تکیه دای به درخت....
                          زیر لب نالیدی...
                                            بقچه ی عشق مرا می پیچی ؟
خنده ام تلخ نبود 
                           رنگ زهر عسلی بود که تو 
                                     روز و شب جای محبت به دلم می دادی
دست تو میلرزید....
                     دست من قاطع و محکم اما....
                                                           لابلای گذر تلخ زمان 
                                               سهم احساس تو را میجویید.... 
                            بقچه ی عشق تو را می پیچید 
                                                             تا سبارد بر باد
یک دو کف دست محبت که کپک خورده به ان 
                                         یک دو لبخند که رنگش مات است
                         و نگاهی که دگر هیچ ندارد در خود 
یک گل پژمرده در نخستین دیدار....
                                                   چند دوستت دارم سرد 
باقی اش محنت و افسوس و عذاب
چه سبک شد همه ی سهم من از بودن تو 
                                                                    بقچه ی خالی احساس مرا
                         گرد بال مگسی داده به باد......
اشکت اهسته چکید...
                         زیر لب زمزمه کردی ارام 
ان همه خاطره ها را...
                     روزهای تب و دلداگی را 
                     من و ان جان جگر سوخته را 
                                                  ساده بردی از یاد.....!
                         (مهرنوش صفایی)