شکّر خورند ز آب دهانت رُطَب تر خورند اى شب گیسوى تو روز نجات آتش سوداى تو آب حیات عقل شده شیفته روى تو سلسله شیفتگان موى تو چرخ، ز طوق کمرت بنده اى صبح، ز خورشید رُخَت خنده اى عالَم تر، دامن خشک از تو یافت ناف زمین، نافه مُشک از تو یافت خاک تو از بادِ سلیمان بِه است روضه چه گویم، که ز رضوان بِه است سایه ندارى تو، که نور مَهى رو که تو خود سایه نوراللهى خاک ذلیلان شده گلشن به تو چشم غریبان شده روشن به تو در صدف صبح، به دست صفا غالیه بوى تو ساید صبا روزن جانت چو بُوَد صبح تاب ذرّه بُوَد عرش، در آن آفتاب گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟! اى دو جهان! زیر زمین از چه اى؟ گنج نئى، خاک نشین از چه اى؟ تا تو به خاک اندرى اى گنج پاک! شرط بُوَد گنج سپردن به خاک
آیینه رحمت خداوند
در بین جهانیانِ در بند
گنجینه کائنات یکتا
وابستهترین به ذاتِ یکتا
انگیزه ابتدای آدم
داوودترین صدای آدم
پیوند عدم به روشنایی
پیغمبر بندگی، رهایی
ای حُجب جهان نمای توحید
از فیض تو هر حجاب پوسید
در برتریات دلیل جا مانْد
در اوج تو جبرئیل جا ماند
دارایی بی شمار تو؛ فقر
سلطانی و افتخار تو فقر
خورده ست قسم خدا به جانت
داده ست به قرب خود مکانت
از نام تو رونق سپیدی
با یاد تو رفع هر پلیدی
آداب و رسوم شب زدودی
جهل از لقبِ عرب زدودی
یک مجلس تو بحار الانوار
یک آیه شهود کشف الاسرار
کافی است اشاره تو بر ماه
ثابت کند اصل قل هو الله
انگشت تحیّری ست عالم
با عالَم چون تو چیست عالم
ای مثل همه اگر چه از خاک
«لولاک لما خلقت الافلاک»
نامت خدای خاک قلمداد میشود
بیتو کیان هستی بر باد میشود
ما را طفیلیان تو آورد کردگار
با این بهانه خاطرمان شاد میشود
نامت قرین نام خدا، قرنهای قرن
بر بامهای مأذنه فریاد میشود
ای نور چشمهای خداوند تا هنوز!
هرجا حدیث عصمت تو یاد میشود؛
از رهگذار خسته تاریخ، سنگ سنگ
نفرین نصیب قامت الحاد میشود
دیریست آیههای تو ای وحی آخرین!
ناگفتههای عرصه بیداد میشود
تنها مگر به مقدم موعود نسل تو
پاییزمان بهار خداداد میشود
آه ای رسول! غربت ما را شفیع باش
آیا زمین دو مرتبه آباد میشود؟...
اى خواجه عالم همه عالم به فدایت چون كرده خدا، خلقت عالم ز برایت ذات تو بود علّت و عالم همه معلول در حقّ تو لولاك از آن گفته خدایت
شد ختم رسالت به تو این جامه زیبا خیّاط ازل دوخته بر قدّ رسایت در روز جزا جمله رسولان مكرّم از آدم و عیسى همه در تحت لوایت هنگام سخا چون به عطا دست گشائى صد حاتم طائى شده درویش و گدایت مردم همه مشتاق به فردوس برینند فردوس برین تا شده مشتاق لقایت راضى به رضا گشتى و صابر به مصائب تا صبر و رضا مات شد از صبر و رضایت
ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو آغوش جان گشوده اجابت در آسمان از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو
تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنانبــی انتهاست رحمـت بـی انتهای توهر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ایهـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو
حبل متین عالم خلقت شود به حشر آرند اگر به دست، نخـی از ردای توباشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتـ ـیقرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتی محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی روزی که انبیا به صف حشر بگذرند جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی در حشر نیست راه نجاتی برایشان حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی